آرشیف

2014-12-22

عید محمد عزیزپور

گربه و روباه

نویسنده: و.ای. دال (١٨٠٢–١٨٧٢م.)
 
در دوران قدیم مردی میزیست که یک گربه داشت. آن گربه در روز های جوانی اش یک  شکاریی چست و چالاک بود. اما در پیری نه توان جستن داشت و نه هم حوصلۀ موش گرفتن. از خاطر پیری زیاد کمرش درد میکرد و پاهایش میلرزید. چنانچه، نه به کاری خانه می آمد و نه بدرد مالداری می خورد.
به آن گربه بیچاره کسی نان و خورشی هم نمیداد.
گربه فکرکرد و باخودگفت:
– از شکار موش که ماندم. بعد ازین دهانم مزۀ شیر و پنیر را هم نخواهد دید. آیندۀ بدی در انتظارم است.
روزی زن آن مرد به خشم آمد و به شوهرش گفت:
– چرا سیل میکنی؟ این گربه را برای چه بخانه نگاه میداری؟ او را نازدانه کرده ایی. از سر سال تا کنون  یکتا موش هم نگرفته است. هر طرف آواز موشها را میشنوم که مارا مسخره میکنند. از خاطر این گربه جای ما نیز تنگ است.
مرد گفت:
– چه به سرم قهر شده ای؟ هرطوریکه دلت میخواهد همان کن. چه؟ گربه پسرم است مثلی که!
 زن به پاسخ گفت:
– این کار زنها نیست. ای مردکه! تو باید گربه را برده در میان جنگل و یا بوته زارها یله کنی.
مرد همان را کرد که زن برایش گفته بود.
وقتیکه مرد گربه را یله کرد وبخانه رفت گربه با خود گفت:
– اگر سگ میبودم دوباره به پشت این مرد میرفتم. چون پشک هستم در سرشتم چنین خصلتی نیست. به نظر میرسد درین بوته زار خواهم مرد. هلاک خواهم شد.
درهمین لهظه روباه پیدا شد. او به گربه سلام داد. گربه با وجودیکه از آن مرد سخت رنجیده بود سلام روباه را وعلیک گفت.
روباه پرسید:
– چه تقدیری ترا به اینجا رسانیده است؟ ازچه شکایت داری؟
گربه هرچه به سرش آمده بود به روباه قصه کرد:
جوان که بودم چون گرسنه میشدم، میخوردم و میخرامیدم و میخوا بیدم. اکنون که پیر شده ام، بیکاره شدم و به هیچ دردی نمیخورم. از بخت بد مرا اینجا آورده اند تا بمیرم.
روباه به گربه گفت:
– حوصله کن! بعد با خود فکر کرد که نخواهد شد ازین بنفع خود استفاده کرد؟ این گربه جانوری است که کسی درین جنگل مثل آن را ندیده است. کاملأ متصور است که جانوران دیگر را بذریعۀ آن بترسانم.
 سپس به گربه گفت:
– آقا گربۀ محترم! البته من از حال بدت متأسف ام. اما من بتو کمک خواهم کرد. حالا برویم بخانۀ من زنده گی کنیم. من جا و جایگاه مهمی ندارم. از قشر پایین جمعه ام. از آنچه که خدا نصیب کرده باشد روگردانیده نمیشود!
گربه از سخنان نیک و پسندیدۀ روباه خوش شد و تشکر کرد.
 روبا اورا به غالش برد و غالش را نیز وسیعتر بکند تا هولناکتر معلوم شود. سپس به گربه گفت که آنجا بخوابد و استراحت کند. اما خودش برآمد و رفت تا جانوران جنگل را جمع کند.
بعد ازچندی همه جانوران چه خرد و چه کلان گرد هم آمدند تا بشنوند که روباه چه خبری تازه یی به آنان آ ورده است؟
روباه  با تمام جانوران جور پرسی کرد و ضمن اینکه به جرگۀ آنان آرزوهای نیک تمنا کرد؛ گفت:
– خبردارید دوستان که در منطقۀ ما چه اتفاقی رخداده است؟
برای ما یک رییس نو تعیین شده است. او چنان هولناک و چنان وحشتناک است که هیچیکی ما مثل او را درین منطقه ندیده ایم. حالا دیگر دوران دشوار شروع میشود.
نام او گربه خان است. به پوزش بروت دارد. زبانش مانند سوزن است. چشمانش همچو شمع میدرخشد و چنگانش همچو چک است. دمش شباهت به مار دارد و پت هایش بسیار نرم است. اما فکر بدی دارد. وقت خواب مانند انسان خرخر میکند. و وقتیکه خواب نباشد، من فقط یک کلمه را ازآن شنیده ام که میگوید: کم است. کم است. کم است. هرچیزی که بیاوری میگوید کم است.
ای حاضران جرگه! این است وضع و حالت ما! او مرا از خانه کشیده است. خانۀ زیر زمینیی فقیرانه ام را خوش کرده است. بهرحال خیر باشد من ازین بابت تشویش نمیکنم. او مرا آزرده ساخته است. من با او برابری کرده نمی توانم.
من با جمله خویشان و نزدیکانم ازینجا می برآمدم و جای دیگری کلبۀ محقرانه ای پیدامیکردم. اما او مرا نمیگذارد. امر میکند به او غذا بیارم. اورا خوراک بدهم. من تنهایم و زورم به او نمیرسد. من و خدمۀ حقیرم چیزی نخورده نشسته ایم. اما رییس جدیدی ما آنچه را که داشتیم و مدتها ذخیره کرده بودیم بخورد.
 هم او برایم امر کرده است خلق را جمع کنم و همه را خبر کنم که بدانند و بیاد داشته باشند که ما رییس نو داریم و از او بترسند. او فرمان داد که اعضای جرگه تقسیم اوقات بسازند که هر روز دسترخان  خان نو از غذاهای مختلف پر باشد. این است وضع و حال ما.
من دیگر گفتنی ندارم. شما خود بهتر میدانید که چه باید کرد. شما هوشیار تر هستید. این رییس نو ما فقط به قهر میشود و سخت هم به قهر میشود.
 در جرگه همهمه و قیل وقال به پا شد. یکی از موشها گفت:
– اگر حال بدین منوال باشد، وضع بدتر خواهد شد. اما هیچکس به وظیفۀ که از سوی جرگه بدوشش گذاشته شده بود مخالفتی نکرد. همه از جرگه رخصت شدند و ضمنأ از یاد نبردند که هریک بنوبت  در وقت لازم چیزی بخانۀ روباه ببرند.
چنین فیصله شد که اول همه یکجا برسم احترام به نزد گربه خان بروند و چیزی به اسم مهمانی به گربه خان تقدیم کنند.
مطابق به فیصلۀ جرگه و به روز تعیین شده تمام جاناوران همراه با سوغات بدست داشتۀ خود اما باترس و با لرز زیاد آمدند:از جمله گرگ یک چهارم گوساله آورد وخرس بوتل عسل. خلاصه هریک بقدر توانش چیزی بخود داشت. همه به در وازۀ خانۀ رو باه  گرد استادند، انتظار کشیدند اما یارای داخل شدن را نداشتند.
روباه از غالش سر بیرون کرد و نجواکنان با همه جورپرسی کرد.
پس از احوالپرسی گفت: ارباب ما هنوز در خواب است. من او را بیدار کرده نمیتوانم. سخت به قهر میشود. ارام صحبت کنید خیر ببینید.
خرس میخواست چیزی بگوید و گفت:
– گوش کن دایه…
اما روباه سرش را از غالش بیرون کرد و با گفتن اینکه می بخشی من حالا دیگر دایه نیستم بلکه ارباب خانم ام سخن خرس را قطع کرد. سپس به ادامه گفت:
– گربه خان که برای ادارۀ امور ما فرستاده شده است، مجرد است. طوریکه شما خبر دارید من بیوه بودم. حالا او به من لطف کرده است، خدمت فداکارانه ام را قبول کرده و مرا به کد بانوی پذیرفته است. نام خانوادگی ام نیز، اگر دل تان بد نشود، گربه خانم است.
تمام جانوران پیرامون خویش نگریستند، شانه بهم دادند و خموش ماندند.
بعد از چندی روباه بر آمد و از جانوران بزرگسال خواست که بخاطر ادای احترام نزد رییس بروند، احترام عمیق کنند و او را به صرف غذا دعوت کنند. همه جانوران میترسیدند و هیچیک جرأت نمیکرد از جایش حرکت کند. فقط سوی همدیگر میدیدند و میگفتند: تو اول برو، تو اول برو.
سرانجام به آن شدند که گراز اول برود چون او از همه جانوران پیر تر بود. همینکه گراز قدم پیش گذاشت و با احترامانه ترن شکل خرخرکرد، گربه خانم(روباه) بشتاب فریاد کشید و گراز را از غال بیرون کرد و گفت جزي ترین آداب معاشرت و عرف پسندیده را نمیداند.
آنگاه خرس را دعوت کردند،داخل شود. خرس داخل شد. همینکه دو چشم گربه را بدید که در تاریکیی غال مثل آتش به پوز گرد و بروتهای مهیبش روشنی می افگند، به سختی بدوپا استاد شد. پوزک زد. احترام کرد و دور شد.
ناگهان روباه جیغ کشید:
– دور شوید! خودش میبراید، خودش میبراید. تمام جانوران دور شدند و خود را زیر درختها، بته ها و کنده های پوسیدۀ چوب پنهان کردند. در همین لهظه گربه با وقار و بزرگمنشانه بر آمد. همانطورینه روباه برایش گفته بود دمش را تا میتوانست بلند کرد و به طرف غذاییکه برایش آماده شده بود رفت و شروع بخوردن کرد. همچنان به عادت دیرین میگفت: کم است. کم است. درآنوقت به آنسویکه خرس از زیر برگهای درخت بسویش میدید نگاه کرد، بفکر موش افتید و به یک خیز خود را به آن سو پراند.
جانوران دیگر که دیدند از ترس به زمین خزیدند و کسی را یارایی استادن نبود. آنان فکر کردند که آخرین دم زنده گیی  شان است. همه بگریز شدند و از جنگل که در آن روباه با رییس نو زندگی میکرد رفتند. جنگل خالی از جانوران دیگر  شد و روباه آرام و  آزادانه شکار میکرد.
به این طرز روباه از گربۀ پیر به نفعش استفاده کرد. جانوران دیگر را ترساند و همه را از جنگل گریزاند.