آرشیف

2014-12-28

شبانه تکسار

گذر سرنوشت…….

 

اي زندگي نا فرجام من تو چه هستي..؟ كه زمان مي گذرد ثانيه ها به ساعت ها

و ساعت ها به فرجام عمر ما  مبدل مي گردد اما آه…. نه اول تو را چشيدم كه

كه از كجا شگفته شدي آغازي داشتي و نه پايانت را آگاه هستم اما تنها چيزي كه

براي من باقي مانده است از وجودت (( دلي است كه سراب غم هاست)) كه عشق

و اميد از آن بال سفر بستند خيالات من همچو كبوتران عاشق دل شكسته لانه خو د را

برچيدند و رفتند و تنها اين عمرر سرگردان  ما است كه بايد آن را را به دست قسمت سپرد.

و خاموش و به تماشاي آن نشست. و توشه سفر خود را آماده كرد. و منتظر بود..

من مي روم تا فرياد برآرم  بگويم بس است ظلم بس است خسته ام رهايم كنيد اما چه

فايده دارد تا الان فرياد زدم تا حال كس نشنيد …فريادم در ميان انبوهي گناهان گم گشته

است پيدايم  كنيد رفتن من بازگشت و هميشگي است …….

 من را   نخواهيد ديد  ………. من را نخواهيد ديد……….