آرشیف
گاهی خیلی زود دیــر می شود
محمد نصير توكلي
داستان کوتاه
کودک بیهوش را از بغلش روی چوکیهای انتظارخانه میخواباند. پیرمرد نفسی میکشد و کمی خود را راست میکند. آن طرفتر، خانمی با لباس سفید و روسری سیاه با دو تن از مراجعین شفاخانه که با صدای بلند و هیجانی صحبت میکردند، گفتگو داشت. پیرمرد قدری طرف او پیش رفت و صدا زد:
* داکتر! داکتر! خواهش میکنم به فریاد این کودک برسید!
* کودک؟! او کیست؟ کجاست؟ چه شده؟
* موتری به او زد و فرار کرد.
* … این کودک نیاز به عمل جراحی دارد، باید پولش را بپردازی.
* اما من پولی ندارم. پدر و مادر او را هم نمیشناسم. خواهش میکنم او را عمل کنید، من تا فردا پول را میآورم.
* پس با داکتری که قرار است کودک را عمل کند، صحبت نمایید.
داکتر با سر و صدای پیرمرد و پرستار در معاینه خانه را باز کرد و همانگونه که دستش روی دستکهی در گذاشته بود و بین در و چارچوب ایستاده بود، گفتگوی پیرمرد و پرستار را به دقت بررسی میکرد. او که موهای سرش جو و گندم شده بود و یونیفورم سفید در تن داشت، از پشت عینکهای سفید خود نگاهی به پیرمرد کرد و بدون این که طرف کودک بیمار ببیند، گفت: نمیشه کاکا جان نمیشه، این قانون شفاخانه است. باید پول را قبل از عمل پرداخت کنید.
پیرمرد که وجودش از ناامیدی عرق کرده بود و تمام راهها را بر رویش بسته دید، گفت: آخر این کودک میمیرد. خدایا تو چارهیی کن. پدر و مادرش را من نمیشناسم، پول در اختیار ندارم. این چه بدبختی است؟!
داکتر دوباره وارد معاینهخانهاش میشود. او بیماران عادی که در صف نوبت ایستاده بودند، یکی پشت دیگری معاینه میکرد. نوبت پیرزنی بود و داکتر آلهی فشار را در گوشهای خود گذاشته، با یک دست پمپ آلهی فشار را میفشرد و با دست دیگر آن سر آلهی فشار را روی سینه و گلوی بیمار میکشید. ناگهان گوشی داکتر روی میز میلرزد و صدای آن تمرکز داکتر را بر هم میزند. داکتر آلهی فشار را رها میکند و با دست راست خود گوشی را برمیدارد و سلام میکند. صدای خانمی از پشت گوشی شنیده میشد. داکتر گفت:
* مرسل! تویی؟
* بلی منم … من من منصور … پسرم منصور.
* چه شده؟ درست حرف بزن بگو منصور چه شده؟
* پسرم منصور… کدام خداناترس او را با موتر میزند و فرار میکند.
* او کجاست؟ به شفاخانه روانش کنید. او کجاست؟
داکتر با اضطراب کامل یونیفورم سفید را از تنش دور میکند و با سرعت از معاینهخانه بیرون میرود.
فردای آن روز، پیرمرد عصایش را برمیدارد و آرام آرام وارد محلهی چهار میشود. دوست بچگی و جوانیاش فرهاد در محلهی چهار زندگی میکند. او میخواهد لحظهیی کنار فرهاد باشد، با او درد دل کند و از بچگیها و جوانیها با هم اختیلات کنند. میخواهد از ناجوانیها و نا مهربانیهای زمان با فرهاد بگوید. میخواهد از اتفاقی که افتاد با فرهاد سخن بزند. پیرمرد به محل مورد نظر نزدیک میشود. او در بین گورستان که در کنار محله قرار داشت، میبیند که مردی با صدای بلند بر سر قبری گریه میکند. پیشتر میرود تا او را شناسایی کند. نزدیکتر میشود و دست خود را پشت چشمان خود جلو آفتاب سایه میکند و آن مرد را به دقت نگاه میکند و با خود میگوید: او داکتر است… بلی همان داکتر!
قدری نزدیکتر میشود و صدا میزند: داکتر! چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ شما اینجا چه میکنید؟
داکتر که دیگر نه روی حرف زدن دارد و نه جرأت نگاه کردن به چهرهی پیرمرد، با صدای لرزان گفت: کاکا پیرمرد، منصور از دستمان رفت، خدا مرا نبخشد با این غرور بیجایم!
این مفهوم را قبلا جایی خوانده بودم و در ذهنم بود، اما منبع را پیدا نکردم.
امشب ساعتی وقت داشتم، این مفهوم را به شکل داستان نوشتم، معلوم نیست چهقدر قابل پذیرش است!
نوشتن دیدگاه
دیدگاهی بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
مطالب مرتبط
پر بیننده ترین مقالات
مجلات و کتب
پیوند با کانال جام غور در یوتوب
صفجه جام غور در فیس بوک
Problem displaying Facebook posts.
Type: OAuthException
Subcode: 460
گزارشات و مصاحبه ها
-
قاری رحمت الله بنیان گزار گروه داعش و سرکرده گروه طالبان ولایت غورطی یک عملیات نیروهای امنیتی افغان در ولایت فاریاب کشته شد
-
کارگاه سه روزه آموزش حقوق بشر و حقوق بشردوستانه برای نیروهای امنیتی و دفاعی در ولایت غور
-
گرامیداشت شانزدهمین سالروز تأسیس کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان در ولایت غور
-
امضاء تفاهمنامه نشر برنامه های حقوق بشری با چهار رادیو در ولایت غور