آرشیف

2014-12-22

عید محمد عزیزپور

پرنده گگ چگونه پرید؟

(قصه ای از داستانهای مردمی هالند برای کودکان)
 
 
پرنده یی بود که در شاخۀ درختی آشیانه داشت. در آن آشیانه تنها یک جوجه بود که مادرش هر روز به او غذا میداد. مادرش آنچه را که به جوجه میداد، دانه بود و مور بود و ملخ و کرم بود. تا اینکه او کلان شد.
روزی جوجه به مادرش گفت:

  •          مادرجان! گشنه شده ام  و دلم میخواهد کرم بخورم.

مادرش گفت:

  •          پس بپایین برو و خودت کرم پیدا کن! تو حالا دگر کلان شده ای.

جوجه گفت:

  •          من که بالهایم هنوز خرد است. پریده نمیتوانم.

مادرش گفت:

  •          تو کوشش کن. پریده میتوانی.

مادرش همین را بگفت، پرید و برفت.
جوجه گفت:

  •          گویی که من اینجا بمانم و بنشینم!

جوجه در آشیانه نشسته و چشم براه بود. انتظار و انتظار و انتظار. تا اینکه خیلی گرسنه شد. گریان کرد.
سنجاب که در شاخه های درخت میدوید. جوجه را بدید و پرسید:

  •          چرا میگریی؟

جوجه پاسخ داد:

  •          من باید کرم پیدا کنم، ولی پریده نمیتوانم.

سنجاب گفت:

  •          تو که پریده نمیتوانی مثل من با پاهایت از درخت پایین آ.

جوجه گفتۀ سنجاب را پذیرفت. اما نمیتوانست پایین آید. زیرا او که سنجاب نبود. او نمیتوانست مانند سنجاب بدود، از درخت پایین آید و به درخت پس بالا رود.
درینوقت، جولاه که به درخت ماوا داشت، جوجه را بدید، خیال کرد که خفاش است و گفت:

  •          چه خفاش نادانی است!

چوچه گفت:

  •          من خفاش نیستم. میخواهم پایین روم.

جولاه گک گفت:

  •          اگر پایین آمده نمیتوانی بیا از تارم بگیر و پایین شو.

آنگاه او تاری بافت. جوجه از آن تار گرفت. بپایین لغزید. تار چندان محکم نبود. چوچه باید خود را بسیار استوار میگرفت. اما در زیر گربه ای بود. جوجه که گربه را دید، زود از تار گرفت و بالا رفت.
جوجه فکر کرد، نمیتواند پایین برود. درینوقت چوبی پیدا کرد و تار را به یکسر آن ببست. گویی چنگک ماهیگیری ساخته بود و از سر دیگر چوب گرفت و آن را از شاخۀ درخت آویزان کرد. با خود گفت:

  •          چون نمیتوانم پایین روم، کرمها باید از تارم گرفته بالا بیایند.

درین هنگام، یک شاهپرک در میان شاخه های درخت میپرید. او به جوجه گک سلام داده گفت:
–         تو ماهیگیری میکنی؟
جوجه گک گفت:
–         نه، من کرم گیری میکنم.
اما بالهای شاهپرک جوجه را به فکر نو انداخت. او از برگها و چوبهای درخت و تار عنکبوت دو بال کلان جور کرد که به بالهای شاهپرک میمانست. درحالیکه بسیار شادمان بود، باخود گفت که حالا دیگر میتوانم بپرم. آنگاه به شاخۀ درخت استاد شد. چشمانش را ببست. بالهایش را گشود و پرید. اما بجای اینکه بپرد، محکم به زمین افتاد.
در همینوقت مادرش آمد و گفت:
–         این گونه کسی پرواز نمیکند. بیا برویم کرم بخوریم. راز پیدا کردن کرم این است که همینکه با پاهایت به زمین تپ تپ کنی، کرمها خود شان بالا می آیند.
جوجه گک شروع کرد به تپ، تپ، تپ…کردن.  یک کرم کلان بالا آمد و به خشم شده گفت:
–         آها….ی! این چه جیغ و پیغ است! تو نمیتوانی کمی آرامتر باشی؟
جوجه از خوشی فریاد کشید:
–         واه، واه! حالا ترا میخورم و دوید!
جوجه بسوی کرم دوید. او با کرم آنچنان درگیر ماند که پیشک از یادش رفته بود.
اما کرم گفت:
–         مواظب خود هم باید کمی باشی!
درینوقت گربه نزدیک شده بود. جوجه ترسید و گریخت. او تا میتوانست میدوید. پیشک نزدیکتر و نزدیکتر میشد. او همچنان میدوید و میگفت مادر جان کمک ام کن. سپس بالهای کوچکش را گشود، در حالیکه به شتاب میدوید، ناگهان در هوا پرید. آنگاه از خوشی صداکرد:
–         من میپرم. ببینید من میپرم.
او بالاتر و بالاتر رفت. حتا بالاتر از شاهپرک و از خوشی میگفت:
– چقدر زیباست! چقدر خوشایند است. من میتوانم همه دنیا را ببینم. من میتوانم پرواز کنم. واه! واه!