آرشیف

2016-11-2

شاپور احمدی

و شبي بود

معلوم بود نيم تنهاش را شهرزاد بعدازظهرها در بهارخوابِ ارغواني بيخستگي و اندوه با انگشتان سنگين تنيده است. ميدانستم تا شبي ديگر (و شايد هزار و يك شب ديگر) دمق، از هيكلم بوي مردهاي برخواهد خاست، گرچه بيدار بودم و هر دو باربر نيمهكور و مست را كنار درشكهها ميديدم. آتش، آن لجنبارهي بلوطيفام بر درگاهها و سكوهاي لبريخته را سگهاي رام انديشناك ميليسيدند. بر صندوقچهات حتم داشتم دوازده و بيشتر حلقه آويختهاي. خواهي گفت «: دلگير نميشوي اگر حالِ حكايت هر كدام را برايت باز گويم؟ تو دوستانم را نميشناسي؟» آنگاه گشادياش. دو بالشتك ياقوتي بر دو سويش
روييده بود. سپند و خوشبو برخاستي، نه همانند فرشتگان. ستارهاي گوشهي خاك گرفتهي رواقش پناه گرفته بود. آشكارا تازه از پاي بساطش بلند شده بود. دوك توي دستش بود.
دنبال همين بودم. دست داديم. فوري رفتيم پاي گنجنامهاش نشستيم، و دستنويسها و سررسيدهايش. همه نيمهكاره ميآمدند. سيگارش را روشن كرد. سيمايش آينهاي كهنه و دو تكه بود. سنگداغ شده بود؟ با سنگهاي آسماني؟ گفت «: چند سال است از شهريار طلاق گرفتهام. ميداني كه. سه پسر ازش دارم.» ميدانستم يكيشان كاليو است. اما دو نيمرخش به هم نميآمدند «. اما دينارزاد هنوز با شهردار سر ميكند.» دادرس و تيمارگرِ زنان و مردان خوجه بود. چندين پير داشت. شامگاهان هنگامي كه شهردار از پا ميافتاد (سرش را درست روي زانوي چپ دينارزاد ميگذاشت)، در الوارهاي كمسوي دوردست، و حلقهي كفترهاي شني با منقارهاي گلگون فرو ميرفت، بي آنكه حتي يك بار رشتهي واژههاي توفندهي همنشينان را ببرد. البته هيچ كدام به هيچ بازي و ترفندي باور نداشتند و همه را نيرنگهاي مردافكني ميدانستند كه بايد لحظه به لحظه از سرشان گذراند، جوري خوشبختيِ ناگزير اما پيش پا افتاده بود. تفاسير عتيق يكي از كدخدايان به انجام ميرسيد پيش از گستردن شام مختصري كه هميشه بيوهاي رازنويس با انگشتان زمخت خود آهسته  ميپخت. شهردار نيكسرشت هنوز در همان آينه به سر ميبرد. سراب و بوستان را  ميبوييد، گنبدهاي شارستان و ايستگاههاي پرت و گنج جنيان را . نه سالي يك بار، آن هم در سيزدهبدري گرمسيري به دهليز خيزران باز ميگشتم تا سبوي كهنسالم را دست بمالم.
بر هشتي دالان برگ و بار تاكي آويزان بود. و چند كنيز غمزده و نازا رختهاي شهرزاد و مهمانان بيگانه را بر سنگهاي مسي ميشستند. بر لبهي سراب دست سودم. با نمي يست آرامش ژندهپارههاي چراغ نزديك را به هم بريزم و چانه و گونههاي فاختهي خوشخوان و دژم را. پري زنگاري در حوضچه نشست و هر سه بار ميگويند باري روشن و نرينه گرفت.
شهردار را ديدم كه سربهزير خودش را تكانيد و از شكاف پرچين به سوي كورهراهها و سنگچينهاي نزديك مهمانسرا شتافت. ميدانستم تا دوازده ماه ديگر فره هيچ اندام را نخواهم بيوسيد. آينهي كر و كورم را سفت گرفتم، زهرآگين بودم، شازدهاي سربهتو. از پنجههايم بوي كلوخي كهنه بلند شد. ميدانستم در گرگ و ميش نمدار ايرانشهر، اكنون بر  پلههاي قلعهي مسينم پريزاد نشسته است، براي يك شب تا تيغهي آفتاب، آن هم با يك سكه. دوازده حلقه و شايد بيشتر به صندوقچهاش بسته بود. شرابههاي چشمه و فانوس طوقها را به گند كشانده بودند. نيم تنهي پايينش در تاريكي پناه گرفته يا لهيده بود. گفت:
«ولي گنبد را نشانت خواهم داد. هنوز چند نايي از آن كفترها دارم. له و لورده و پا به زا.
بدون غوغايي پاي گردونه افتادند. فرو ريختند و از بد حادثه فراموشي و گناه بر شاه
سنگيني كرده است. دلگير نميشوي از دوستان خود بگويم؟» گفتم «: چرا » . ملكجمشيد را
 ميشناختم، نه ملك جوانبخت را. دستهي ما هيچ كدام كلاهخود نداشتيم اما شانههايم
بركشيده و خشك باليده بودند. و ميلرزيديم. تپهها كوتاه و پژمرده بودند.
دستنوشتههايمان را چند روز پيش در دهانهي سميِ كاريز انداخته بوديم. همان شب
شهرزاد را هم گرفتند. و سه شب بعد نخستين حلقهاش را گرفت و با خودش چند كفتر
روشن و مهربان آورد خانه. شكُفت. ماه. با خودش توي خواب ميگفت «: مرسي. مرسي.
خيلي خوب بود.» شهردار صبح زود بدون ترس آمده بود آشپزخانه را برايش تميز كرد و
آشيانهها را آراست و پردهها را انداخت و پشت ميز نشست. ميدانست هنوز نوبتش
نشده است و شهرزاد لختي ديگر بر بيضهي كف آشپزخانه خواهد لميد در ميان كفتران
چارگوشي كه در قيلولهي بعدازظهريِ خود سر فرو برده بودند و شاخههاي بنفش سپيدار
باز از ميان سايهروشن پرغبار به داخل بهارخواب سر فرو خواهند آورد. چپقش را گيراند.
شهرزاد در آغوش كفتران چارگوش كفتران اخمو، خشنود خفته بود و سوسوي سينهي
بيستون گونههايش را ميشكفاند. آن پايين كاوه بساطي راه انداخته بود و چند صفحهي
اول خداينامك را ارزان ميفروخت. ديگر پسرها را معلوم نبود كجا به شاگردي برده بودند.
پردهها به هم خوردند و تاجخروسيهاي پيشكشيام هري جلوم روي ميز ريختند. گفت « : از
كي تا به حال اينجايي؟ نميگويي دينارزاد ميآيد دنبالت؟ آخر خواهرم است.» شهردار
گفت «: » .نه برگها نقرهاي بودند و زاغچهاي خودش را نشانمان داد و گذشت. شهرزاد وقتي 
طلاق گرفت، همهي اينها را از دولت خواست، از نگهبان بوستان و برج، با كتابها و
سررسيدها. شهردار بادهاش را از زير بالاپوشش درآورد گذاشت روي ميز. ميدانست
گاهي سفسطهگر يا نگارگر و موبدي براي چند شب آنجا خواهد ماند. او حتي تا پاگرد خواهد
آمد. با كلون تاجدار بازي خواهد كرد. ميدانست الآن شهرزاد كفتران چارگوش را پهن
كرده است زير گنجهي كتابها: ويديوداد، لالاييها، هزاردستان، يادگار زريران، بندهشن،
زبور پارسي، انجيل زنده، ديباي خسرواني، بوي جوي موليان و گلبانگ پهلوي .

اكنون شهريار ديگر بر خاكريزهاي كنارهي فراخكرد، دور از كاروانسرا و دودكشهاي
كشتارگاه و تكخيابان دژمانند شهرستان شورشي گلهي موذي و خاموشش را ميگردانَد.
چند روزي رفتگر كاخ شهرداري بود. زود نگهبان و پس از آن كليد اتاق بازپرسي را در
دستش گذاشتند. وقتي پروندهاش را كنكاش كردند، بيدرنگ دور از چشم ستارگان و
جيرجيركهاي شوم، در سطلي حلبي آن را چند همدست مرد و بيوهزني دادخواه و ميانجي زير
جبينهاي ناسور خود سپوختند. اما هنوز سكههايش را به شهرزاد ميرساند. كوتاه و سبك
شده بود. نامهرسانها و مهمانها معمولاً خانه را نمييافتند. چشمها و پشت دستشان را
 ميخواند و كيفهاي مچاله و خاك گرفتهشان را تا زير اشكوب ميبرد، آنجا كه سايهي شهرزاد
 ميجنبيد. بعد به همان باغ تاريك ميشتافت در عمق دالاني نيمهرمبيده و زمرد آختهاش را
در قاب ظلمت مييافت. آن گاه ابريق مياش را از زير علفهاي چل ساله و خيس بيرون
 ميكشد و آسمان را از ياد ميبرد، ماه را و هرزگاني كه آنجا بالده بودند. آنگاه برگهاي
نخست ديواني زربفت را به هم ميريخت، هزارافسون بود يا صورتهاي ملوك يا هيچ كدام،
گنج زندگان و نامهي سرانجام «. بنواز ساز را، بنواز.» چند بلبل خوشخوان را مچاله كرد.
« همهي گناهكاران با چهرهي چدني و بيزهدان را بسوزان.» كلاهخود قرمزش را به سر
گذاشت و فالنامهي خود را گشود. گزليك زنگاري و كليد، چاه زنخدان و نرگس و نافه را
درآورد. فنجاني لبپريده. و هيچ فايدهاي نداشت. تركهها نميگرفتند. نيلوفر سفالي به پا
شده، آوخ. ميدانست اكنون شهرزاد بند از نقاب خود بر گبهي طاووسوش آشپزخانه
انداخته است و دلارام لميده است. جويي از زير سرو به كش و قوس خواهد افتاد. دير يا
زود شاخهي پير را به رند كهنهكار پيش خواهد كشيد. و مرد در خاكستر چمپاتمه زد. از
پشت رنگينكمان تناور سرك خواهي كشيد به همين سپيدار و آينه. آن گاه خندهاي 
دردناك خواهي شنيد و شهرزاد سياهپوش انگشت چپش را خواهد جويد. دستمال خوني
كفتران را كنار منقل انداخت، و سد روز و سد شب گنبد در هرزابي آتشناك و خنك جا
خواهد گرفت .

كاوه خودش سرراهي بود. زود به جايم آورد. با خوشرويي بردم تو، ته حجره. پستويي هم
داشت. شاخ گاو يا شوكايي بر سردرش چسبيده بود. چند تايي مزدكي سياهجامه و قمارباز و
گوسان سرگشته كه داشت چرتشان ميبرد، آهسته پا شدند و سرافكنده بيرون خزيدند.
تخته چرمي روي نيمكت انداخت تا دلگرم بنشينم. موهاي نازك پشت دستش فسفري
بودند اما پيشانياش اندوهناك همچون آنِ آشفتهي مادرش شهرزاد و روسپيدان. آن گاه
لُنگ چارگوش كبوترنشانش را از كمر گشود، چار كفتر چروكيده كه در حيض يكديگر فرو
رفته بودند، ماه سياه. هر دو نيمهي اسب سفيد چلاقي بر درگاه قهوهخانه سايه انداخت و
زود گذشت. نوچههاي مست پهلواني با سگهاي حشريشان پشت سرشان، فرز جلومان
ريختند. چند تشت مسي را ته پستو چپه كردند. بزرگه لُنگ را برداشت و صورتش را پاك
كرد. يكيشان گفت « : شادي آمده بود، كوتوله با نواي نيلبكش در ختنهسوران بعدازظهري
پسرهاي محله را در گلهاي سرخ پيچاند . با چشمهاي خودم ديدم كفتر چموشي بازيگوشانه
پشت دستش را گزيد و او خم به ابرو نياورد.» ما نديده بوديمش، نه او را، نه رؤيا و
سكههايش را. گويا هر دوشان را برده بودند قلعه. يكيشان ياد گرفته بود نيلبك را
قشنگ گوشهي دهانش بسراند، درست در سايهروشن پارهي اشنودگاه. و پرديس تهي و
سبك بود. رؤيا روياروي قنديل كهنهي گلهاي سرخ هر نُه يا بيشتر خالك سيمين اندامش را
آزمندانه به هم ريخت. فهميد حالا دينارزاد كيسهي چرمينش را به سرسراي ژرف و كوتاه
پيري چند فرهمند كشانده است تا سهم هر كدام از سياهپوشان را در آشيانهاي بگذارد،
 بهآفريد و شاگردان يا پسرانش، مقنع، روزبه، مازيار با بازوان زمردينش و ديگران و شاه
بزهكار در آينهاي منگ. هيچ وقت دينارزاد به رويشان نياورد. آنان چارپايهشان را پيش
 ميآوردند. دينارزاد جزوهي ديگري از شبخوانيهاي جوهرياش را سر زانوان سختهاش
 ميگشود و ماجراي يكي از دوستخواهيهاي رو به فراموشي و تودرتو خود را در سرابي كه
هيچ وقت جان نميگرفت، با غلطهاي بسيار باز ميآفريد. و سبوي بادهشان افروخت. آن گاه
كنيزان و چند افسر بيگناه و پادوهايي كه بارها سبد ميوههاي شهرزاد را تا پاگرد پشت 
اشكوب كول كرده بودند، تكهتكه و آزرمگين به سايهروشن خراميدند و همديگر را پيدا
كردند: گلهاي كبود و خلخالها و نگينها و لُنگها. شهريار خودش را جلوتر كشيد تا خرپنجههاي
لكاته را خوب ببيند. از جيب بغلش قلمداني را درآورد و روي ميزگرد گذاشت و بعد كه
خيالش راحت شد، هيچ كدام با او كاري ندارند، مثل هميشه دست كرد و تكخال گرم (و
گويا نگيننشانش ) را بيرون آورد و تردست توي كولهپشتي دينارزاد سراند. اينجا شهرزاد
خيلي كم ميآمد، اما پاره مهرورزيهايش را همه از لابهلاي چرمنبشتههاي شبانه ميبوييدند.
آن گاه همه از پيش ميفهميدند كه فانوس خونين نيشابور ده شبانه پي درپي روبروي
بهارخواب كوتاه و غبارآگين نيمهسوز خواهد سوخت. پتياره جابه جا شد. بر سكوي
پشمپوش تمرگيد. پيشانياش نابهجا جنبيد. سيگاري ديگر گراند تا زهرابم لاشههاي آن
شب را بتابانَد. فُقاعش را گشود، كه كاوه در كوزههاي لبريختهي پستويش بار انداخته بود.
دامن چرمياش چاك انداخت. كوره را در كپهي خاكستر و آهن افروخت. گزليك را آويخت.
صدفش خيسيد، و خد و خالش. خرمهرهي سياه و دژمش از پيله بيرون زد. بخور و
مورتهايي كه گزمهها گاهي با خود ميآوردند، در گرتههاي زر به خود آمدند. غلامي
اندوهناك فانوس را برداشت تا در پاگرد ناآشنا با چشمان و خرپنجههاي كينهتوز كمي ديگر
سكههايي را بنگرد كه مردرندي نالوطي به او انداخته بود. از پلههاي پوك سرازير خواهد
شد و حلقهي سياه ماه را بر كاروانسرا خواهد ديد. چندين گردونه و سروبن را آتيش زده
بودند. گونهي همگي شكافته بود: زمهرير و اشنودگاه و سده و چارشنبهسوران. دو سه تا
از چاپارخانهها را غلامها و قلندرها ميچرخاندند. مهمان داشتند. ميرنوروز خودش را تكاند:
«بچهها، از پا افتاديم » . حوض را پر كردند. زنها هنوز ميآمدند. سرِ پارهسنگها مينشستند
قوزك پايشان را ميساباندند. فانوسها را درميآوردند و بچهها دست به دست ميكردند.
مانند شهرزاد رختخوابم را انداخت. يك پايش كمي ميلنگيد «. اينجا گاهي بچهها جمع
 ميشوند هوم ميسابند.» آن گاه تبرزيني را با باسمهاش دستكاري كرد و تراشههاي
نيلوفري كبود بر پيشبندش فرو ريختند. شهرزاد حلقهاي ديگر به صندوقچهاش آويخت.
سينهي سيمرغ لرزيد. اخگرمان را در كشكول انداختيم. گفت: «كلون را بينداز » .
 ميدانستم طوبا دارد بيدردسر و گستاخانه تا طاقچههاي اشكوب ميبالد. كاوه خودش
 ميگفت «: شهربان بيرون كاخ سرم دست كشيد.» گفت 'پسرخواندهام، درفشت كو، كو،
كوكو؟' و گريست. ميداني من به شهردار رفتهام، شاپور، ميداني؟ شهريار گفت 'چرا هر
وقت همه خواباند پا به گنجينهي شهرزاد نميگذاري، پسر؟ كنيزانمان بعدازظهر ميآيند 
 همهي زاويه را كهنه ميكشند. ميداني پستوي شهرزاد هميشه به هم ريخته است.
دينارزاد هم بهش گفته.' همان روز صبح زود شهرزاد طلاقش را گرفت. خانگاهش را
برآورد: چندمين كوي بهاري، پس از كهنهكتابفروشيها و چندين روز دور از سگهاي
زردنبويي كه معصومانه سپيدهدمان را ميلاييدند لابهلاي تپهها و كورهراههاي مزخرفي كه
كاوه و مغبچگان و چند گزمهي قرمطي را در مه بنفش خود فرو نهفته بودند، تا بيآنكه هيچ
يك از شش گاهنبار موذيانه رو نشان دهند، بر كپههاي خل و پساب مرز فرود آيند. ديگر
هيچ كس حتي پاليزبانان و شكارگران دروغين آنان را به ياد نخواهد آورد، آن صورتهاي
 شبهمرده را، مگر تو، در آينهي دق .

گدازهي قلادهها را شبانگاه مردي يا چند مرد با هم، مهماناني قلمدانساز يا نيلبكخوان،
دهقان و گوسان و بيگانه، امرد و سرباز بر قاب بستر ژرفت خواهند ريخت و بخور و مورت
زنده خواهند شد. سيگارت را در كژدمي مسي كور خواهي كرد. چند گاهي يكبار پتيارهاي
پس از بعدازظهري پرسوجو و بيراهه رفتن خاك خرابهها را از جامهاش ميتكاند و گيج و
خوار از پلهها بالا ميآمد. شهرزاد رفته بود چند طومار خام ديگر از هزار و يك را پس
بگيرد. بيبروبرگرد اندامهايش را در آلونكي يا ته كاروانسرا نجس ميكرد. بر زيلوي
درويشان در پستوي سمساري مجوس يا نامجوسي كه بارها شاهنامه و اساطير الاولين را بر
جان و خرد او تافته بود، آن هم در بهارخواب پلاسيدهاش. هيچ وقت خوشحال نبود. سه
زريندخت مرد عصر در حوضچهي گرمابه نشسته بودند. نطفهشان بار نميگرفت. فانوسها
را پاك ميكردند و سر سكو قوزك پايشان را ميسابيدند و سر راهشان به پاگرد پنجم
 ميآمدند. همان اول شب ميسريدند تا در قناسي اندوهزا فرو روند. آسوده در غبار
خوشبوي خاكستر زير گنجهي دستنوشتهها و كارنامهها به مرز ميانديشيدم: مرغ مينا،
بادهي روي رف، نهر سورن. زنك زود در چهرهام آويخت، لالهي گوش و انگشت سبابهي
دست چپم را، بدون حلقه. كاسهاي دستش گرفته بود كه زود آن را زير چارقدش قايم
كرد، و جارويي. گاهي از دهليز زندان بيرونم ميآوردند تا تكههاي كفتر و بذر سپيدار را
نزد پروانهها و گل سرخ بياورم. يكي از شاهدختها ديوانه بود. پاسبانها، ياد دارم، هيچ
وقت نيمرخم را نگاه نكردند.پليدك را همان بيرون كنار گاري لكنته ديدم. ميآمد جل و
پلاس و دستمالهاي مواليزادگان را برميداشت. پروردگار ببخشايدشان. ماه نيشابور زوزه
 ميكشيد. زير غبار كاروانسرا شهرزاد يواشكي ناف خشكيدهي كاوهي پيشزادش و پنجهي
گرگ را انداخت توي جوب. كليد داشت. مثل هميشه يكراست رفت سراغ قفسهي
كاغذها. هيچ شبي به خواندن درنميآمد. شايد سررسيدها همه خالي بودند. گفت:
«زهدانم را فروختم بلاخره.» خواليگر (هيچ كس نميخواست من بفهمم) انگار چكامههاي
بسيار پرداخته بود و بارها پسرهاي نابكار و نگارنده دست ماليده بودندش. و رفت.
تنديس شهرزاد كبود بود. با دست راستش بِهِم ميرسيد. از نزديك گند زده بود «. بهشان
گفتم ديگر اينجا نيايند. اگر دخترها اينجا بار گرفتند چي؟ زود ميخوابيدند. مرد پريشب
گذاشت شب سنگين شد. سورمه زده بودم. خرمهرهام نميدانم چرا آن شب پس از چه
شب شكفت. نميخواستم. آيا نبايد برايت تعريف كنم؟ تو بيگانهاي، بيگانه؟» آن گاه ابريق
را از كيفش درآورد، سر گُلميزِ نر گذاشت. از كاخ شهرداري آورده بود. و زيرانداز
چارخانهاش را سراند كف آشپزخانه، كه خودم چند بار صبح زود زانو انداخته و كهنهي
خيس كشيده بودم. حالا يقين يافتم شهرزاد چند تكهي گوشتياش را خوب به هم ندوخته
بود. اما ماجرا را نميتوانست به كسي بگويد، مگر در آينه. گفت «: سكه را بشناس. دل
داشته باش. پادو زنبيل را تا پاگرد ميآورد. سفت بگذارش كف دستش.» پسره گاهي
شب ناچار همان جا بدون شام گوشهاي دستش را زير سرش ميگذاشت و آبچهرگانِ خود
را گنگاگنگ ميديد در مهرههاي زمردين و گزندهي آن بستر ژرف و بيمرز. نزديك صبح
 لبهي تخت نشسته بود. شهرزاد گفت «: همين يك دفعه زيرسيگاريها و عوددانها را خالي
كرد. پيالهها را شست و خلط زهرين چلچلراغ و فاختههاي بارور را سترد و منگ پا بيرون
انداخت.» باز غلت زد در فرهي و بهي آهوبرهاي «. شالگردنت را وا كن.» يك لحظه چارزانو
نشست نگاهم كرد و باز خوابيد. تازه فهميدم كه نيم تنهاش ژنده و چاكدار است، مثل
ريواس. دمرو روي سيمرغ افتاده بود و گاهي آخ ميكشيد. نيمروز پشت سرش ايستادم تا
جلو آينه سفيدابش را بمالد. هر چند پارهاش در سوسوي پرشكوفهي گوشتدارش پنهان
بود. رفتيم سر تالابتش. كوزهها و فانوسهاي لعابياش را آنجا مييافت، و انگشتري و
پاسبانهاي آبي و مهربانش را، چند آرايشگر و شكارچي نگونبخت را. هر سه دختر مهمانش
سخت در سنگلاخهاي سياه بركه تپيده بودند و مردهي كينهتوزشان سايهي ما را
 مينگريستند. شهرزاد سكهي فردوس ينشانش را چابك توي آب انداخت. مرد مجوس كه
شاهزادهاي پارتي نبود، يك دستش از بيخ كنده بود. خواليگر پير كمان ابرويش را برآورده
و بر تكهسنگي كنار پاي مجوس نشسته بود و خرفستران را ميتاراند. طرهي نقرهاي را از 
جبينش به يك سو سراند. خاويهي آفتاب سرخوشانه لرزيد. جم و جمي كوركورانه دير يا
زود در پرديسشان سر بر شانهي هم فرو خواهند آورد، دور از سپهبدان و
شاهنامهخواناني كه فرهي انگشتان زنانه را بوييدهاند. آن وقت يكي از آن دو روزبان
مردهكش بر دندهام تنه زد. نه ديوانه بودند، نه كودن «. جستهايم ما؟» شهرزاد زيرانداز
چروكيدهاش را نشان داد. كف كاهپوش درشكهشان درازكشم كردند. روپوش خشتي را به
سراپايم پيچاندم. بر يك پهلو زانوانم را به شكمم چسباندم. پسرك پادو جلد بر لبهي
درشكه نشست و پاهايش را آويخت. مرد مجوس بازماندهي گلولههايش را بر سينهي
زهرهي بابِلي خالي كرد. پسر سبد خوشبويش را جابهجا كرد و حلقه را از انگشت سبابهي
دست چپم درآورد. و لبخندم به تاريكي گراييد. اكنون شهرزاد سوت ماچهسگان كور
دهكده را در پرچينهاي دوردست كندر و عود به شادي يافت. چوپانها با چشمان بيخواب و
پارهشان چند فرسنگ به پيشبازش آمدند تا مژده دهند پريشبها خرفستران جاكش و
 زراندود صندوقچه را از آببندها و پلكان گل و لاي به شاهنشين آوردهاند. نيك آمدي.
زندهي ميرا خنجر الماسنشان را به دستت خواهد گذاشت تا رخسارت را شب نخست
بگشايي. در تپالههاي افروخته با كوليقزكان بازي خواهي كرد. با تيش هي خود، نرينهي
روشن، جفتي گوشوارهي فيروزهاي تراشيده است تا هنگامي كه گاوان زرد دلتنگ باز
 ميگردند، لوليوشان بر هيكلت بياويزند. آن گاه در سايبان فُقع خواهند گشود. آن كه بر
آرنج مهتابياش سوزاك برآماسيده است، از پا نخواهد افتاد و راه گود افتاده را نشانت
خواهد داد. بر هر دروازهي كوتاه رختي از اندام خود را خشنود در خواهي افكند . بند
ابريشمين سينهريزت را خواهي گسلاند و طوق پرفضله ي صندوقچه را در جوي خشكيده
خواهي يافت. كهنههاي سوراخ فرشتگانِ زنديق و سوتك اَمردان را بر قديم شاهدختان را .
بهتر بود پوستيني و يا شاخ زريني با خود ميآوردي، بنگ و باده .اي وگرنه چگونه ميتوان
كامي گرفت؟ زربفت خسروانيات كو؟ در آينهي بيدر و پيكر شاهنشين هيچ نخواهد بود
سواي سكوتي كه حلقهي اژدرِ كژتابش پيكرت را بر خاكستر زرين خواهد سود .