آرشیف

2014-12-22

عید محمد عزیزپور

(وفای سگ و غوغای شغال)

برگردان از منابع خارجی

یادداشت برگرداننده:
بسیاری از افسانه ها و قصه های مردمی در مغرب زمین شباهت زیاد با افسانه ها و قصه های مردمی مشرق زمین دارد. من نمیدانم که این افسانه و برخی افسانه های دیگری را که بنده ترجمه کرده است در اصل از کدام مردم است. اما اگر دوستان ما افسانه ها و قصه های اصیل مردمی خود را بنویسند و منتشر سازند، در عمل گام بزرگی را در جهت شناساندن آن به دیگران و ماندگار کردن آن برای نسلهای بعدی کرده اند. 

 
 افسانه
 
 

(وفای سگ و غوغای شغال)

 
 

در زمان بسیار قدیم سگ و شغال با هم دوست و برادرخوانده بودند. آنها در بوته زاری زندگی می کردند. روزانه به شکار میرفتند و شامگاهان در غاری که خانۀ شان هم همان غار بود، میخوابیدند. چیزی که داشتند باهم یکجا میخوردند و اگر قوت لایموتی نداشتند که نداشتند.
یکروز آنها هیچ چیزی نتوانستند شکار کنند و شبانگاه با شکم گشنه به خانه برگشتند. بادی سردی به بوته زار میوزید و از فرارسیدن شب سردی به آن دو خبر می داد.
سگ به شغال گفت: آخ! چه قدر دردناک است که گرسنه باشی و هوا هم سرد باشد.
شغال به سگ گفت: برو بخواب! چون سپیده دم شد دوباره به شکار خواهیم رفت و یک بز وحشی چاقی بچنگ خواهیم آورد.
اما سگ بخواب نمی رفت. بعد از چندی روشنی سرخرنگی را در دور بدید و صدا کرد: ای شغال! آن روشنی سرخ گون در آنجا چه است؟
شغال پاسخ داد: آنجا یک روستا است و آن روشنی سرخ گون آتشی است که انسان آن را برافروخته است.
سگ گفت: آتش گرم است و اینجا سرد. گوش کن شغال! آیا خواهی توانست بروی و کمی آتش بیاوری؟ توبسیار دلاور هستی!
شغال با بی میلی گفت: نه، نه. من اینکار را نمیتوانم بکنم. اگر تو میتوانی برو. آتش بیار!
سگ اول نمیخواست برود، زیرا از انسان می ترسید. اما کمی باخود فکر کرد و به این باورمند شد که ممکن است در نزدیکیهای آتش استخوانهای برایش بیابد تا بخورد. سگ که بسیار چویده بود (خنک خورده بود) و گرسنه شده بود، گپ شغال را قبول کرد. در واقعیت، گشنگی و سرما زیاد ترس را از یاد سگ ببرد.
سپس او به شغال گفت: من به آن روستا میروم تا کمی آتش و هم کمی استخوان، اگر پیدا شد، بدست بیاورم. اگر زود بر نگشتم، فریاد بکش تا که از صدایت بدانم که تو به کجا هستی و من در کجا، تا ترا پیدا کنم. همین را بگفت و بسوی روستا دوید.
سگ نزدیک آتش رفت و آنجا کلبه ای دید و نزدیک آن کلبه استخوانهای زیادی بچشم میخورد. سگ که بیحد گرسنه بود، از دیدن آن استخوانها آب از دهانش میریخت. سگ به استخوانها نزدیک تر شد. در همان لحظه یک آدم از کلبه بیرون شد و سگ را بدید. سگ از او ترسید و جیغ کشید: از برای خدا مرا نکشید! من یک سگ بیچاره هستم و میخواهم خود را به آتش گرم کنم. همین که گرم شدم به جایم در میان بوته زارها بر خواهم گشت.
آدم به سگ گفت: بسیار خوب. تو میتوانی در کنار آتش بنشینی و خود را گرم کنی. اما همینکه گرم شدی، پس به بوته زار برگردی!
سگ با اظهار تشکر کنار آتش نشست. بسیار خوش بود. آتش گرم بود و سگ هم آسوده و استخوانهای زیادی نیز به چشمرس سگ قرار داشت. او همزمان به خوردن استخوانها بیاغازید. در همین وقت آدم از کلبه بیرون شد و از سگ پرسید: «هنوزگرم نه ایستاده ای؟ تو گرم نشده ای»
سگ پاسخ داد: بلی، نه.
سگ استخوان دیگری دید و خواست آن را بخورد. باز آن مرد از کلبه بیرون شد و باز پرسید: «هنوزگرم نشده ای؟»
سگ گفت: لطف کرده اجازه بدهید چند لحظۀ دیگر نیز بمانم.
بعد از چند لحظه آدم نزد سگ رفت. سگ به سوی آدم سیل کرد و گفت: «حالا گرم شده ام. اما نمیخواهم دوباره به بوته زار برگردم. اجازه بدهید همراه شما در روستا زندگی کنم. من به شما در زمان شکار حیوانهای دیگر در بوته زارها و جنگلها کمک میکنم. شما در مقابل بمن تنها کمی استخوان بدهید و بس».
آدم از گفتۀ سگ راضی بود و گفت: «درست است. همین قرار و قول ما باشد. تو میتوانی با ما بمانی».
از همان شب به اینسو سگ شروع به زندگی کردن همراه آدم نمود. شغال نگونبخت از یاد سگ برفت.
گویند سگ یار وفادار آدم شده است، ولی دوست بیوفای شغال می باشد و آن یار دیرین را در بوته زارها تنها گذاشته است.
شغال تا امروز فکر میکند که سگ او را از یاد برده است و شبانگاه نوحه و غوغا میکند تا سگ بداند که او در کجا است، میخواهد که سگ به نزدش برگردد. اما سگ به این نوحه و صداهای شغال جواب نمیدهد.