آرشیف

2014-12-22

عید محمد عزیزپور

همراهی بز و میش و فرار گرگ از آن افسانه

میگویند یک روز گوسفندی و بزی باهم یکجا به گردش رفتند.
گوسفند گفت: م م م مه…..!  از یک کله، دو کله به….!
بز بسوی گوسفند سیل کوتاه کرد و گفت: اگر راست بگویم من به این گفته ات چندان باور ندارم.
 گوسفند و بز پهلو به پهلو گام می زدند.
گوسفند به بز  گفت: بیایید صحبت کنیم.
بز پرسید: دربارۀ چه؟
گوسفند گفت: م م م مه…..! باش فکر کنم. و گفت: بیا در بارۀ چیزی صحبت کنیم که با حرف «گ» شروع می شود.
بعد، آنها دربارۀ «گرمی»، «گردش»، «گرسنگی»، «گردباد»، «گُله»، «گرگها»، «گندم» و غیره صحبت کردند تا به جنگلی رسیدند. جنگل ترسناک بود.
گوسفند گفت: م م م مه…..! ازین جنگل چگونه بگذریم.
بز گفت: اگر ما مقاومت داشته باشیم و باهم معاونت و همکاری کنیم، هرجای که خواسته باشیم، رفته می توانیم. باید مراقب همدیگر باشیم.
گوسفند گفت: م م م مه…..!  از دو چشم، چهار چشم به!
بز گفت: حق با تو است. حتا اگر دوی از آن چشمان درست باشند. حتا اگر دوتای آن چشمان، چشمان گوسفند باشند.
آنها داخل جنگل شدند و می رفتند. در آن جنگل آنها گرگ را دیدند. گرگ آنها را ندیده بود.
گوسفند گفت: م م م مه…..!  حالا چه کنیم آه!
بز گفت: ما باید آماده باشیم و از پاهای مان استفاده کنیم.
گوسفند به سوی بز نگریست و گفت: مثلی که حق با توست. حتا اگر چار از آن پاها، پاهای گوسفند باشد.
سپس بز به عقب نگریست، دو بوته را دید و گفت: واه! چیزی که لازم است یافتم.
اکنون تو گوسفند، در میان دو بوته ایستاده شو و گرگ را ببین! من به پشت سرت ایستاده می شوم و عقب را می بینم. وقتی که گرگ بسوی ما آمد، تو با اوگپ بزن. فراموش نکنی که بگویی دو سر داری؛ چار چشم داری و هشت پا. تو با گرگ صحبت کن. من نیز از پشت سرت با او حرف خواهم زد. اکنون او دارد می آید. آماده ای؟
گوسفند گفت: م م م مه…..! آری.
گرگ که آنها را دید، نزدیک شد و گفت: صبح بخیر گوسفند جان!
گوسفند گفت: تو. گرگ بسیار با ادب هستی.
گرگ گفت: من دایم با نهار و خوراکم با ادب می باشم. من نمیدانستم چگونه برایم غذا پیدا کنم. تو با چهار پایت نزد من آمده ای.
گوسفند ازین گپ گرگ دربارۀ نهار خوشش نیامد و گفت: در اشتباه هستی، ای گرگ! من هشت پا دارم. از هشت پایم تنها چهار آن پاهای گوسفند اند.
گرگ که سوی گوسفند دید، گوسفند غیر عادی بود، گفت: او کی است؟
گوسفند گفت: او سر دیگرم است.  
بز جیغ کشید: اجازه بده آن گرگ را بخورم.
گوسفند گفت دو سر دارم که بکلی از هم متفاوت اند. این سر که تو می بینی تنها علف میخورد و سر دیگرم بسیار درنده خو و خونریز میباشد و فقط گرگها را میخورد.
ازین گپ گوسفند گرگ به هراس افتاد و پرسید: آیا سر …ش ش ش شما… سر ش ش ش شما… واقعن گرگها را میخورد؟
گوسفند گفت: بلی. اما نه بیشتر از یک گرگ در یک روز.
در همین وقت بز فریاد کشید: یکتا گرگ در یک روز بس نیست. من دایم گرسنه ام. من صد گرگ را خورده می توانم. اجازه بده این گرگ را همین حالا بخورم.
گوسفند گفت: بلی تو اجازه داری فقط همین گرگ را حالا بخوری! امروز تنها همین گرگ را می توانی بخوری. دیگر گرگ ایجا نیست، از کجا کنم که نباشد؟ همین را بخور و بس.
گرگ به گریان شد و گفت: نه، نه، مرا نخورید و از ترس جانش بسرعت بگریخت.
گوسفند در پی گرگ میدوید و بز از پی گوسفند میرفت و میگفت: بگیر که بخورم.
اما گرگ از ترس به پشت سر سیل نکرد. او با تمام نیرو بگریخت تا که به غارش رسید و پنهان شد. گوسفند و بز به گردش ادامه دادند و کماکان از چیزهای صحبت کردند که با حرف «گ» آغاز می یافت.