آرشیف

2014-12-28

زحل عظیمی غوری

هجـــــــــــــــر يار

 

هجر يار

 
زهجر ياران دوري مجوي
در فراق ياران يار ديگر مجوي
در شبانگاه زما رهاي مجوي
چو صبحگاهان در رسيد نا آشنائي مجوي
زمهر خويش هزر مكن
ببندي كه زولانه هستي رهاي مجوي
زعشق كه آغاز كردي
بهر رهائي آن جدائي مجوي
زچشمان كه وفا نديدي
زآن نگاه عاشقانه بي وفائي مجوي
 
 احسا س عاشقانه
زندگي را بهر باد هوا مده
محبت را بهر بي سرو پا مده
فراي هر لحظه زرزرين زندگي شو
گر نداني قدر آن ، آنرا در دام بلا مده
قلب را نوازش كن شهرت ده
گر پاكي را نداني آنرا به هر صفلي مده
اعتماد را شيشه پاكي نگهدار
گر نداني آنرا در دست پر بلا مده
وفا بر كلام خويش مگذار
گر وفا را نداني سزاواري هم مده
وعده ها را به پاي هم نگدار
گر نداني زآن ، آنرا برزبان مده
دوستي را بهر نگاه كه ديدي مگو
اين پيوند پاك را بهر نا آشنا مده
 
 
ميخواهم
اي پروردگارا ميخواهم بميرم ولي قدرت ندارم ميخواهم زنده بمانم ولي نميتوانم ميخواهم وفا كنم ولي  نميمانند ميخواهم جفا را دفن نمائيم ولي نا توانم ميخواهم عاشق باشم ولي نميگذارند ميخواهم تنها باشم ولي دركم نميكنند ميخواهم بگيريم ولي ميخندند ميخواهم بخندي ولي لبخندي ندارم ميخواهم زندگي كنم ولي زندگي را نميدانم ميخواهم درست داشته باشم ولي ياري ندارم ميخواهم ياري باشم ولي نميخواهند ميخواهم با خدا باشم ولي قلبم را ميربايند ميخواهم محبت كنم ولي سزا ميدهند ميخواهم جفا كنم ولي جفا نتوانم گر خواهم وفا كنم ندانند پس چه كنم اي پروردگارا مرا ببخش كه اين را نميتوانم نميدنم براي چه آفريده شده ام وچرا؟ زندگي چه  است ؟ نميدانم اي پروردگارا آگاهم ساز كه چه كنم چگونه پيش روم ؟ با كي حرف زنم ؟ براي كي در قلبم را باز نمائيم؟ رازم را به كي گوئيم؟ اي پروردگارا مرا مغفرت كن كه من بنده گنهگار دربار الهي ات هستم چگونه توبه كنم ؟ نميتوانم زيرا غرق گناهانم چگونه الهي چگونه؟ فقط مرا به يارم برسان يا مرگم بده پس همه چيز به پايان رسيد نميدانم چگونه شروع و چگونه ختم شد؟ فقط آغاز وختم شد. خدايا مرا ببخش بازهم زيرا اين دل درد بسيار دارد نميتوانم توبه كنم اين دل ديوانه كسي است افسوس نداند. اين دل موقع توبه را هم نداند زيرا در عشق خود غرق گناه شده وخودم را ازين دجله گناه هم برآورده نميتوانم اگر بخواهد هم پس كمك كن اي پروردگارا ك تا آخرين دم حيات كه برايم عطا نموده كناه عظيم تر ازين نكنم و مرتكب اشتباه نشوم.برايم در اميد باز كن اب پروردگارا زيرا من اميدي ندارم عشقم را جاويدان نگهدار زيرا جز عشق چيزي دگر ندارم مرا مرگ بده و به نام عشقم وفا بده براي يارم اميد بده بخاطر يارم . اي بار خدايا ز دنيا الوداع ميگوئيم الوداع اين دنياي فاني الوداع.
 
آيا ميداني
آيا ميداني عزيزم كه ترا تنها دارم و ترا ميخواهم چيزي جز تو ندارم و بخاطر توهمه چيز را دارم ترا ميپرستم واز تو نفرت ندارم قلبم براي تواست  وزندگي و روح و وجودم خواهان تو نفس هائيم در راه تو ميتپد پنهان در راه تو انتظار است و جگرم داغان زخم هاي تو است انگشتانم اسم ترا مينويسد دستانم رسم تو خيالات در تابلو ترسيم ميكند نگاهم براي تو است ودلم در راه تو منتظر است و پاهانم براي تو حركت ميكند وجودم ترا حس ميكند و گوشهائيم آواز ترا بهر جا كه هست ميشنود خونم با عشق تو سرخ گشت زبانم براي اسم تو به سخن پرداخت مغزم فقط ترا به حافظه سپرده و خاطراتم از تو بميان آمده زندگي ام بخاطر تو آغاز شد و بخاطر توانتها پيدا كرد نميدانم دگر از فراقت چه گويم كه بمن برسي ودوباره بر گردي زيرا شب وروز ، گاه و بيگاه ، بهاروزمستان همه و همه عبادات هر چيز كه هست فقط بخاطر تو است و فقط بخاطر تو.
 
 
 زندگي
زندگي در قبال هر چيز كه هست فرا هخوان به پاس بهترين ها رو از گوشه نشينان هذركن ودر حاقه عرفا نشين پي مهتران رو زجاهلان دوري جو زمحبت رهاي جو پي عشق پايدار رو كبر را رها كن غرور را ترك گو شهوت را زير پا كن نماز را سر براه كن كمك را از آن خود نگهدار بهر بينوايان كمك نما به زندگي علاقه نبند وبه آخرت نگاه كن پي قسمهاي دروغ سروپا فريب هزاران مخور با خودباش با خدا باش تنها باش كه جز آن چيزي را كمك نتوان كرد پي غياب مرو سفله گوئي را رها زدرد آشنايان واقف شو ودرد خود فرموش كن زبي الهي هذر كن وچو آب نرم باش كزرحمت و دلي ات مردم آگاه شوند ولذت برند آسودگي به هركه بده وحسادت را رها كن هميش در پي نيايش باش دعا كن تا خداوند ترا مغفرت كند وزكناهان بي كران كه كرده اي ومقطر شده اي كاسته و بخشيده شود وز درد كه داري پيش گرفته شود ز قلب پر زجفا وكبر كه داري به پاي نرمي ولطف مبدل شود كه ميداني خداوند باري تعالي بيشك مهربان وبخشاينده است وكمك كتتده كارهاي خوب و سزا دهنده اعمال بد انساني خداوند آن زاتي است كه از در رحم وكمك باري تعالي نميتوانيم طي دو تا سه سطر خلاصه كنيم.
 
 خاطرات جواني
 دگر آنروزها باقي نماند ! آري آن آفتاب زندگاني غروب كرد ودگر سر نكرد آن مهتاب تابان شبهاي تار جواني در عقب كوها رفت و پنهان شد رخ زيباي خودش را باري هم برايم نشان نداد دگر آن زيباي بهار ونسيم تابستان وگلهاي رنگين وفضاي معطر ومشكبار ختم شد خزان زندگي فرا رسيد وهمه آن زيباي ها را زير پا كرد دگر خزان هم نماند زمستان در رسيد وهمه جا مانند سر ما سپيد نمود دفن كرد كفن كرد براي آرزوهايم گشت دگر نسيم صبحگاهي زندگاني گذشت شام تار آن همه جا را فرا گرفت وهمه جارا پنهان نمود دگر فكر ودماغ مافرسوده گشت وآن زيباي ها حرام آري حالا همه چيز تمام شده هر چيز چرا ؟ خدايا آيا انسان زندگاني ندارد آيا قلب خزان ديده محبت ندارد آنرا زمستان زندگاني نفس ندارد آيا شام تار زندگاني آرزوي ندارد آيا آفتاب غروب كرده ومهتاب نهان شده خواهش طلوع دوباره ندارد آيا دامنه هاي بهار كه مبدل به زمستان شده در كفن ها گذاشته وآمادهً تكفين اند دگر آنروزها و آن زيباي ها ي بهاري بار عنبرين ونسيم صبحگاهي وآواز كبوتران را علاقه نداند اي خداوندا ! چرا زندگي سروانتهايش نا معلوم گشت؟ چرا انسان به اندك بهار زندگاني را از دست داده و خلاصه به زمستان زندگي ميرسد آيا جهان چرا اينگونه دور دارد؟ زمانه چرا اينگونه بدنبال يكدگر ميرود اي جوانان بشما گوئيم كه جهان قافله رفت و آمد است هر كه ميرود و نسل بجا ميگذارد بلاخره نسل و نسل رفت وآمد ميكند ولي من خودم ندانستم كه من اين همه زيباي هاي جهان را چرا نديدم ؟ چرا اي پروردگار ! چرا بار دگر جدائي را برايم فرا خواندي و مرا جدا كردي اي پروردگارا من را ببخش :
 
سره مياشت
 زما دعاي و سلام به آن مهربان است
كه بنيان گذار اين بنا‌ُ است
زما دعا بر روح آن جوان است
كه همكار هر مرد وزن افغان است
زما دوستي وكلام بر ياد آن است
كه در فكر هر پيروجوان است
زما كمك بر حال آن قهرمان است
كه مرد پرزسالار است
زما نيك سلام وصلح بر آن كسان است
كه در زندگتني بفكر هر بينوا است
زما از نگاه اشك تحسين برجان است
كه وي تهداب گذار سره مياشت است
 
محبت نا آشنا
من كردم محبت با نا آشنائي
ندانم كي بود آن بي وفائي
محبت را نداند حالا يامن جان
كه وي بود دوست آشنائي
آشناي را درك كردم و گفتم به يارم
 كه تري دوستم ترا عاشقم اي يار جاني
 
دو بيتي
در آن نفس ها كه جاي تو باشد
در آن روح كه يادهاي تو باشد
بهر عشق وطن شوم خوار
كه محبت طرف در راه تو باشد
 
ويرانه عشق
خانه هايت خراب كنم
قصه هايت سراغ كنم
قصه ها و خانه هايت را
بي نان و كباب كنم
دل چو دادي بمن
آنرا مثل خاك كنم
گر به نگاهم كردي نظر
چشمانت پر آب كنم
 
سرپناه ما
به گوشه غمها ورنج ها
به تنهاي آن رهگشا
به بودوهستي آن زمان
بنام نيك جانده هر بينوا
به لطف و ديانت او
به بي رحمي كفرو دنياي بي بقا
به نام ووالاي زندگي آسا
به ياد روح شاد شهدا
به دوستي احمد ما
به پاكي قلب با وفا
به قهرماني قهرمانان ما
به پيكر آزادي شاهان ما
به شير دره پنجشير صفا
به وادي گرم و پر مهرووفا
به آستان كلبه ويرانه اش
به صبروشكوه آن جان پناه
به روح وجان وشجاعتش فخرم
به وفاي قهرمان خوب ما
بدينم نازم ، برنگاهم بينم وبرزبانم گويم
كه مسعود بود شير خدا(ج)
 
ياديار
شرشره عشق وطن در وجود من
آه و سوز افغان در در سكون من
عشق وياد او كاروان او
رفت زپيش من ورفت زپيش من
عشق وخاطرات را همنظر نما
كه جانم رفت زپيش من
از برم واز نگاهم چو رفت دلبرم
باز هم صدا كنم كه رفت زپيشم آن يارمن
 
زندگي
ززيباي زندگي مبين كه عنبرين است
زبهار زندگي مچين گل كه خام است
چو در رسيد تابستان زندگي هركه بيخبر
زآن ميوه ها چين كه در رسيده برايت
لحظه كه خزان نشيند در شان زندگي
زندگي را فراموش وبه دنياي فاني ده كه بس محبت است
زمستان گر رسد آنرا سلام و جهان را وداع گو
زآن پس هر كه بودرها گو چرا جهان بي بقا است
ز آن پس نگاه را ببندو
هر چه كه تواني نماز بدست آر كه گوهرست
 
خزان
بهار عمر خزان گشت
زدست هجرياربي نام ونشان گشت
زدست غم و اندوه ورنج
هر لحظه آن به پايان گشت
گذشت هر چيز از فراق يار
عشق ومحبت ووفاي اوبي بقا گشت
چنان بي وفائي نمود بر من
زآه وسوزوي عالم سوزان گشت
زعالم چه پرسي كه سوزد درآن درد
دلم رابپرس كه بي جفا داغ جفا گشت
زحسن يارم بر كس نگويم
كه زسوز دلم نقابش نهان گشت
زمن اي طفل و كودك وجوان بشنو
كه زنگاه او چشمانم خونفشان گشت
 
دوبيتي
محبت را آزمودن خطاست
محرم را بخشيدن گناست
يارم راپرزمي عشق نما جانم
كه تشنه را آب دادن رواست
 
رازونياز
عاشقان را سفر كردن سزاست
سفر بر راه حق رواست
محبت گنجينه عاشقان است
براي آنانيكه بفكر خدا جان است
خداوندا رحم كن بر حال زارم
كين هم ز لطف محمد آخر زمان است
يا رسول الله بر ما شو شفيع آخر زمان
كه بي سبب هركه بفكر محبت بي نام ونشان است
مرا كلمه ونمازوروزه باشد
كين هم بر من رهگشا است
زمين وآسمان را نگهدار زآفات
كه در گيتي همه به انديشه اين و آن اند
ززندگي خواهم جدائي
كه يارم زمن قهروبي سخن جدا است
سرا پا را فداي نگاه تو كردم يارم
كه شب وروز درهر وقت نماز بر توزمن عشق پاك است