X

آرشیف

نام‌زدی منیژه

 

منیژه را نام‌زد کردند ولی او نمی‌دانست نام‌زدش که است و کژاست! مادرش گفته‌بود نام‌زدت بچه‌ی چالاک است؛ مدرسه را در کابل خوانده، باسواد است و به‌تر این‌که مذهبی نیست و سخت‌گیری نمی‌کند… این‌طور زندگی‌ات گل‌وگل‌زار می‌شود و ما هر روز به‌دیدنت می‌آییم و دست کم مثل خواهرت قسمت چوپان نشده‌ای. منیژه می‌گفت گوش‌هایم را از ستایش نام‌زدم پر کرده‌اند که نادیده وابسته‌اش شده‌ام، هاتا نمی‌فهمم رنگ مویش چه‌گونه است؛ ابروهایش چه رنگ است و قدوقامتش چه‌شکل است. از دست ستایش زیاد خیال می‌کنم از زمره‌ی غلمان المخلدون باشد.

 نام‌زدی اورا پدر و مادرش بسته‌بودند؛ منیژه حضور نداشت و هاتا شبِ که نام‌زد می‌شد خانه نبود؛ رفته‌بود خانه‌ی کاکایش احوال‌پرسی دختر او که از زینه‌ی خانه افتیده بود و پایش شکسته بود. پگاه که آمد گل‌بارانش کردند و گفتند نام‌زد شده‌ای مبارکت… فامیلش خوش‌بودند و مادرش از دست شادی گاهی به پستانش دست می‌زد و گاهی به زلفانش وبعد، می‌گفت: «هرکه  دختر می‌زاید مانند مه بزاید که پشت درش بچه‌ی پوهنتونی قطارک باشد… آفرین به مه… »

پدر منیژه خوش بود؛ با چهره‌ی بشاش راست‌وچپ می‌رفت و خنده می‌زد که گویی ایران را فتح کرده است… دستانش را پشت کمر می‌بست، سرش را به‌هوا می‌گرفت و راه می‌رفت…  دو سه مرتبه با زن‌ هم‌سایه تکر کرد و باری بیوه زن هم‌سایه به‌تخم مرغ در فرقش زد و جامه‌هایش رنگین و گنده شدند. 

پگاه نام‌زدی، خویشاوندان تازه آمدند و در گردن منیژه گل‌انداختند و او سکوت‌زده بود و چیزی نمی‌گفت. این رسم قشلاق ما بود که دختر حق انتخاب مرد را نداشت بل‌که پدر و مادرش برایش مرد انتخاب می‌داشتند. صبح که شیرینی را خوردند و قرار شد شب داماد بیاید و تا فامیل منیژه ببینند. همه انتظاری می‌کشیدند؛ منیژه موهای خود را بافته بود و روغن شرشم چرب کرده بود، انتظاری نام‌زدش را می‌کشید تا بیاید و ببیند چه رنگ است. در خیالش از پا تا لب و ابروان او را می‌خواند و یکه یکه می‌شمارید. شام‌که شد آمدند؛ خسر منیژه و جمع از زن‌ها…. راست به اتاق کلان برده شدند. بعد خوردن غذا منیژه را صدا زدند تا به نزدشان بیاید؛ او لرزیده لرزیده رفت و داخل اتاق شد، سلام کرد و در گوشه‌ی نشست. با زیر چشمانش چار طرف را می‌دید تا نام‌زدش را ببیند… ولی بچه‌ی هم‌سن‌وسالش و حتا پنج‌شش سال  بزرگ‌تر از خود در اتاق ندید؛ چشمانش از غلاف برامده بودند و با خستگی دستانش را به رخسارش گرفت و نشست. خیال کرد شوخی کرده‌اند و نام‌زدش نامده است. لحظه‌ی بعد مادرش آمد و گفت، دخترم پیش بیا! پیش رفت. بعد رو به مردی که بیش‌ از سی‌سال داشت کرد… بیا بچیم در دستش انگشتری کن! بناگه چشمان منیژه شبیه چشمان گاو کلان شد و دستش را پس کشید. مادرش دوباره دستانش را گرفت و خواست انگشتری را به پنجه‌اش کند، متوجه‌شد منیژه از هوش رفته است.

 

X

به اشتراک بگذارید

نظر تانرا بنویسد
کامنت

نوشتن دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

مطالب مرتبط

پیوند با کانال جام غور در یوتوب

This error message is only visible to WordPress admins

Reconnect to YouTube to show this feed.

To create a new feed, first connect to YouTube using the "Connect to YouTube to Create a Feed" button on the settings page and connect any account.