آرشیف

2015-1-3

ف. بری

ملک عـــــــــاریت

سائلی آمــــــد به قصــــــر پادشاه
گفت شب مانم براین کاروانسرا

بود در ظاهر فقیــــــــر ژنده پوش
لیک در باطن ولیی بس خموش

گفت پادشاه که نه این کاروانسراست
این نه جـــای هر غریب و بینواست

قصـر من است خانه و ماوای من
مسکن اجــــــدادی و آبــــای من

گفــــــــت فقیر ای پادشاه مهربان
پس نه تنهـایی دراین قصر کلان

آن همـــــــــه اجدادو آبایت بهـــم
می زیید دراین ســـــرای محتشم

گفت ای خوش باور شیـــرین ادا
اجــــــــدادم جمله رفتند زین سرا

این منم مالک براین قصر و دیار
هم مــــرا باشــــــد عنان و اختیار

این همه ملک و منال از من بود
این همــه حشم جلال بر من سزد

گفت درویش کای شهی والامقام
خود نباشی صاحب ملک بر دوام

تو دراین جا جــــــاودانی نیستی
آمـــــــدی و می زیی و می روی

میگذاری چند صباح و چند مساء
می روی و دیــــــــگری آید زراه

عاریـــــت باشد سرای این جهان
می رویــــــم و مینهیم بر دیگران

چون نبــــــاشیم دایم و قایم به جا
می بــــریم رحل اقامت زین سرا

کاروان عمــــــر رود راه فنـــــا
نیست بری دنیا به جز کاروانسرا