آرشیف

2015-6-20

عبدالحکیم نظری

قــــــدت خمچه لبان غنجه دلت سنگ

قدت خمچه لبان غنجه دلت سنگ
دلم ازجوروازرد شده تنگ

ندارم طاقتی دوریت آخر
بیاظالم بگذارباماسری جنگ

به داغ نامرادی پیکرم سوخت
به صدهردم شهیدی دلبرم سوخت

من آن پروانه ء هردم شهیدم
که برق بی کسی بال وپرم سوخت

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام ازپاچرا

عمرمارامحلت امروز وفردای تونیست
من که یک امروزمهمان توام فرداچرا

مرادرزندگی ازآرزو نیست جزنامی
خدای بعدازاین رنج والم یک خواب آرامی

اگردانسته بودم این قدرتکلیف هستی را
نمیماندم بیرون ازراحت آباد عدم گامی

چونین زنجیر دور وتسلسل تابکی بودن
بشم آبستن روزاست وبعد آبستن شامی

زندآتش به کشتم برق شوخ خانمان سوزی
کندبازی به شمعم باد تندنابه هنگامی