X

آرشیف

شکاری چیره‌دست

 

داستان کوتاه

از آزمون‌های زندگی مردم خودمان

در این نوشته واژه‌ی عربی و انگلیسی وجود ندارد.

شیراحمد برنو به دست راستش بود و ریسمانی در دست چپ داشت و از خانه بیرون شد. برنو را به شانه انداخت و تکانی به خود داد تا بند تفنگ جای خود را روی شانه‌اش بیابد. همان‌گونه که دسته‌ی لنگی‌اش را روی دهن و بینی‌اش می‌پیچید، عثمان صدا زد. عثمان با شنیدن صدای پدر، دروازه‌ی کاهدان باز کرد و بیرون پرید.

  • عثمان! تازی کجاست؟

  • پیشتر دیدم نزدیک تنور درون آتشخانه خوابیده بود.

  • بگیر این ریسمان را و برو تازی را ببند که به شکار می‌رویم.

عثمان نخستین روزی بود که با پدر به شکار می‌رفت و آرزوی بلندتر از این نداشت، از شنیدن این گپ پدر بسیار خوشحال شد:

  • چشم بابا!

  • شتاب کن، تا دیر نشده برویم که پای خرگوش‌ها گم نشود، بدو!

  • اول می‌روم جوراب‌هایم را بپوشم، باز تازی را می‌بندم.

  • بیا تا ببینی که بابایت چگونه شکار می‌کند. تا ببینی ستایش‌های که از خودم می‌کردم و می‌گفتم در راه و روش شکار و نشانه‌زنی دستم را ندارم، نادرست نبوده است.

آفتاب کم‌کم از بلندترین بخش‌های کوه «یکه‌بید» پایین می‌خزید تا پستی و بلندی را در روشنی خود بپوشاند. درختان آلنج، اوول، چکه و شورک تنها چیزهای بودند که از فرش برف سر بلند کرده بودند و سفیدی یک‌نواخت برف را می‌شکستند. هیچ‌ آوازی به گوش نمی‌رسید. تنها صدای پای شیراحمد، عثمان و تازی‌شان بود که خاموشیی سرد آن‌جا را برهم می‌زد. شیراحمد که پیشتر از عثمان و تازی راه می‌رفت، یک‌باره به جایش میخ شد و دست خود را جلو عثمان گرفت تا بایستد:

  • دیدی عثمان؟!

  • نه بابا، چه بود؟

  • خرگوش.

  • کجاست؟

  • خیر است، صدایت را خاموش کن. تازی را بگیر و تیز برو کنار آن آلنج بنشین، هرگاه صدا کردم او را رها کن.

عثمان تازی را از دنبال خود کشید و به سوی آلنج دوید. شیراحمد چند بار خود را بلند کرد و خم کرد و دست‌هایش را پشت چشمانش سایه کرد و به نرمی جایگاه نشانه را دید زد.
عثمان تا خواست جایی را که پدرش زیر فشار دید قرار داده بود نگاه کند و او چیزی را ببیند، ناگهان صدای پدرش بلند شد و «بگیرش» گفت. هنوز صدای شیراحد آخر نشده بود که تازی خود را از دست عثمان به سوی «دماغه‌یی» که نزدیک آن‌ها بود، انداخت و با ریسمان خود خیز برداشت. چشم عثمان به خرگوشی افتاد که از روی برآمدگی به سوی بالایی کوه می‌پرید. او، از دیدن خرگوش خوشش آمد و به دنبال تازی فریاد و قیغ کشید.
شیراحمد به عثمان گفت: تو کمی بلندتر برو و به رد و پای آنها خود را نزدیک کن. من همین‌جا با تفنگ می‌نشینم و خرگوش بدون تردید، بالای پای خود بر می‌گردد. هرگاه دوباره روی کوه بیرون شد، او را می‌زنم. عثمان بلندتر رفت. او هنوز به دنبال خرگوش و تازی روان بود که ناگهان تفنگ شیراحمد صدا کرد. شیراحمد با صدای آشفته فریاد زد:
عثمان! بدو سرش را ببُر، بدو!
عثمان دید که چیزی از بالای کوه، روی برف چند باری غلتید و سپس همان‌جا درنگ کرد و دست و پا می‌زد. عثمان نیز با غلتیدن آن پیکر با صدای تفنگ، خیلی خرسند شد و مانند باد به سویش دوید. عثمان تا خود را به آن‌جا رسانید، تیر برنو شیراحمد سینه‌ی تازی را سوراخ کرده بود و از خرگوش درکی نبود که نبود…

نویسنده: محمدنصیر توکلی

X

به اشتراک بگذارید

Share

نظر تانرا بنویسد

کامنت

نوشتن دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

مطالب مرتبط

پیوند با کانال جام غور در یوتوب

This error message is only visible to WordPress admins

Reconnect to YouTube to show this feed.

To create a new feed, first connect to YouTube using the "Connect to YouTube to Create a Feed" button on the settings page and connect any account.