آرشیف

2015-1-8

هارون هریرود

سارنوالی کــه در دفترخودش شکم سیر کُتَک خورد!

 

حسام الدین فیروزکوهی خبرنگار آزاد در جلسۀ روز 16 ثور نهادهای جامعه مدنی غور به خاطربرگزاری انتخابات شفاف خطاب به حاضرین گفت : « دوستان عزیز! از این دولتی که سارنوالش در دفترخودش به روز روشن ، درمرکز ولایت توسط  زورگویان شکم سرکُتَک نوش جان می کند وهیچ اقدامی صورت نمی گیرد ، چه انتظاری دارید؟ » واقعا همین طور است. فیروزکوهی راست می گوید، دولتداری به پُف ولاف نمی شود، دولت به عینک دودی نمی شود، دولت به پرکردن جیب وگرفتن سر جوال نمی شود، دولت به چشم ابلق کردن بالای چارتا  رییس حکومتی  نمی شود. دولت کفایت می خواهد، دولت عقل وهوش می خواهد، دولت مدیریت می خواهد ، دولت راستی وصداقت می خواهد، دولت هنرمی خواهد ، دولت تدبیرمی خواهد ، دولت برنامه می خواهد ، دولت قدرت می خواهد ، دولت جرأت می خواهد ، دولت سلطه می خواهد ودولت قاطعیت می خواهد.  

بگذار به دولت بگویم که دولت جان! گوش کن ، خوب گوش کن که من چه می گویم. ببین دولت جان اگر حق مرا گرفته نمی توانی لااقل حق خودت را بگیر، اگرمرا کُتک می زنند بلا به رنگش ، کم از کم نگذار شکمِ ترا کیسه بوکس بسازند. اگر در بیرون ترا هم لت وکوب می کنند خیراست ، اقلا در درون دفتر آبرویت را حفظ کن. اگر مردم کمک می کنند و دزد را می گیرند تو حداقل دزدباش را بگیر ویا بیزار از خیرخدایی ات همان گرفته را رها نکن. دولت جان اگر به فکرآبروی خود نیستی لااقل با آبروی مردم غور بازی نکن و ریش هرچه دولت است را به رنگ نیار واگر از مردم نمی شرمی اقلا از خدا بشرم. دولت جان! اگر زنان را زدند توخواب بودی ، اگرمردم را کشتند تو خواب بودی ، اگر گندم را بُردند توخواب بودی ، اگر رشوت گرفتند تو خواب بودی ویا خود را به خواب می زدی ، اگردیگه ها بازسازی می  کردند تو خواب بودی؛ اما امروز که خودت را به نرخ شاروالی لت می کنند بازهم نمی خواهی بیدارشوی؟ بازهم چشم هایت را پُت می کنی؟ بازهم خودت را به کوچه حسن چپ می زنی؟ به لحاظ آفتاب محشر، هرچه دولت بود نامش را بد کردی! نمی دانم به کدامین سر، بین مردم می گردی؟ به کدامین زبان بامردم حرف می زنی ؟ وباکدامین چشم طرف مردم نگاه می کنی ؟ من اگرجای تو بودم خودم را از بالای آنتن افغان بیسیم  پایین می انداختم واز شر زندگی ذلّت بار نجات می یافتم؛ اما تو این کار را نمی کنی ، چون تو خیلی ترسو و بزدل وجبون هستی. تو از هی هی چوپان می ترسی ، از پَتَکه های بچۀ خاله ماه تابان می ترسی ، از کافرمی ترسی ، ازمسلمان می ترسی،  ازهمه می ترسی ، فقط از خدای رحمان نمی ترسی وجای هیچ گیله ای هم نیست ؛ چون همه کارهایت سرچپه است واصلا شترکجایش راست است که گردنش راست باشد؟  دولت جان! تو نفرهایت راچنان ترسو کرده ای که حالا کسی حاضرنمی شود از مجرمین تحقیقات نماید، حق هم دارد. اگردرخانه کسی را نداری در بیرون باید ترا لت کنند وترا که در درون لت می کنند باید نفرهایت را دربیرون خام خام قورت بدهند.

دولت جان وقتی به طرف تو نگاه می کنم از خنده غش می کنم نه ، ازگریه غش می کنم. ترابه جان مادرت قسم می دهم که یک بار کلاه ات را از سرت بردار و سرِ زانویت بگذار وفکر کن ، نه تو کلاه نداری چون کلاه ات را دیگه ها برداشته اند؛ پس یکبار آن سرِ کلِ کدو مانندت را بالای زانوی مبارکت بگذار وخدا را شاهد بگیروفکرکن. ترا به خدا این چوکی مادر مرده ای دو روزه،  این قدر ارزش دارد که هر روز آبرویت را میان دوست ودشمن برباد بدهد؟ آیا این دو قران پول کاغذی این قدر می ارزد که بین مردم سرِ راه رفتن نداشته باشی؟ آیا بازهم فکرمی کنی با اینهمه آبرو ریزی مردم ازتو اطاعت می کنند؟ آیا فکرمی کنی که بازهم نشستن بالای چوکی به آن تنه وتوسِ جوانه مرگت می زیبد؟

     حضرت والاشان! بگذار حرف آخرم را بزنم، اسم من غور باغروراست، من امپراتوری بزرگی بودم ، نام داشتم ، آوازه داشتم، حیثیت داشتم، غرور داشتم، وقارداشتم، سربلند بودم ، افتخارمی کردم ؛اما همه چیزم را تو ترسوی بزدلِ جبون ِ جیب پرست ِ شکمبوی ِ روباه ترسک به خاک یکسان کردی. به لحاظ هرکه دوستش داری دست ازسرم بردار وخودت را بیشترازین ریشخندی ومسخره نساز ودل خلق خدا را از دوغ بدمکن وبدانکه یک چوکی چوبی کهنه اینهمه آبرو ریزی نمی ارزد!!

هارون هریرود

19/ 2/ 89

فیروزکوه ، غور