آرشیف

2014-12-22

عید محمد عزیزپور

زن جادوگر و دو خواهر

گویند در زمان قدیم زنی میزیست که متکبر بود  و نا مهربان . او دو دختر داشت. دختر کلانش هم بصورت و هم به سیرت به مادرش  شباهت داشت ولی دختر خرد ش همچون پدر مهربان و با ادب بود. افزون بر آن او خیلی زیبا هم بود.
آن زن دختر کلانش را بی اندازه دوست داشت ولی از دختر خردش نفرت داشت. به گونه یی که ازدختر کلان مانند شاهدخت(دختر شاه) مراقبت می کرد اما دختر خرد را وادار مینمود که از صبح تا شام کار کند. حتا او را مجبور میکرد نانش را بیرون از خانه بخورد.
دختر خرد مجبور بود که روز دوبار به پشت آب برود واز چاهی که دور از خانه بود، کوزۀ کلان و سنگین را از آب لبریز کرده بخانه بیاورد.
یکروز که او در کنار چاه بود، پیرزال ژنده پوشی نزدش آمد و از او خواهش کرد کمی آب برایش بدهد تا  بنوشد. دخترک با دلو آب را از چاه برکشید و به پیرزال داد و همزمان خودش کوزه را با دست گرفت تا او راحت تر آن را بنوشد. پیر زن پس از نوشیدن آب به دخترک گفت:
– تو دختر بسیار مهربان و با ادب هستی. بخاطر مهربانی و ادب تو چیزی برایت هدیه میکنم.
این پیرزال در اصل جادوگربود. او به این خاطر لباس فقیرانه بر تن کرده بود که بداند تا چه اندازه این دختر جوان برای فقیران مهربان است. و به ادامه گفت:
– این است هدیه ام : ازین بعد هر باریکه توسخن بگویی از دهانت گل و در دانه می افتد.
پیرزال همین را بگفت و ناپدید شد.
دخترک آب را از چاه بالا کشید و به خانه رفت. همینکه او به خانه برگشت مادرش شروع به ناسزا گفتن کرد که چرا اینقدر دیر بازگشته است.
دخترک گفت:
– ببخشید مادر جان ازینکه اینقدر دیر کرده ام.
همزمان با این سخن از دهن دختر دو دانه گل سرخ، دو دانه مروارید و هم دو دانه الماس فروافتاد.
مادر با تعجب فریاد زد:
– این چیست؟ از دهان تو مروارید و الما س می افتد!
دختر جوان ماجرا را به مادرش بازگو کرد و در هر سخن از دهانش گل و الماس می افتاد.
مادرش به او گفت:
– این است آنچه است! حالا دانستم. پس لازم است خواهر کلانت را نیز به آنجا روان کنم.
سپس رو به دختر کلان کرده گفت:
-ای دختر بیا اینجا. ببین که وقت گپ زدن از دهان خواهرت چه چیز می افتد. حتمأ تو هم خوش می شدی  اگر از زن جادوگر چنین هدیه به دست می آوردی! به این منظور لازم است که تو بدنبال آب در آن چاه بروی. وقتی که زنی که لباس کهنۀ فقیرانه پوشیده است برای نوشیدن ازتو آب می طلبد، درکوزه آب گرفته آنرا مؤدبانه برایش بدهی. 
دخترفریاد کشیده گفت:
– بسیار لازم است پشت آب بروم!
مادرش جیغ کشید:
– دستور میدهم آنجا برو! همین اکنون برو!
آن دختر تنبل مقبولترین کوزۀ سیمین را که در خانۀ شان بودگرفت وغرغرکنان به سوی چاه رفت. دخترک هنوز به سر چاه نرسیده بود که زن زیبای را دید که لباسهای نو وقیمتی به تن داشت. آن زن زیبا نزد دختر آمد و خواهش کرد کمی آب بنوشد. آن زن همان جادوگر بود که نزد خواهرش آمده بود. این بار لباس نو پوشیده بود تا خوی و سیرت این دختر را نیز بداند.
اما دختر بجای نیکی به زشتی به آن زن گفت:
– عجب! مثل اینکه برای آب دادن به شما اینجا آمده ام! مثل اینکه فکر میکنی این کوزۀ نقره یی را نیز برای شما آورده ام؟ هیچ همچو چیزی نیست. اگر میخواهی آب بنوشی با دستانت آب را بالا بکش و بنوش.
زن جادوگر گفت:
– تو دختر بدی هستی. ازخاطر این بدی تو از من هدیه خواهی گرفت. ازین بعد هر وقتی که سخن بگویی از دهانت مار و بقه و موش خواهد فتاد. زن جادوگر این را بگفت و بسرعت دور شد.
دخترک آرام آرام سوی خانه رفت.
مادر همینکه دختر عزیزش را بدید، صدا کرد:
– چطور شد دخترم؟ کارهایت چطور است؟
دختر با خشم ادای مادرش را درآورده گفت:
– چطور شد مادرم؟ کارهایت چطور شد؟
همزمان با گفتن از دهانش مارها و بقه ها شروع به افتادن کردند.
مادرش که به وهشت افتاده بود جیغ کشید:
– من چه می بینم. این یقینأ حقه بازی خواهرت است. او بهای اینکار را خواهد پرداخت.
آن زن به لت کردن دختر خردش پرداخت. دختربیچاره از خانه گریخت و در جنگل دور خانۀ شان خود را پنهان کرد.
درین جنگل او را شاهزادۀ جوانی که از شکار برگشته بود بدید. شاهزاده که از زیبایی آن دختر به حیرت افتاده بود ازو بپرسید که یکه وتنها درین جنگل چه میکند و دیدۀ اشکبارش از چیست.
دخترک آه کشید و گفت:
– مادرم مرا از خانه هی کرده(رانده) است. در وقت سخن از دهانش پنج یا شش مروارید و همانقدر الماس فروفتاد.
بچۀ پادشاه بسیار حیرت زده شد. او از دختر بپرسید بگوید چرا ازدهانش الماس و مروارید میریزد. دختر ماجرا را سراپا باز گفت. بچۀ پادشاه عاشق آن دختر شد و او را به قصر آورده با او عروسی کرد.
اما خواهرش با آن بقه ها و وزغ هایش همه را زا خود بیزار کرده بود و حتا مادرش او را از خود براند.
از همینروست که میگویند:
هرچند مردم طلا و نقره را ارزش زیاد میدهند ولی گفتار نیک و کردار نیک با ارزشتر ازین فلزها است.
مصرع:
 
میدهند ارزش به دنیا مردمان     سیم و زر را از همه چیز بیشتر
لیک نیکو کاری و گنج سخن    باشد افزونتر ز من١ ها سیم وزر
 
 (ع.م.عزیزپور)