آرشیف

2015-6-22

رستم پیمان

خــانــه مـــــــن

همت و غرور مغروران ز کمر شکست
عشق و عمل و درد همه رخت ببست
 
رفتند از این ملک همه سوی خدا 
ای وا به حال که در این ملک نشست
 
مردم شهر یک تن و رنگ رنگ است
نه سپید و سیاه بلکه همه رنگ پرست
 
طبیب و تباف، نانوا و عطار
همه رنگ فروش رنگ بدست
 
شاه وزیر مغلوب ز چشم خلق
در پشت قلعه ها خمار و شراب مست
 
ملتم فقیر فقیر همه جهان 
مدل شده به تیپ،تیپش سرست
 
قصر های رنگی، ننگ جنگی و گریختگی 
چادر گدایان شهر، فخربرای رهبرست
 
پولیس و دزد همکار هم در کارها
با قاضی شرع هم پیک و دست بدست
 
قاضی و ملا شدند تجار عصر 
خنده کند پاپ ولو که کافرست
 
دوست جدید رقیب دوت پیش
پالان نموده عوض مگر همان خرست
 
تاریخ دهد شهادت به حق ملتم
چون ورق ورق او زخوان ما ترست
 
سخن بی عمل بدتر از بی سخنی
"پیمان" بگفت و خویش کور و کرست