آرشیف

2014-12-22

عید محمد عزیزپور

توانگری و خوشبختی

 (برگردان از منابع خارجی)
 
 
سالها پیش از امروز مَلِکی در شمال افریقا زندگی میکرد. او زیاد دارا و توانگر بود. مال و منال بسیار و زنان و کودکان پُرشمار داشت. اما خود را خوشبخت فکر نمیکرد. روزی او فکر کرد: من همه چیز دارم. اما این همه چیز مرا خوشبخت نمی کند.
یکبار او به خدمتگارانش سخت به خشم شده فریاد کشید: چرا من خوشبخت نمی توانم باشم؟ تا به کی چنین باشد؟ چه کنم؟
 یکی از خدمتکارانش گفت: آخ! ای سرورم! آسمان را ببین! چقدر ماه و ستارگان قشنگ اند! آنها را ببین! آنگاه خواهی فهمید که زندگی چه قدر زیبا است! این شما را خوشبخت تر خواهد ساخت.
مَلک با عصبانیت جواب داد: آخ! نه نه. من وقتی که سوی ماه و ستارگان می بینم به قهر می شوم زیرا آنها را بدست گرفته نمی توانم.
خدمتگار دیگر گفت: ای رئیسم! در بارۀ موسیقی چه خوب است که فکر کنید. موسیقی انسان را خوشبخت و شادمان می سازد. ما از صبح تا به شام برایتان موسیقی می نوازیم و آن شما را خوشبخت خواهد ساخت.
اما آن مَلِک از خشم سرخ شده فریاد کشید: نه! نه! چه فکر احمقانه ای! موسیقی چیزی خوب است. اما شنیدن موسیقی هر روز از صبح تا شام؟ هرگز خوب نیست! نه هرگز!
خدمتگاران بیرون رفتند. مَلک در اتاق خود که با همه چیز مزین و آراسته بود، غمگین بنشست. بعد تر یکی از خادمانش به اتاق آمده تعظیم کرد و گفت: ای سردار من! من فکر می کنم میتوانم چیزی را به شما بگویم که شما را بسیار خوشبخت خواهد کرد.
مَلِک پرسید: چه چیز را میخواهی بگویی؟
خدمتگار گفت: چیزی که من میگویم انجام دادن آن بسیار آسان است. آنگه خوشبخت خواهید شد. شما باید یک آدم خوشبخت را پیدا کنید. پیراهن آن آدم را از تن اش بیرون کنید و خود تان بپوشید. خوشبختی آن کس در وجود شما خواهد آمد و شما به اندازۀ او خوشبخت خواهید شد.
مَلک گفت: از فکرت خوشم آمد. او سربازانش را به سراسر مُلک اش برای جستجوی آدم خوشبخت روان نمود. آنان رفتند و رفتند. پرسیدند و پرسیدند. پالیدند و پالیدند. اما پیدا کردن آدم خوشبخت در سرزمین آن مَلک کار ساده ای هم نبود.
یک روز سربازان او کسی را در روستای کوچکی یافتند که گفت: «من خوشبخت ترین آدم روی زمین هستم». او آدم نادار بود ولی همواره دهانش به خنده بود. شادمان میزیست و گاهی هم سرود میخواند. سربازان او را بیدرنگ به سوی مَلِک بردند.
ملک با خوشی گفت که سرانجام من خوشبخت خواهم شد. ملک بیدرنگ پیراهن خود را از تن کشید و گفت: آن آدم خوشبخت را اینجا بیاورید. دروازه اتاق ملک باز شد. مرد کوچک و تیره رنگ با لبخند خوش در اتاق دربار داخل شد.
مَلِک به آن مرد گفت: اینجا بیا دوستم! لطف نموده پیراهنت را از برت بکش! آن مرد کوچک با خنده بر لب نزد مَلک آمد. مَلک سویش نگاه کرد. ولی آنچه که آن ملک دید این بود که آن خوشبخت ترین فرد روی زمین، پیراهنی هم برتن نداشت. 
پایان