آرشیف
ايمان، كتاب و شيطان
استاد غلام حیدر یگانه
معلم جديد، قد باريك و بلندي داشت و همانطور كه پيش روي صنف ايستاده بود، مي توانست «پروفيسر» ايمان را در چوكي آخر ببيند. ايمان، ناكام دوساله بود و امسال هم آنقدر به درس و كتاب علاقهیي نداشت و همة مكتب او را به شوخي «پروفيسر» مي گفتند.
ایمان از همة بچههاي صنف، بزرگتر و قويتر بود، اما وقتي كه معلم به صنف مي آمد، او بسيار عاجز مي شد و حتي جرأت گپ زدن را از دست مي داد و اگر سؤالي از او مي شد، سرش را پايين مي انداخت و از خجالت آب مي گشت.
معلم جديد، روز پنج شنبه آمده بود. او آن روز كمي از درسهاي گذشته پرسيد. روز جمعه، همة بچهها به خواهش او در و ديوار صنف را پاك و جاروب كردند و امروز هم، همانطور كه گفته بود تا به صنف آمد، شروع به معاينة سر، روي و ناخنها كرد. ايمان كه خود را تنبل مي دانست و خيال مي كرد هيچ كاري را نمي تواند انجام دهد، بـدنش را نشسته و ناخنهـايش را نگـرفته بود. او امروز هـم در برابر معلم و صنفيها از خجالت، عرق کرد.
معلـم با ديـدن اين حـال، متـأثر شـد و همــانطـور كه به سـر و پاي ايمان مي ديد با نرمي پرسيد: نامت چيست؟
ايمان به ياد آورد كه بچهها او را «پروفيسر» صدا مي كنند، بيشتر شرمنده شد و هنوز خاموش بود كه اولنمرة صنف با خنده گفت: معلــم صــاحب، نامش ايمان است، اما او را «پـروفيسر» مي گويند.
ايمان، چُپ ايستاده بود. معلم فهميد كه اين لقب را به خاطر تنبلي به او داده اند و چيزي نگفت.
وقتي كه معلم به اول صنف برگشت، نگاهش از كلكين به باغچة مكتب افتاد و ديد كه بعضي از بچهها با معلمان، نهالشاني مي كنند. او به ايمان اشاره كرد تا بنشيند. بعد، كمي فكر كرد و از بچهها خواست تا با او به باغچة مكتب بروند و در نهالشاني شريك شوند.
معلم در آنجا پيش روي همه از ايمان خواست تا يكـي از نهالهـاي سيب را بنشـاند. ايمان، دلنادل پيش آمد و با كاهلي يك نهال باريك را از دسته جدا كرد.
معلم گفت: آفرين ايمان، تو جور و تيار هستي و دست و پا و گوش و چشم داري؛ ديگران هم نهال را همينطور مي گيرند كه تو گرفتي؛ حالا بايد بسيار خوب هم آن را بنشاني.
ايمان كمي خوشحال شد، اما شيطان به گوش دلش گفت: «پروفيسر، تو هيچ وقت نهالشاني نكرده اي؛ حد خود را بشناس؛ تو تنبل هستي و هميشه در مكتب شرمنده و ملامت بوده اي…»
ايمان، نفهميد كه اين گپها را چه كسي در ذهنش مي آورد و خيال كرد كه راست است؛ نهـال را به زميـن گذاشت؛ سر خود را پايين انداخت؛ خجل شد و به جواب معلم گفت: نمي توانم.
اما معلم باز هم از او خواست تا نهال را بنشاند.
ايمان، ناچار نهـال را گـرفت؛ پيش رفت و در جـايي كه معلــم زميـن را با بيل كنده بود، پايينش كرد. معلم به او آفرين گفت؛ نهال را به جايش راست گرفت و از ايمان خواست با بيلچه به دور آن خاك بريزد.
ايمان بيلچه را گرفت و با سستي، كمي خاك به دور نهال ريخت، اما معلم گفت: البته، كار كردن، اينقدر هم آسان نيست.
و از او خواهش كرد تا به شيطان لعنت بگويد و با نيرو و سرعت، مثل مردها به دور نهال، خاك بريزد.
ايمان، نفهميد كه چرا به شيطان لعنت بگويد، اما به خاطر معلم، شيطان را لعنت گفت و در ريختن خاك به دور نهال، تند تر شد.
بعد از چند دقيقه، نهال سيب آنقدر به جايش استوار ايستاد كه هيچ بادي نمي توانست آن را كــج كند. ايمـان هم در پهلوي نهال، بيلچه در دستش، مثل آدمهاي بزرگ ايستاده بود و اين اولين روزي بود كه اينطور به روي همة صنفي هاي خود با پيروزي و سربلندي نگاه مي كرد.
معلم، كمي شادمان شد و از ايمان پرسيد: مي تواني اين نهال را پرورش كني و آن را درختي بسازي كه خروارها سيب به مكتب بدهد؟
ايمان يكبار در ته دلش گفت نه؛ اما بزودي پشيمان شد و چپ ايستاد. معلم ايمان را رهنمايي كرد كه يكبار بگويد، بلي، مي توانم؛ بعد، ديگر كارها همه درست مي شود.
ايمان هم حرف معلم را تكرار كرد: بلي، مي توانم!
و ديد كه دستهايش، پاهايش و دلش قويتر شدند.
معلم شادمان تر شد و همه را خطاب كرد: اگر آدم به گپ شيطان بكند و دست از كار بكشد، اول تنبل مي شود؛ كمكم مـــريض مي شود و خــوار و زبـون مي گردد و همينطور تا آخر…. و اگر گپ شيطان را نشنود و كار كند، روز بروز قويتر مي شود؛ هوشيارتر مي شود؛ قابلتـر مي شود و آدمتر مي شود.
يكي از شاگردها پرسيد: شيطان در كجاست؟
معلم گفت: شيطان خود را به آدم نشان نمي دهد. او در كنج دل آدم جاي دارد و اگر ببيند كه آدم كار مي كند، مي آيد تا او را بازي بدهد و دلش را از كار خوب به طرف كار بد ببرد.
بعد، معلم رويش را به طرف ايمان كرد و افزود: گاهي بچهها با خود مي گويند هر چه را كه ياد دارم، دارم؛ و هر چه را كه ياد ندارم، بعد از اين هم نمي توانم ياد بگيرم. اما اين گپ درستي نيست. حالا تو خودت را امتحان كن؛ وقتي امروز رخصت شدي، اول، بدنت را پاك و پاكيزه بشوي و بعد، ناخنهايت را بگير، آن وقت خواهي ديد كه اين كار ها را مي تواني بكني و فردا هم تر و تازه و خوش هستي و هم پيش روي صنف، سرخروي مي باشي.
به ياد معلم آمد كه ايمان، فقط چند حرف الفبا را مي شناسد و گفت: پس، تو مي تواني كاملاً خودت را تغيير بدهي و بهتر بسازي. فردا پس از آنكه تنت را صفا كردي، دوحرف ديگر الفبا را نيز كه درس امروزت است، چنـدين بار بنـويس و حفظ كـن. روز بعــد كـه به صنف بيـايي، مثل امــروز نيستي، بلكه شاگردي هستي كه در يك روز، دو حرف تازه را از الفبا آموخته اي. آن وقت خودت ياد مي گيري كه آدم هرچه مي بيند از دست خود مي بيند و مي فهمي كه خود را چطور بهتر بسازي. اما به اين شرط كه زود نااميد نشوي و كار را در نيمه راه نگذاري ـ يعني نهالي را كه مي كاري بايد مراقبت كني تا به ثمر برسد.
معلم، ديد که ايمان، حرفهايش را با دقت گوش مي دهد و افزود: كتـاب خوانـدن هـم همينطور است. اگـر كتـاب ببينـد كه تو يكسره مي خواني و مي نويسي، خوشش مي آيد و رفيق شفيق تو مي شود و آنگاه به كمك او چشم دلت باز مي شود؛ شيطان از دلت فرار مي كند و جاي خود را به كتاب مي دهد؛ زبان سنگ و چوب و كوه و دريا را، زبان پرنده و خزنده و زبانِ هــرچه را كـه از گـــياه و حيــوان هست مـي فهمــي. از زميـن تا آسمـــانهـا، مثـل كف دست بــرايت آشـــكار مي شود و همة بچههاي خوب كه تعداد آنهــا از شمـار بيـرون است با تـو رفيـق مي شوند و آن وقت از همة رازهايِ ديگر آگاه مي شوي و باز با ذوق و شوق بيشتري كار و كوشش مي كني.
ايمان كه رخصت شـد، در راه با خـود مي گفت: «كتـــاب مي آيد، رفيـق من مي شود؛ چشم دلم باز مي شود؛ زبان پرنده و خزنده را مي فهمـم… از زمين تا آسمانها، مثل كف دست برايم آشكار مي شود…»
وقتـي كه او به خـانه رسيـد، اول بدنش را پـاك و پاكيـزه كـرد و بعــد، راست به سوي كتابش رفت و هر دو حرفي را كه معلم نشانش داده بود، چندين بار از روي كتاب نوشت و سپس، كتاب را بست تا آنها را از حافظه بنويسد، اما هــرچه كوشيـد نتــوانست. در ايـن وقت، شيطــان آمـد و به گوش دلش گفت: «پروفيسر، پارسال، برادر كلانت را به خاطر تنبلي اش از مكتب اخراج كردند و تـرا نيـز همه به ريشخنـد پروفيسـر مي گويند. چـرا بيهوده كوشش مي كني؟ كتـاب را بگـذار و برو بيـرون، بچهها آنجا گربة دزدي را گرفته اند، ببين چه كار مي كنند….»
نـزديك بود كه ايمان، قلم و كتـاب را به زمين بگذار و برود بيرون؛ اما فوراً فهميد كه شيطان مي خواهد دل او را از كار خوب بگرداند. ايمان، لا حول ولا گفت؛ كتـاب را گشود و اين بار، آنقدر از رويِ آن نـوشت و نـوشت كه كاغذهـا را پر كـرد و دستش در نوشتن خوب روان شد. بار ديگر كتاب را بست و ديد كه درس، خوب پخته شده و در حافظه اش مانده است. اين بار چشمهايش را بست و هر دو حرف را دو باره و سه باره نوشت و نوشت و ديد كه هر طور دلش مي خواهد، مي تواند آنها را بنويسد. بسيار خوشحال شد. از خوشحالي خيال كرد كه چشم دلش كاملاً باز مي شود و گپهاي معلم به يادش آمد: «آدم هرچه مي بيند از دست خودش مي بيند.» دلش بيشتر قوت گــرفت، كتــاب را بــه جاي خودش گذاشت و به سوي مادرش رفت تا در كارها به اوكمك كند.
فردا ايمان، پيش روي صنف ايستاده بود. لبهايش از خنده پيش نمي آمد. معلم به او آفرين مي گفت. همة بچهها كف مي زدند. صنفيها از اين پيشامد، تعجب كرده بودند و شايد اين سخنهاي معلم را كه ديروز به ايمان گفته بود، پيش خودشان تكرار مي كردند: «تو، مي تواني خودت را تغيير بدهي و بهتر بسازي.»
بيشتر از يك هفتـه بود كه ايمان هر روز چيـزي تازهيي از درسهـايش ياد مي گرفت و معلم او را از جملة شاگردان زحمتكش صنف حساب مي كرد. او حالا، براستي كتـاب و مكتب را دوست داشت. صبـحِ آن روز از همـة بچـههـا زودتر به مكتب آمد. او اول به باغچه رفت و نهال سيب را كه بچهها به شوخي، «سيب پروفيسر» نــام گـذاشته بودند آب داد. بر شاخة سيب، برگ تازه يي روييـده بود و ايمان با ديدن آن، بیاختيـار لبخنـد زد و بعـد با رضايت آمـد در صنف، جاي هر روزه اش نشست؛ كتابش را برداشت؛ اول پشتي آن را ديد و بـاز همـة آن ورقهــاي كنـده را كـه ديــروز سـِرِش زده بـود، نگـاه كــرد. سر تا پاي كتاب نو شده بود. دلش از شادي ذوق زد و اين گپ معلم به يادش آمد: «اگر آدم كار كنـد، هوشيــارتر و قابلتـر مي شود.» و با خود گفت: «اين كتابِ فرسوده را من اينطور جديد ساخته ام… »
ايمان، مشغول اين فكرها بود كه زنگ مكتب به صدا درآمد. ساعت اول، ورزش بود و معلم و صنفيهاي ايمان در بيرون بودند، اما، ايمان به ورزش اهميتي نمي داد و باز هم تصميم گرفت که مثل ديگر وقتها در صنف بماند. او به فكر درسِ ديروز افتاد. كتاب را گشود و ديد آن دو حرفي را كه درس تازة او بودند، خوب ياد گـرفته است. او اين دو حـرف را ديروز در خانه خيلي بهتر از هفت درس گذشته ياد گرفته بود. درس ديروز و همة درسهاي گذشته را تكرار كرد و ديد كه هيچ مشكلي ندارد. با خود گفت، «كاش ديروز درس چهار حـرف را مي گـرفتم.» و بعد به آن حـرفهايي كه درسهاي آينده اش بودند، جدا، جدا، نظر انداخت. هيــچ كــدام آنهـا را از سـالهــاي گـذشته نمي شناخت و به ياد آورد كه چطـور به گفتههـاي معلمش در آن وقت گـوش نمي داد. دلش نتگ شد و اشك روي چشمهــايش را گــرفت. در ايـن وقت، شيــطـان مي خواست به گوشش چيزي بگويد، اما ايمان به او فرصت نداد، بزودي اشكهـايش را پاك كـرد و ديـد كـه يك جفـت چشـم، مثــل چشمهــاي مـادرش از روي كتاب به طــرف او مي بينند. ايمان با كنجكــاوي از خود پرســيد: «ايـــن چشمهاي كيست؟»
از سوي چشمها جواب آمد: سلام، ايمان جان، من يكي از حروف الفبا و دوست و رفيق تو هستم و نامم «هاي دو چشم» است.
ايمان با تعجب سلام او را عليك داد و پرسيد: تو از چه وقت مرا مي شناسي؟
«هاي دو چشم» گفت: از سه سال پيش ـ از سال اول كه به مكتب آمدي.
ايمان، باز هم تعجب كرد. دل «هاي دو چشم» به ايمان سوخت و گفت: ايمان جان، تو حق داري كه تعجب كني. من تا حالا با تو گپ نزده بودم. راستي را بگويم، تاحالا ترا مي شناختم، اما رفيقت نمي شدم.
كم مانده بود كه ايمان از «هاي دو چشم» آزرده شود. اما «هاي دو چشم» گفت: تو آن وقتها كوشش نمي كردي كه خود را آدم بهتري بسازي و چيزهايي را كه ياد نداشتي ياد بگيري.
ايمان گفت: من، حالا به نصيحتهاي معلم عمل كردم؛ ديگر تنبل و بيچاره نمي مانم و خود را تغيير مي دهم….
«هاي دو چشم»، گپهاي ايمان را پسنديد و گفت: از همين سبب است كه من با تو گپ مي زنــم و رفيقت مي شوم. حروف و كتابهـا، تنهـا با آن بچههايي دوست مي شوند كه هر روزه چيزِ تازه يي ياد بگيرند.
ايمان باز هم تعجب كرد و پرسيد: همة حرفهاي الفبا اگر بخواهند با كسي رفيق مي شوند؟
«هاي دو چشم» گفت: بلي. حــالا، همه رفيق تو شده ايــم.
و بعد، يكايك آن حروفي را كه ايمان نمي شناخت به او معرفي كرد. همة حرفها سلام كردند و ايمان سلام همه را عليك داد. بعد، حرفهايي كه در اين روزها شناخته بود به رويش تبسم كردند. ايمان حيران مانده بود و «هاي دو چشم» با محبت برايش شرح داد: قديمهــا بود و مـا بارِ اول، خود را به انسانهــايي كه بسيــار كاري و كوششي بودند، نشان داديم و از آن به بعد، دوست آدمها شديم. حالا هر وقت كه گپهـــاي خوب را پيدا مي كنيم، دست به دست يكديگر مي دهيم و از آن بـراي بچههـا و همـة آدمهـاي خوب، كتـاب سـاختـه مي شود. بعـد از ايـن، تو به آساني كتابهاي ما را از كتاب هاي دروغي فرق خواهي كرد. اين كتاب كه در دست تو مي باشد، يكي از كتابهاي ما است.
ايمان با خود گفت، مدت زيادي است كه ديگر براستي كتابِ خود را دوست دارم، اما او چطور رفيق من بوده كه با من هيچ گپي نزده است؟
«هاي دو چشم» فهميد كه ايمان چه فكر مي كند و گفت: مي بيني كه كمكم، مهر كتاب و خواندن در دلت زياد شده؛ مي بيني كه تا خطي را شروع مي كني، خودش تا آخر خوانده مي شود و تا چشم به هم مي زني، يك صفحه را بدون هيچ خستگي به پایان مي رساني و در آخر هم به جاي اينكه مـانده شوي، بيشتـر سر حـال مي آيي و خوشحال تر مي شوي…و اگر كمي توجه كني سخنهاي كتاب را در دلت هم خواهي شنيد.
ايمـان، فهميد كه همـة اين گفتـههـا درست است. او از خوشـي در پيـراهن نمي گنجيـد و آرزو كرد كه ديگر شيطان نتواند او را بفريبد و تنبل بسازد و فوراً در دلش گشت: «امـا به شرط اينكه زود نوميد نشوي و كار را در نيمه راه نگذاري….»
ايمان بزودي متوجه شد كه اين حرفها را از معلم خود شنيده و فهميد كه اين پيغامها را كتـابهاي خوب به وسيلة معلم مي فرستند. به معلم فكر كرد و در همين وقت، ديد كه دلش مي گويد: « ايمان جان، بايد هر روز، ورزش هم بكني و در ساعتهاي ورزش با صنفيها و معلم خود باشي.»
ايمان، حرفهاي كتاب را شناخت و فهميد كه كتاب، كاملاً جاي شيطان را در دلش خواهد گـرفت. او ديگـر از شـادمـاني نمـي توانست به جـايش بنشيند و بيدرنگ، كتاب در بغلش از صنف خارج شد و به سوي معلم و صنفیهايش دويد. معلم كه ايمان را ديد، دانست كه خود را كاملاً تغيير داده و فهميد كه كتـاب با او رفيق شده است و پيشتر از آنكه ايمان چيزي بگويد، اولنمره و همة بچههاي لايق با خوشحالي آمدند، دورِ او را گرفتند و با او دست دوستي دادند. معلـم با رضـايت به آنهــا نگاه مـي كـرد و لبهــاي ايمان پر از خنـده بود.
(پايان)
نوشتن دیدگاه
دیدگاهی بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
مطالب مرتبط
پر بیننده ترین مقالات
مجلات و کتب
پیوند با کانال جام غور در یوتوب
صفجه جام غور در فیس بوک
Problem displaying Facebook posts.
Type: OAuthException
Subcode: 460
گزارشات و مصاحبه ها
-
قاری رحمت الله بنیان گزار گروه داعش و سرکرده گروه طالبان ولایت غورطی یک عملیات نیروهای امنیتی افغان در ولایت فاریاب کشته شد
-
کارگاه سه روزه آموزش حقوق بشر و حقوق بشردوستانه برای نیروهای امنیتی و دفاعی در ولایت غور
-
گرامیداشت شانزدهمین سالروز تأسیس کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان در ولایت غور
-
امضاء تفاهمنامه نشر برنامه های حقوق بشری با چهار رادیو در ولایت غور