آرشیف
اميد نــــــــــا فـــرجـــــــــام
انجینر محمد نظر حزین یار
روزگار به خوبي سپري مي شد ، روند زندگي حالت طبعي داشت ، در مزرعه ، دامنه كوه ، در هاي زيبا صداي مهيب و زننده اي كه گوش زنده جانها را بخراشد به سمع نمي رسيد ، همه جا دلپذير و نغمه مرغان خوش الهام جاري بود ، ميلودي آبها و سر ازير شدن چشمه سار ها به باغ و راغ طراوت تازه اي مي بخشيد ، در ميان هزار ها پرنده و خزنده دو كبوتر جوان باهم پيمان محبت ، عشق و صفا بسته و طرح زندگي اجتماعي ريختند ، آنها با علاقمندي تمام با هم ازدواج نموده و با اميد به آينده و داشتن اولاد سالم و نسل كه بتواند حول و هوش محيط را سالم نگهدارد عقد كردند و در تكاپوي جايي شدند كه از نظر امنيت به ايشان گزندي نرسد ودست حوادث زندگي نوين شانرا متلاشي نسازد ، جمع آوري خاشاك را براي ساختن يك لانه كه طيب خاطر شانرا فراهم ميكرد به آغاز گرفتند ، هر كدام در منقارش چوبكي و يا جنس لطيف و ملايمي براي استراحت و مصئون بودن اولاد هاي بعدي شان از اينجا و آنجا گرفته وبه درز كوه پايه سنگي انتقال مي دادند و با گذاشتن هر محموله اي رقصي و سماعي را بر پا ميكردند ، گردش عاشقانه داشته و نغمه شاديانه اي سر ميدادند و در اصطلاح عاميانه قمبر ميزدند و از دست آورد و زحمات شان در جمع آوري خاشاك و اعمار خانه نوين جشن و سرودي بپا ميكردند.
زندگي شان در همين مرحله خوش مي گذشت ، شادي بر لب و اميد بر قلب هاي شان موج مي زد ، دوران خانه سازي خيلي به درازا نكشيده ، بصورت معمولي بود ، آنها نمي خواستند كاخ هاي سر به آسمان بسازند و ديگران را درسايه خانه هاي فرعون معابانه شان تحت تأثير قرار دهند ، زندگي را به روال عادي و بي آلايشانه دنبال ميكردند سيطره جو نبوده و از ذلت ديگران لذت نمي بردند.
با ختم كار لانه سازي اولين بيضه را مادر جوان در لانه اش گذاشت و به استقبال آن هردو صميمانه پاكوبي كرده وجد وشادي شان به دره ايكه از دوطرف با حصار سنگي و سر به فلك ساخته شده بود و در تهي دره در ختان بيد و سفيدار قد كشيده و با سنگ پايه ها به رقابت ايستاده بودند پيچيده و نوايي دلپذيري را در دره انعكاس مي داد.
چه زيباست كه زندگي را آنطوريكه همه ميخواهند و برنامه ريزي مي كنند تا انجام ادامه دهند و چه زيبا تر از آن كه در روند زندگي آواز هاي ناهنجاري به گوش كسي نرسد و روند زندگي شانرا در هم برهم نسازد و چقدر خوب خواهد بود كه در زندگي انسانها و حيوانات مداخله سئو صورت نگيرد . و بدا به حال كسانيكه عليه زندگي ديگران دست به حسادت مي زنند و به امور شان مداخله و از تداخل در كار ديگران لذت مي برند و يا اينكه استفاده نا درست و مغرضانه مي نمايند .بخود مي انديشند و از خرابي ديگران به وجد آمده و تنها همه چيز را به منافع شخصي خود محاسبه مي كنند.
كبوتران دلداده كه اولين گام هاي زندگي را به گذاشتن يگانه بيضه اي شان عالمي از سرور و خوشي را با خود حمل ميكردند ، در كنار لانه شان هميش به رقص و شادي بسر مي بردند ،ناگهان صفحه روزگار با سرعت عجيب ورق خورد و اين خوشي و مسرت حالت ديگري بخود گرفت ، طوريكه : ناگهان اين دو عاشق و دلباخته به خود و طبيعت ماحول شان موردنشانه شكارچي حريصي كه فقط به تن پروري و شكم پرستي اش مي انديشيد قرار گرفتند ، شكاري بيرحم كه از جان دادن ديگران خودش را موفق و پيروز معركه زندگي مي پنداشت ، تفنگ خود را بسوي جفت بيگناه و جواني كه تازه به زندگي سرداده بودند نشانه گرفته ، هردو را حريصانه هدف قرار داده و ماشه را براي صيد آن بينوايان كشيد و با صداي مهيبي كه از تفنگ خارج شد تمام دره را مرتعش ساخته و دود و باروت تا نيمه كوه مانند ابري كه بيرحمانه باران طوفاني را براي تخريب زندگي روستا نشينان مي تراوشد بالا رفت ، بعد از آنكه اهتزاز صدا از دره خاموش شد نعش يكي از كبوتران دلباخته به زندگي باهمي زناشويي و تشكيل دهنده يك خانه محقربود در جلو شكار چي افتاد و شكار چي بيرحم با تمام ولع و طمع آنرا در حاليكه پرميزد ، نفس مي كشيد و جان ميداد سرش را از تن جدا و در توبره ( چانته) اش انداخت ، از اينكه او موفق شد تازه جواني را كه جديدأ به زندگي آغازيده بود شكار نمايد لذت برده و بر خود مباهات نموده افتخار مي فروخت .
بلي ؛ هستند كسانيكه از جان دادن ديگران به وجد مي آيند و به تماشاي رقص تني بي سر؛ ديگران دعوت مي نمايند و از محروم ساختن زندگي بي گناهان وجدان نا بكار شانرا راحت احساس مي كنند.
مادر جوان كه بالاي بيضه اش نشسته بود و ميخواست بيضه دومي را در كنار اولي رديف نمايد ، جراحتي برداشت و از وحشت خود را به سوراخي در اطراف و اكناف لانه اش پنهان كرد تا از گزند شكارچي در امان باشد ، اما از دردي كه از اثر اصابت گلوله به جانش رسيده بود ، به خاطر از دست دادن شريك زندگي و دلباخته اش فراموش نموده اشك حسرت و نا اميدانه اي از چشمان وحشت زده و زيبايش مي ريخت ، ناله هاي حزين و آه عميقي از حنجره نازكش به آسمان پراكنده مي شد و به تالاق كوه ها مي پيچيد .
يك روز…. دو روز … سپري شد چون او يك مادر بود نمي توانيست دست از زندگي فززندش بر دارد ، لاجرم به لانه اش بر گشت در حاليكه از فرط گرسنگي ، درد هجران همخابه اش و نا اميدي به فردايش مي سوخت بيضه دومي را در كنار بيضه اولي اش نهاد و با ناميدي عوض آنكه به خوشي بپردازد اشك حسرت را در رخساره هايش جاري ساخت و با خود زمزمه ميكرد كه :
اي بار الها من چه بد كرده بودم كه در اين دنياي بي پهنايت در غم و اندوه گرفتار شدم ، خدايا شوهرم را گرفتي ، مرا معلول ساختي آينده اين بي نوايان كه فردا زنده مي شوند چگونه خواهم ساخت ، خدايا توان پاليدن طعمه براي خود ندارم ، چگونه مي توانم اين نوزادانيكه فردا چشم به دنيا بگشايند تغذيه ، تربيه و تعليم دهم و…………….
مادر بيچاره هان ؛ طوريكه درد مي كشيد ، ناله و زاري ميكرد ، ساعتي روي بيضه هايش و لحظه اي را براي كسب روزي بخور نميري در اطراف لانه اش مي رفت و به زودي بر ميگشت ؛ مدتها سپري شد زخمش التيام و لي قدرت پروازش كاسته شد ، به مشكل مي پريد و در فاصله كوتاهي مجبور به نشست ميگرديد . اما روزي بيضه ها شكست و يك جوره اطفال معصوم و پشم آلود و زيبايي ديده به جهان گشودند ، آنها به اميد واري به اين جهان بي پهنا نگريستند و با خود مي گفتند : عجيب دنيايي كه سرا پا زيباست و زندگي در اين دنيا چسان ادامه خواهد يافت ؟
هان ؛ مي بينيم فضا و روان زندگي ؛ از بيضه دومي چوچه اي زيبايي سر كشيد ، اما معلول گويا يك چشمش هر گيز باز نشد و حس شنيدن هم نداشت ، اين همان تأثيريست كه از اثر روان ناهنجار و تشويش آميز مادر برايش به ارث رسيده بود و چوچه اولي سالم ، اما شوخ و حرف نا شنو، مادر كه آنهم معلول بود به هزار ها مشكل اين نوزادان را اعاشه مي كرد ، به ايشان رسم پرواز مي آموخت از يكجا به جاي ديگر انتقال شان مي داد تا از گزند شكار چيان بيرحم در امان باشند ، چوچه ها بزرگ شده رفتند تا اينكه به پرواز آشنايي حاصل و فاصله هاي نزديك تر را مي توانستند طي طريق نمايند .
چوچه معلول كه از يك چشم كور و از گوش ها كر بود خيلي آسيب پذير بود ، روزي در يك ميداني براي پيدا كردن دانه اين سو و آنسو در حركت بودند و مي دويدند كه نا گهان مورد حمله وحشيانه يك پشك قرار گرفته مادر و فرزند اولي توانستند پرواز نموده و اما چوچه دومي كه احساس ضعيف داشت مورد باز داشت پشك قرار گرفته و آن پشك با بيرحمي گلون كبوتر جوان و محروم را سخت فشار داده و جانش را گرفت و آنرا با خود برد.
مادر و فرزند ديگرش كه در فاصله دور تر قرار داشتند پروسه جان دادن فرزند وبرادرش را مشاهده نموده و از غم آن در دو حالت رنج مي كشيدند ، يكي اينكه او معلول بود و از زندگي تا هنوز لذتي نبرده بود و ديگر اينكه بازهم جگر گوشه اي را از دست داده بودند.
بلي ! غم از ماد بيچاره هنوز نكاسته بود كه اين بار باز هم مورد هدف شكاري قرار گرفته و در مقابل فرزندش در حاليكه غم بر دل داشت و هميشه بياد عزيزانش اشك مي ريخت و مي ناليد با دل پرغم وآه سرد ناتواني مورد اصابت گلوله اي ديگري قرارگرفته و جان داد.
و اما آه و اسفا به نوزادي كه هنوز ازحيله و فريب غاصبان ، راه زنان و شكاريان چيزي نمي دانيست و براي اولين بار پرپر زدن برادرش را در جلو چشمانش تجربه نموده بود اين بار به مرگ مادر و جان دادن او حوصله را از دست داده و قلب اش از كار افتاد و در مقابل شكاري بيرحم جان سپرد……..
نوشتن دیدگاه
دیدگاهی بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
مطالب مرتبط
پر بیننده ترین مقالات
مجلات و کتب
پیوند با کانال جام غور در یوتوب
صفجه جام غور در فیس بوک
Problem displaying Facebook posts.
Type: OAuthException
Subcode: 460
گزارشات و مصاحبه ها
-
قاری رحمت الله بنیان گزار گروه داعش و سرکرده گروه طالبان ولایت غورطی یک عملیات نیروهای امنیتی افغان در ولایت فاریاب کشته شد
-
کارگاه سه روزه آموزش حقوق بشر و حقوق بشردوستانه برای نیروهای امنیتی و دفاعی در ولایت غور
-
گرامیداشت شانزدهمین سالروز تأسیس کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان در ولایت غور
-
امضاء تفاهمنامه نشر برنامه های حقوق بشری با چهار رادیو در ولایت غور