X

آرشیف

اميد نــــــــــا فـــرجـــــــــام

 
 
روزگار به خوبي سپري مي شد ، روند زندگي حالت طبعي داشت ، در مزرعه ، دامنه كوه ، در هاي زيبا صداي مهيب و زننده اي كه گوش زنده جانها را بخراشد به سمع نمي رسيد ، همه جا دلپذير و نغمه مرغان خوش الهام جاري بود ، ميلودي آبها و سر ازير شدن چشمه سار ها به باغ و راغ طراوت تازه اي مي بخشيد ، در ميان هزار ها پرنده و خزنده دو كبوتر جوان باهم پيمان محبت ، عشق و صفا بسته و طرح زندگي اجتماعي ريختند ، آنها با علاقمندي تمام با هم ازدواج نموده و با اميد به آينده و داشتن اولاد سالم و نسل كه بتواند حول و هوش محيط را سالم نگهدارد عقد كردند و در تكاپوي جايي شدند كه از نظر امنيت به ايشان گزندي نرسد ودست حوادث زندگي نوين شانرا متلاشي نسازد ، جمع آوري خاشاك را براي ساختن يك لانه كه طيب خاطر شانرا فراهم ميكرد به آغاز گرفتند ، هر كدام در منقارش چوبكي و يا جنس لطيف و ملايمي براي استراحت و مصئون بودن اولاد هاي بعدي شان از اينجا و آنجا گرفته وبه درز كوه پايه سنگي انتقال مي دادند و با گذاشتن هر محموله اي رقصي و سماعي را بر پا ميكردند ، گردش عاشقانه داشته و نغمه شاديانه اي سر ميدادند و در اصطلاح عاميانه قمبر ميزدند و از دست آورد و زحمات شان در جمع آوري خاشاك و اعمار خانه نوين جشن و سرودي بپا ميكردند.
زندگي شان در همين مرحله خوش مي گذشت ، شادي بر لب و اميد بر قلب هاي شان موج مي زد ، دوران خانه سازي خيلي به درازا نكشيده ، بصورت معمولي بود ، آنها نمي خواستند كاخ هاي سر به آسمان بسازند و ديگران را درسايه خانه هاي فرعون معابانه شان تحت تأثير قرار دهند ، زندگي را به روال عادي و بي آلايشانه دنبال ميكردند سيطره جو نبوده و از ذلت ديگران لذت نمي بردند.
با ختم كار لانه سازي اولين بيضه را مادر جوان در لانه اش گذاشت و به استقبال آن هردو صميمانه پاكوبي كرده وجد وشادي شان به دره ايكه از دوطرف با حصار سنگي و سر به فلك ساخته شده بود و در تهي دره در ختان بيد و سفيدار قد كشيده و با سنگ پايه ها به رقابت ايستاده بودند پيچيده و نوايي دلپذيري را در دره انعكاس مي داد.
چه زيباست كه زندگي را آنطوريكه همه ميخواهند و برنامه ريزي مي كنند تا انجام ادامه دهند و چه زيبا تر از آن كه در روند زندگي آواز هاي ناهنجاري به گوش كسي نرسد و روند زندگي شانرا در هم برهم نسازد و چقدر خوب خواهد بود كه در زندگي انسانها و حيوانات مداخله سئو صورت نگيرد . و بدا به حال كسانيكه عليه زندگي ديگران دست به حسادت مي زنند و به امور شان مداخله و از تداخل در كار ديگران لذت مي برند و يا اينكه استفاده نا درست و مغرضانه مي نمايند .بخود مي انديشند و از خرابي ديگران به وجد آمده و تنها همه چيز را به منافع شخصي خود محاسبه مي كنند.
كبوتران دلداده كه اولين گام هاي زندگي را به گذاشتن يگانه بيضه  اي شان عالمي از سرور و خوشي را با خود حمل ميكردند ، در كنار لانه شان هميش به رقص و شادي بسر مي بردند ،ناگهان صفحه روزگار با سرعت عجيب ورق خورد و اين خوشي و مسرت حالت ديگري بخود گرفت ، طوريكه : ناگهان اين دو عاشق و دلباخته به خود و طبيعت ماحول شان موردنشانه شكارچي حريصي كه فقط به تن پروري و شكم پرستي اش مي انديشيد قرار گرفتند ، شكاري بيرحم كه از جان دادن ديگران خودش را موفق و پيروز معركه زندگي مي پنداشت ، تفنگ خود را بسوي جفت بيگناه و جواني كه تازه به زندگي سرداده بودند نشانه گرفته ، هردو را حريصانه هدف قرار داده و ماشه را براي صيد آن بينوايان كشيد و با صداي مهيبي  كه از تفنگ خارج شد تمام دره را مرتعش ساخته و دود و باروت تا نيمه كوه مانند ابري كه بيرحمانه باران طوفاني را براي تخريب زندگي روستا نشينان مي تراوشد بالا رفت ، بعد از آنكه اهتزاز صدا از دره خاموش شد نعش يكي از كبوتران دلباخته به زندگي باهمي زناشويي و تشكيل دهنده يك خانه محقربود در جلو شكار چي افتاد و شكار چي بيرحم با تمام ولع و طمع آنرا در حاليكه پرميزد ، نفس مي كشيد و جان ميداد  سرش را از تن جدا و در توبره ( چانته) اش انداخت ، از اينكه او موفق شد تازه جواني را كه جديدأ به زندگي آغازيده بود شكار نمايد لذت برده و بر خود مباهات نموده افتخار مي فروخت .
بلي ؛ هستند كسانيكه از جان دادن ديگران به وجد مي آيند و به تماشاي رقص تني بي سر؛ ديگران دعوت مي نمايند و از محروم ساختن زندگي بي گناهان وجدان نا بكار شانرا راحت احساس مي كنند.
مادر جوان كه بالاي بيضه اش نشسته بود و ميخواست بيضه دومي را در كنار اولي رديف نمايد ، جراحتي برداشت و از وحشت خود را به سوراخي در اطراف و اكناف لانه اش پنهان كرد تا از گزند شكارچي در امان باشد ، اما از دردي كه از اثر اصابت گلوله به جانش رسيده بود ، به خاطر از دست دادن شريك زندگي و دلباخته اش فراموش نموده اشك حسرت و نا اميدانه اي از چشمان وحشت زده و زيبايش مي ريخت ، ناله هاي حزين و آه عميقي از حنجره نازكش به آسمان پراكنده مي شد و به تالاق كوه ها مي پيچيد .
يك روز…. دو روز … سپري شد چون او يك مادر بود نمي توانيست دست از زندگي فززندش بر دارد ، لاجرم به لانه اش بر گشت در حاليكه از فرط گرسنگي ، درد هجران همخابه اش و نا اميدي به فردايش مي سوخت بيضه دومي را در كنار بيضه اولي اش نهاد و با ناميدي عوض آنكه به خوشي بپردازد اشك حسرت را در رخساره هايش جاري ساخت و با خود زمزمه ميكرد كه :
اي بار الها من چه بد كرده بودم كه در اين دنياي بي پهنايت در غم و اندوه گرفتار شدم ، خدايا شوهرم را گرفتي ، مرا معلول ساختي آينده اين بي نوايان كه فردا زنده مي شوند چگونه خواهم ساخت ، خدايا توان پاليدن طعمه براي خود ندارم ، چگونه مي توانم اين نوزادانيكه فردا چشم به دنيا بگشايند تغذيه ، تربيه و تعليم دهم و…………….
مادر بيچاره هان ؛ طوريكه درد مي كشيد ، ناله و زاري ميكرد ، ساعتي روي بيضه هايش و لحظه اي را براي كسب روزي بخور نميري در اطراف لانه اش مي رفت و به زودي بر ميگشت ؛ مدتها سپري شد زخمش التيام و لي قدرت پروازش كاسته شد ، به مشكل مي پريد و در فاصله كوتاهي مجبور به نشست ميگرديد . اما روزي بيضه ها شكست و يك جوره اطفال معصوم و پشم آلود و زيبايي ديده به جهان گشودند ، آنها به اميد واري به اين جهان بي پهنا نگريستند و با خود مي گفتند : عجيب دنيايي كه سرا پا زيباست و زندگي در اين دنيا چسان ادامه خواهد يافت ؟
هان ؛ مي بينيم فضا و روان زندگي ؛ از بيضه دومي چوچه اي زيبايي سر كشيد ، اما معلول گويا يك چشمش هر گيز باز نشد و حس شنيدن هم نداشت ، اين همان تأثيريست كه از اثر روان ناهنجار و تشويش آميز مادر برايش به ارث رسيده بود و چوچه اولي سالم ، اما شوخ و حرف نا شنو، مادر كه آنهم معلول بود به هزار ها مشكل اين نوزادان را اعاشه مي كرد ، به ايشان رسم پرواز مي آموخت از يكجا به جاي ديگر انتقال شان مي داد تا از گزند شكار چيان بيرحم در امان باشند ، چوچه ها بزرگ شده رفتند تا اينكه به پرواز آشنايي حاصل و فاصله هاي نزديك تر را مي توانستند طي طريق نمايند .
چوچه معلول كه از يك چشم كور و از گوش ها كر بود خيلي آسيب پذير بود ، روزي در يك ميداني براي پيدا كردن دانه اين سو و آنسو در حركت بودند و مي دويدند كه نا گهان مورد حمله وحشيانه يك پشك قرار گرفته مادر و فرزند اولي توانستند پرواز نموده و اما چوچه دومي كه احساس ضعيف داشت مورد باز داشت پشك قرار گرفته و آن پشك با بيرحمي گلون كبوتر جوان و محروم را سخت فشار داده و جانش را گرفت و آنرا با خود برد.
مادر و فرزند ديگرش كه در فاصله دور تر قرار داشتند پروسه جان دادن فرزند وبرادرش را مشاهده نموده و از غم آن در دو حالت رنج مي كشيدند ، يكي اينكه او معلول بود و از زندگي تا هنوز لذتي نبرده بود و ديگر اينكه بازهم جگر گوشه اي را از دست داده بودند.
بلي ! غم از ماد بيچاره هنوز نكاسته بود كه اين بار باز هم مورد هدف شكاري قرار گرفته و در مقابل فرزندش در حاليكه غم بر دل داشت و هميشه بياد عزيزانش اشك مي ريخت و مي ناليد با دل پرغم وآه سرد ناتواني مورد اصابت گلوله اي ديگري قرارگرفته و جان داد.
و اما آه و اسفا به نوزادي كه هنوز ازحيله و فريب غاصبان ، راه زنان و شكاريان چيزي نمي دانيست و براي اولين بار پرپر زدن برادرش را در جلو چشمانش تجربه نموده بود اين بار به مرگ مادر و جان دادن او حوصله را از دست داده و قلب اش از كار افتاد و در مقابل شكاري بيرحم جان سپرد……..

X

به اشتراک بگذارید

Share

نظر تانرا بنویسد

کامنت

نوشتن دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

مطالب مرتبط

پیوند با کانال جام غور در یوتوب

This error message is only visible to WordPress admins

Reconnect to YouTube to show this feed.

To create a new feed, first connect to YouTube using the "Connect to YouTube to Create a Feed" button on the settings page and connect any account.