آرشیف

2014-12-22

عید محمد عزیزپور

افسانۀ شیر بیمار و روبای زرنگ

یکی بود ویکی نبود، شیری بود بسیار بسیار پیر، در بیابان بکرو بایر.
او در دوران جوانی از هرگونه شکار- از خوردن گوره خر تا دریدن چوچۀ پیل – ابا نورزیده بود. حالا دیگر پیر شده بود و نمی توانست شکار کند. پس تدبیر زیرکانه ای سنجید و با شغال همراه شد. او در مغاره اش رفت و مدت مدیدی در آنجا بماند.
شغال که نقش خدمتگار را به عهده داشت، یگانه وسیله ارتباط او با جهان خارج شده بود. شیر به شغال فرمان داد که به تمام حیوانها ابلاغ کند که او بسیار مریض است. ازینرو عیادت او واجب و از آداب نیک به حساب میاید. همه باید به عیادت او بروند.
چون شیر، شاه حیوانات است، عده ای زیاد از حیوانات نرفتن به عیادت او را خلاف آداب پسندیده می اندیشنیدند و رفتن به نزدش را افتخار می پنداشتند.
به همین سبب بعد از ابلاغ خبر بیماری شیر عیادت و احوالگیری آغاز یافت. آنها هر روز یکی پس از دیگری به مغارۀ شیر میرفتند و از او عیادت میکردند.
ولی هیچیک از آنان به این مهم نیاندیشیده بود که آیا کسی از عیادت کنندگان شیر از عیادت او واگشته است یا نه!؟
روباه نیز با وجود شک و تردد که در دل داشت، میخواست از دیگران پس نماند. یکی از روزها او نیز برای عیادت و احوالگیری رهسپار مغارۀ شیر شد و به آنجا رفت.
او از شیر پرسد:
– پادشاه عالم! سرافراز باشید، حال شما چطور است؟
شیر گفت:
–  متشکرم. من سخت بیمارم. بفرمایید داخل شوید. به بالا بنشینید، مهمان نوازی از آداب مایان است. میخواهم با شما مهمان عزیز کمی صحبت کنم.
روباه که وضعیت را دیده و خوب درک کرده بود گفت:
– تشکر! ای شاه جانوران! من نمیخواهم داخل شوم. من رد پای زیادی را مشاهده میکنم که داخل مغارۀ شما رفته اند. اما یک پَی را هم نمی بینم که از مغارۀ شما خارج شده باشد!
خدا شما را تندرستی و عافیت دهد و ما را خرد و فراست. خدا حافظی کرد و رفت.