آرشیف

2014-12-22

عید محمد عزیزپور

افسانۀ دشمنی آب و آتش

در زمانهای قدیم، اربابی زندگی می کرد که دختری قشنگی داشت. آن دختر از خاطر زیبایی اش مشهور بود. هر جوانی این آرزو را داشت که با آن دختر عروسی نماید. ارباب نیز دریافته بود که جوانی که شایستۀ دخترش باشد، کمیاب است.
از جملۀ جوانان آب و آتش نیز میخواستند که با آن دختر ازدواج کنند. آب با فرستادن خوستگارهای پنهانی نزد خود دختر، او را راضی کرده بود که با او عروسی کند. اما آتش با فرستادن ایلچی نزد ارباب، دل ارباب را بدست آورده بود.
بعد ازینکه ارباب، از ایلچی گری آتش با دخترش صحبت کرد، دختر با پدرش گفت که او آتش را دوست ندارد و نمیخواهد. او میخواهد با آب زناشوی کند. اما ارباب با شنیدن سخن دختر سخت به قهر شد و پرخاشانه غُرید: چه باید بکنیم؟ «تو که نمی توانی هم با آتش و هم با باران عروسی کنی».
درین میان آب و آتش نیز از قضیه آگاه شدند و نزد ارباب رفتند و از موضوع یاد آوری کردند.
ارباب به آنها گفت: فردا روز عروسی دخترم خواهد بود.
آتش پرسید: با من؟
آب پرسید: با من؟
ارباب گفت: با برندۀ مسابقه. من دخترم را به کسی نکاح می کنم که فردا مسابقه را ببرد. این یک مسابقۀ خوبی زورآزمایی رستمانه خواهد بود.
همه مردم خبر شدند که به روز مسابقه بیایند و مردم زیادی به شهر آمدند تا ببینند که داماد ارباب و همسر آن دختر مقبول و زیبا کی خواهد شد. بسیار جالب بود بدانند که درین مسابقه که برنده میشود: آب یا آتش.
مردم شهر گمانه زنیها میکردند. یکی میگفت آب میبرد که سرشت نرم دارد و شکیباست و دیگری میگفت که آتش میبرد، آتش آتش است. بیقین که آتش میبرد. اما دختر پادشاه فقط یک فکر را داشت و آن این بود که با دلبسته اش آب عروسی کند.
روزی مسابقه فرا رسید. در هنگام آغاز رقابت، ناگهان طبل مسابقه به صدا در آمد و مسابقه آغاز شد. هرکس هوادار یکی از رقیبان بود ولی کسی به آنان کمک نمی کرد. اما باد به آتش کمک کرد که بسرعت هرچه بیشتر بتازد. آتش همه جا را گرفته بود. از آب و باران خبری نبود.
مردم فریاد می کشیدند: ببین! آتش همه جا را گرفته است. آتش مسابقه را بپایان می رساند. آتش میبرد! آتش کامیاب است.
اما در همین هنگام، باران ناگهان از آسمان شروع به باریدن کرد و بشدت ببارید. آب باران مانند آب نوه میریخت. آتش طاقت کرده نتوانست و بسیار زود خاموش شد.
مردم صدا میزدند، باران! باران به پیش است. باران برده است. آفرین!
ارباب به وعده اش وفا کرد و دخترش را به باران نکاح نمود. آنان تا آخر عمر خیلی خوشبخت و کامگار زندگی کردند.
از همان روز مسابقه به اینسو، آب و آتش بخاطر دختر ارباب تا کنون با هم دشمن اند.