آرشیف

2015-6-25

استاد غلام حیدر یگانه

گـردنكـشـي كه در زيـــر آسـمان نـگـنـجـيـد

پنج سال پیش نیز این نوشته را به مناسبتِ سالیادِ استاد فقید، غلام­دستگیر همنوا در سایت «جام غور» به نشر سپرده بودم. اکنون که بیشتر از سی پاییز از سفر بی بازگشت آن بزرگوار می گذرد، همان مقاله ام را با ویرایش دیگر، مجدداً به روح آن فاضلِ فرید، اهدا می نمایم. صمیمانه یادآورم می شوم که در تهية پاره­يي از اطلاعات اين نوشته، مديون ياري بي شائبة استاد گل­حضرت صمیم و استاد فضل­الحق فضل هستم. همچنان از دوستان مهربان: محمد­دين انوري، عبدالمعروف و رفيع موج كه در ارسال معلومات و تامين مكاتبه­ها بيدريغاته كمكم كردند سپاسگزارم. از دوست گرانمايه، دكتر محمد انور غوري، كه چند سال پیش در كابل، تنها عكسي را كه از استاد با خود داشت از بنده دريغ نكرد و اينك در برابر ديدگان دوستان قرار دارد، صميمانه اظهار امتنان مي نمايم.استاد غلام دستگیر همنوا

استاد غلام دستگیر همنوا

هزار چهرة فرد:
تاريخ معاصر غـور شخصيتي هزار­چهره و در عين حال فرد، نظير زنده­ياد، استاد غلام­دستگير فاسْكي، را در عرصة آموزش و پرورش به ياد ندارد و انتظار نمي رود بزودي سواري با چنين جاذبه­هاي گوناگون و همپاي وي، وارد اين عرصة خالي گردد. در يك سخن، وي به حكم هم­دوره­هايش از دانشگاه كابل: يكتا؛ بگفتِ حاسدان و طاعنان: سرگردانِ مغضوب؛ در دوربينِ پوليس: سياست ورز عصيانگر؛ در تصور حلقه های سياسي شهر: بي­برنامه؛ در افق منتظران: مصلح؛ در حلقة هم­مسلكان: مرجع؛ در ذهن شاگردان: معلم و استاد؛ در گمان عوام: دهري؛ و در عاطفة پدر و خانواده: فرزند خلف و ماية فخر بود.
اگر به صيغة گذشته مي گويم «بود»، عبارتی­است برخاسته از تنگناي زبان؛ وگرنه روحية روشنگري و حضور بارز استاد در غور، تا كنون نيز غير­قابل چشمپوشي است.
گفتني است كه نام بزرگ و شهرت فراگير استاد، حتي قبل از ورود او به غور، در اواخر دهة چهارم قرن حاضر، اذهان را مسخر كرده بود و حتي پس از آمدنش نيز، بجاي بهره جستن از حضور او در محيط، گويا ترجيح داده شد افسانه­سازي در اطراف نام و شخصيت كثيرالوجوه وي بنوعي ادامه يابد.
او «همنوا» تخلص مي كرد و در غور به عنوان «استاد دستگير خان» شهرت يافت. استاد، تخلص خود را بيشتر همچون هدية غريبي دور از چشم­ها و گوش­ها حفظ مي كرد، ولي كلمة «خان» را بار­ها با طعن هاي تندش، خاكستر كرده بود. او اضافه كردن «خان» به نام معلم را به جاروب و آن موشي تشبيه مي كرد كه نمي تواند وارد خانه اش شود، ولي جاروب را هم به دمش بسته  است، لذا در اين نوشته من او را درست و راست، استاد غلام­دستگير مي نامم.
استاد غلام دستگير، قامت بالا و سيماي پرابهتي داشت و خوش­لباس و خوش­حرف بود. كمتر كسي از اهل معارف غور خواهد بود كه حد­اقل،از جهتي جاذبه­هاي شخصيت استاد را نستايد. شاگردان، مايل بودند در رفتار و گفتار او آگاهي و خارق العادگي را بفهمند و ديگراني كه در حاشيه و صرفاً به هيأت ظاهري او از دور آشنا بودند، باور داشتند كه هرساله از دوستان كابلی­اش لباس های خوشدوختت و قیمتی دريافت مي كند و موهايش را نيز نه در چغچران، بلكه هميشه در شهر هـرات اصلاح مي نمايد. ولي، او بي توجه به افسانه­سازي­ها، گشاده رو و خودي و با ته لهجة فاسكي اش، منهمك در مكتب و درس بود.

چراغدار معارف غور:
استاد غلام­دستگير از نخستين تحصيلكردگان غور بود و حضورش، تكانة نيرومند و دوامداري در محيط تعليم و تربية رخوتزدة شهر دور افتادة مان ايجاد كرد.
البته گسترش معارف رسمي معاصر در ولايت غور از دهة اول قرن حاضر شروع شد؛ در دهة پنجم، همزمان با دگرگوني­هاي سياسي در كشور، دچار بي ثباتي گرديد و سرانجام در دهة ششم با گسيختن نظام سياسي و اجتماعي، نهاد آموزش و پرورش نيز دچار اضمحلال شد و در حقيقت يك دورة كامل آموزش و پرورش رسمي كه مصادف بود با درخشش دولت مستعجلِ استاد غلام دستگير به پايان رسيد. لذا اگر او را از لحاظي چراغدار راستين معارف اين دورة غور بناميم راه انصاف پيموده ايم، زيرا با سپري شدن بيشتر از دو دهه از نبود جسماني استاد تا كنون هم رفتار و منش او در رابطه با معرفت شناسي دنياي معاصر در هيأت هم مسلكان، شاگردان مستقيم و يا بالواسطة او در شهر ما به خوبي محسوس است.
در جریان گسترش معارف، انبوهي از فرزندان غور در مكتب­هاي دهاتي، ابتدايي و چند ليسه راه يافتند و شماري از محصلين غور وارد دارالمعلمين­ها و دانشگاه كابل گرديدند. در دهة چهارم، نخستين موج فارغ التحصيلان بومي از دارالمعلمين مستعجل هرات بعنوان معلم به غور باز گشتند و مدت­ها قبل از آنكه نوبت به درس خوانده­هاي دارالمعلمين عالي هرات نيز برسد، استاد غلام دستگير با فراغت از دانشكدة علوم بشري دانشگاه كابل و بعد از يك دورة كوتاه كار در شهر هـرات، پا در ليسة سلطان علاءالدين غوري در شهر چغچران گذاشت و به عنوان نخستين تحصيلكردة بومي به تدريس پرداخت.
استاد غلام دستگير به عنوان يكي از نخبه­ترين روشنگران اين دوران غور، هيچ كتاب و حتي مقاله­یي از خود باقي نگذاشت و گويا با سلب اعتماد از ما، راه قضاوت­هاي ناقص را در بارة خود پيشاپيش براي هميشه سد نمود. ولي ما همانگونه كه در حيات وي محتاجش بوديم، براي شناخت خود و سنت­ها، ناگزير به باز­شناسي كارنامة استاد روي مي آوريم و از روحش در اين تلاش، استمداد مي جوييم تا دست كم در­آمدي براي بحث­هاي سزاوارتر آينده فراهم آورده باشيم.
البته بحث جامع و مانع بر كارنامة گرانبهاي او، براي ارزيابي آموزش و پرورش و روند روشنگري دوران معاصر غور نيز ضروري مي نمايد و من اين موضوع عظيم و ارزشمند را به شاگردان خبير استاد، واميگذارم و در اينجا صرفا پاره­­یي از ديده­ها و شنيده­هاي خود را كه جز يادوارة ناقصي نخواهد بود بدون پرداختن به تایيد و ترديد آراي متناقض و گوناگون ديگران در بارة اين هزار چهرة فرد و روشنگر نادره، مي آورم.
يادكردي از ابتكارات و سنت­گريزي­هاي او در محيط آموزش و پرورش نه تنها نشانه هايي از برنامه و آرزوهاي او را به دست مي دهد، بلكه وضع حزن­انگيز اين حوزه را نيز در آن سال­ها ترسيم مي نمايد. از سوي ديگر تاثيرات استاد در رفتارها و در درس و امتحان محض، منحصر نگرديد و ناگزير، اشاراتي پيرامون جنبه­هاي ديگر منش و كنش او نيز در اين مقال خواهد آمد.
از مميزات عمدة شخصیت استاد، زبان و بيان فشرده، تمثيلي، طنز آميز و نشاط بخش او بود، لذا، پیش از طرح دیگر مطالب، واردِ اين زمينة دلانگیز باید شد:

عمـرها بايد كه تا يابي زبان خويش را (بيدل)
نخستین شمة رهایی و آسایش از زبان گفتاری استاد می آمد. لهجة محلی ما در گفتگو با استادان و دیگرانی که شهری بودند، دست­و­پا­گیر بود و البته، بیشتر از همه در تحریرِ پاسخ­های امتحان؛ مقاله­نویسی؛ سخنرانی… سدِ عظیمی می شد در برابر ما.
خوشبختانه، زبان نو­آيين استاد که واژه­ها و ساختار بیان كابل و هرات و غور را يك­كاسه كرده بود و جاجايي طعم و بوي باغستان­هاي ساغر و تازگي فاسْك هم مي داد، خود، الگو و راهنماي ارجمندی بود در اين راه نامطمئن و پل استواري به سوي كتاب و گفتار شهري مي زد؛ حقارت­های بیجا را می زدود و اطمينان و اعتماد مي آورد.
بطور كلي زباني كه استاد غلام دستگير اختيار كرد در آغاز سنتِ گفتاری قشر معيني از مكتب­ديده­هاي غور قرار مي گيرد و نهايتا لهجة غور را به زبان معيار راه مي نمايد.
در این عرصة تنگ، استاد، پيوندها را همچون باغبان ماهر با قابليت و شجاعت بي­نظيري به بار مي آورد و در راستاي بيداري، تاکید بر عزت نفس و نگاه به قله­های امید و زندگی پیش می رفت تا فاصلة غور و کابل را پیمودنی سازد.
خصوصاً، بيان استاد آموزنده و منحصر بفرد بود. او در اين راستا براي لطيفه، مقام بس ارجمندي قايل گرديد و كاربرد آن را در محيط ما گسترش بي­سابقه یي داد. او با توجه به پيرامون، مخاطب و امكانات محدود ساعت درسي، اين «نوع ادبي» را همچون ابزار و ممد كارش برگزيد و بگونة بيما��نندي از آن بهره جست، زيرا اينگونه بيان متمركز و درخشان، به خوبي جلب توجه مي نمايد و جوهرِ طنز آن، نفوذ را سريعتر و نهادينه تر مي سازد.
لطيفه­هاي استاد با يك­بار شنيدن حفظ مي شد؛ دهان به دهان مي گشت و قند مكرر مي گشت. شايد تازگي لطيفه، مهارت بيان، مناسبت با موضوع و اعتماد كامل ما به دلسوزي­هاي بي آلايش او باعث مي شد كه همه نكته­هايش در جان­ها بنشيند و نُقل مجالس گردد. با توجه به پيام و مصالح كار اين لطيفه­ها مي توان احتمال داد كه حداقل، بعضي از آن­ها آفريدة ذوق اين لطيفه سرا و لطيفه شناس نادره بوده است. لطيفة «ما مارها» را که بر خودشناسی و پرهیز از جستن نسبتِ بیجا با دیگران تاکید دارد در اين جا نقل مي كنم:
مردي از كوهستاني مي گذشت و ديد كسي در راه افتاده و مرده است. مرد توقف كرد و با تعجب از خود پرسيد، چه كسي باید او را كشته باشد؟ در اين زمان، كرباشه (مارمولک) یي از پشت سنگ­ها سرش را بلند كرد و گفت: ما مارها او را گزیده ايم!

 در ميان باش و تنها باش (شمس):
استاد در نوجواني از روستاي فاسْک غور به ليسة ابنِ­سيناي كابل افتاد، تلخي سفر و مواجهة شهر و ده را از سطوح مختلف به خوبي چشيده و دیده بود. ما نيز از كوره روستاها آمده و در مركز، مقهور طنطنة زبان رسمي و لباس شهري معلمان كابل و هرات شده بوديم. اما اکنون، به جاي يك لا پيرهن دهاتي، دريشي و به جاي چارق و چپات، كفش مي پوشيديم؛ تخت خواب ليليه را در خانه نديده بوديم؛ هر هفته يكبار، حق حمام گرفتن داشتيم؛ با قاشق و پنجه در طعامخانه غذا صرف مي كرديم. در مورد ارزش­هاي بومي دچار ترديد مي شديم؛ ولی، نه شهري بوديم و نه روستايي. مايل شهر بوديم، اما با احتياط؛ عاشق روستا بوديم، ولی با ترديد. پس، بايد مصلح، دلسوز و جهاندیده یی، نظير استاد غلام­دستگير، سلامتي اش را و  بهترين سال­هاي زندگي پرارزشش را بر سر اين بحران­ها مي گذاشت تا راهي به دهي برسد.

آری، ما دريشي لیلیه را جايگزين لباس­هايمان نساخته بوديم، بلكه بر آن­ها علاوه كرده بوديم. دریشی را فقط در ساعات رسمی می پوشیدم و آنهم طوری که بسياري اوقات، پتلون را روي تنبان مي كشيديم و به درس مي رفتيم. در اين مورد هم نيازمند راهنمايي استاد بوديم. نفهميديم چه وقت، به چه كسي و چه لطيفه یي در اين رابطه گفته بود، ولي بزودي پذيرفتيم كه تنبان پوشيدن در زير پتلون خنده دار است.
از آن به بعد، مرز ميان اين دو لباس مشخص گرديد. سرانجام، تن داديم كه در تنگناي اين رقابت، لباس فراخ و راحت بومي ما میداني ندارد و كم­كم، هرچه ساختِ ده بود، محقر مي نمود. ولي شخص استاد، همه داشته­هاي گوناگون روستا را با معيار واحدي نمي سنجيد:
روز­هاي اول پائيز سال 1347 واسكت پشمي را كه در تن داشت و رشت و بافت ساغر و دوخت پدر خود استاد بود در صنف به ما نشان داد و با غرور عجيبي گفت: کوچه های کابل را از لیلامی پر کرده اند؛ ولی در كجا مي توانيد اين را پيدا كنيد؟ پارچه را ببين، چوك را؛ دوخت را…
تركيبي كه از شهر و روستا در رفتار استاد صورت مي گرفت، گاه براي ما گيج كننده بود، ولي استاد مي خواست ذوق­ها را در بيرون از اين چهار چوب­ها پرورش دهد. نظر او در وراي شهر و ده به قارة گوهرشناسان آزاده مي رسيد:
روزي در ساعت تفريح ديدم كه صنفي­هاي ما استاد را در كنار بيدهاي كنار راه مكتب پیدا کرده اند و با انگشت به يكديگر نشان مي دهند. متوجه شدم كه او از يك دهاتي رواش مي خرد. خيال كردم از گياهي ناشناخته و بيگانه از دكان­هاي شهر كه چوپان­هاي ساده در سنگستان­هاي غور مي چينند، تا وقار استاد در ليسة ما بايد بيابان­ها فاصله باشد. خوشبختانه او متوجه كنجكاوي­ها شد و وقتي بعد از تفريح به صنف آمد، اول در بارة مفاد اين گياه استثنايي چيزهاي دلپذيري گفت و سپس در خصوصِ آب و هوا و اهميت ديگر پيداوار غور، توضيحات بديعي داد که بعلاوة ارایة معلوماتِ مفید، ویژگی­های مثبت جغرافیایی محیط را نیز با افتخار، گوشزد می کرد.
رسالت استاد، شاید ترکیب بایسته ترین­های شهر و روستا بود که هم ما را در متن محل می خواند و هم ورود به دانشگاه کابل را به دلربا ترین آرزویمان مبدل ساخته بود. آری؛ شمس هم گفته بود: در میان باش و تنها باش!

ا ز چغچران تا غزنی و جهان:
زماني خواندنِ «ها دختر غزنيچي؛ زلفاي تو قيچي بچي…» كه از راديو كابل، پخش مي شد، در مكتب ما مورد پسند قرار گرفته بود. وقتي استاد در مراسمی آن را به آواز شاگردي شنيد، در آخر محفل به خواننده گفت: «دختر غزنيچي به تو چه ربطی دارد؛ تو از دختر غور بگو!» و بعد، رو به طبله نواز، افزود: «تو هم براستي طبله را، به معنی زدن، مي نواختی!» ازان به بعد، متوجه شدم كه مي خواندند: «ها دختر كمنجي…*» و در محافل دیگر، بتدریج، طبله «زدن» شاگردان هنرمند ما نيز به طبله «نواختن» نزديك مي شد.
او با اين حرف­ها، خود­­باختگي­ها را بر باد مي داد و اخگر اصالت را در جوانان بر مي افروخت. ولی، ما كه همة مكتب و درس را در دهات، غوطه ور ساخته بوديم، از عهدة شناخت سره و ناسرة داشته­ها، بی یاوری های بموقع استاد برنمی آمدیم.
آری. کودکان، بی­هیچ قیدی، گاه در دهات، دست­بشانة هم در صحن مکتب قدم می زنند. البته، شاگردان لیسه هم باکی نداشند که هنگام گشتن در ساعات تفریح، ندرتاً دست بدست هم بدهند. اما استاد اینجا هم باید مدد می کرد. او مختصراً می گفت که در فرهنگ جهانی، این رفتار، تعبیر ناپسندی دارد. و البته به شیوة خاصِ خودش، موفق شد چنین رفتار ها را نیز در محیط، دگرگون سازد.
این دقت ها و راهنماییها با حفظ حرمت شاگرد و احترام به شخصيت او که عمده ترين مميزة رفتار استاد بود، موقعيت­ها را دگرگون می ساخت؛ اعتماد به نفس را بيدار می كرد و قریه را در متن جهان قرار می داد تا موقعیت خود را دریابد.

انتخاب سنت ها:
در آن دوران، فضاي كامل مكتبخانه­هاي محلي در مكاتب رسمي حضور داشت. مكتبخانه­ها** به آموزش، صبغة قداست دادند كه ضمناً استاد آن را به شيوة خودش پاس داشت، ولي روش آن­ها در بسياري موارد چون و چرا ناپذير بود كه استاد آن را طرد كرد. در آن زمان، فهم كلي از درس و مكتب، در بهترين وجه خود با حكم ضرب المثل محلي «خواندن و راندن (قلبه كردن) ضرري نداره» مطابقت مي كرد و البته از اين بيانِ تصويري کلی تا حقيقتِ عريان زندگي، فاصله بسيار است. لذا، پرداختن به تأمل و روي آوردنِ بيدريغ به هرچه كتاب است، عمده ترين دعوت استاد از شاگردانش بود. او در اين راستا، روش­ها را مورد سؤال قرار داد و با «چراها»يش، حفظ طوطي وار مطالب را از ارج انداخت و قدم زدن به كوه و دشت و تكرار درس با صداي بلند را که تنها روش محلي یادگیری محسوب می شد کاملاً برانداخت.

چــرا: 
پرسش«چرايي»، دشوار ترين نوع سؤال است و استاد با مطرح كردن آن مي خواست شاگرد را از سطح به عمق درس بکشاند. وقتي در ساعات جغرافيه براي نخستين بار، نقشه را وارد صنف كرد، اين «چرا» ها، رهنمود خوبي براي دريافت مناسبت­ها ميان عوامل طبيعي و پيداوار، صادرات و واردات كشورها و نهايتاً زمينه­یي براي تأمل و استدلال شد.
البته، انتظار نداشتيم كه نقشه به يكي از ابزار هميشگي درس تبديل شود، زيرا همیشه نقشه را همچون تابلوي زينتي، ولی نافهوم بر ديوار اتاق مدير و معلمان مان ديده بوديم و عملاً طرفدارِ همان روش معروفِ «دوستی و دوری» با آن بودیم و بس. ولي استاد، نقطة ضعف را يافته بود و در همان روز اول، خطاب به خيرالدين، صنفی ما كه در نشان دادن كشوري به روي نقشه درمانده بود، گفت که برو بنشين، ولي، بدان كه بعد از این تا چشم­بسته، زير و زبرِ نقشه را پيدا نكني از چنگ من خلاصي نداري. و همه فهميديم كه آمدن نقشه با سنجش و برنامه ريزي صورت گرفته و ديگر، براستي هم از چنگش رهايي نخواهيم داشت.
در ديگر صنف­ها نيز چنين شده بود؛ بزودي مسابقة آشنايي با نقشه، ميان چند دستة شاگردان، برگزار گرديد و از طرفي چند تن از شاگردان، مثل محمد تولك از صنف ما و ديگران به ترسيم نقشه نيز قابليت نشان دادند و ديگر بدون نقشه درس جغرافيه، خشك و بي مزه مي نمود.
«چرا»­ها در ساعات اقتصاد و كيميا عميقتر و جالب تر شد و ساعت درسي را به مناظرة علمي تبديل كرد. تأني به جاي حفظ طوطي وار نشست و سنگيني درس و سيماي عبوس صنف جايش را به نشاط مناظره و لذت فهم و استدلال گذاشت؛ ولي تا اين­ها جزء رفتار ما مي شد، بايد مدت­ها مي گذشت. ما باز هم بعد از ظهرها با كتاب، راهي دامنه­ها و تپه­هاي چغچران مي شديم و قدم زنان، متون را با صداي بلند تكرار و حفظ مي كرديم. در ایامِ امتحان، بسياري­ها خواب را برخود حرام مي كردند و استاد ناراضي بود. به سرزنش صميمانه مي پرداخت و مي گفت، شب امتحان كتاب را ورق بزن؛ به هر عنوان نگاهي كن و بگو «اين را مي دانم؛ اين را مي دانم، اين را … و فردا با نشاط بيا و نمرة كاملت را بگير.»
معلماني داشتيم كه روزهاي امتحان، حتما با چهرة عبوس وارد مي شدند، ولي استاد، آن روزها هم آرام بود. و وقتي كه با او مي بوديم، امتحان هم گامي مي شد در جهت تغيير رفتار­ها. او، گاه راهنمايي مي كرد: «ننويسيد، مثلا: جواب سؤال پنجم؛ بنويسيد: ج. 5.  و جواب را هم فقط در چند كلمه خلاصه كنيد؛ بيشتر فكر كنيد، كمتر بنويسيد…»
بیشترین زحمات بيهودة ما براي گرفتن نمره بود و او عمداً اهيمت نمره را می کاست و بيشتر به تائيد شاگرداني مي پرداخت كه با خبر از زندگی و جهان، نگاه آفاقی نسبت به مکتب و درس داشتند؛ انانی که در بارة پرسش­ها با اعتماد بنفس، فكر می کردند و پاسخ می دادند تا كساني كه همه نيرو را فقط، منحصر به تکرار درس و شب امتحان مي كردند و حتي نمرة كامل هم مي گرفتند.

دلسوزي­هاي استاد منحصر به اصلاح شيوة مطالعه و ورود به امتحان نمي شد، بلكه نحوة نوشتن، زيبا نوشتن و بسیار دقایق دیگر را نيز در بر مي گرفت.

خوشنویسی و سلیقه های خوشِ دیگر:
استاد غلام دستگير، اولين معلمي بود كه يادداشت­هاي ما را در صنف با دقت زير نظر مي گرفت. او با تأكيد مي خواست «سريع، خوانا و زيبا» بنويسيم. ولي ما شيفتة خط «ميرزايي» (شكست) بوديم؛ الف­ها را با حروف قبل مي پيوستيم؛ حروف را روي يكديگر به بالا مي چيديم؛ و آخرِ «نون» و«يا» را به زير مي كشيديم، مثل شمشير و رها مي كرديم. این «هنر­نمایی­ها از نظرش پنهان نمی ماند و از نیش طنزش در امان نمی بودیم و با نارضایتی مي گفت «باز هم دُمبِ تازي رسم مي كنید!»
ناچار، كم­كم، خط ها ساده تر و خوانا تر مي شد. به حاشيه گذاشتن عادت مي كرديم و نقطه گذاري را مي آموختيم. بارها شنيدم كه به ستايش دستخط حسين علي، غلام علي، محمد انور… كه يك سال از ما جلوتر بودند مي پرداخت: «چاپ مي زنند، چاپ؛  آن هم با چه سرعتي!»
بزودي فهميديم كه سريع و زيبا نوشتن و نمرة اعلي گرفتن كه آرزوي محال ما بود، به عقيدة استاد فقط بخشي از كار شاگرد است. او روزي با سرزنش از صنف پرسيد: «مي دانيد در كتابخانة ليسه چه كتاب­هايي هست؟… برلب رود هستيد و تشنه مي ميريد!»
و بعداً چند كتاب را نام برد و به مطالعة‌ آن­ها تشويق كرد. آن روز رفتم و «سرگذشت بزرگان» را كه يكي از كتب مورد نظر استاد بود گرفتم و وقتي چند ساعت بعد از كتابخانه بيرون مي شدم همه برنامه­هاي مكتب به نظرم ناچيز آمد و فكر كردم كه شاگرد حقیقی استاد بايد كسي باشد كه مرتباً به صنف مي آيد؛ سريع و درست و زيبا مي نويسد؛ شب امتحان با آرامش استراحت مي كند؛ در همه مضامين نمرة اعلي مي گيرد؛ ساعات فراغت را در كتابخانه بسر مي برد؛ علاقمند ورزش و دوستدار شطرنج است؛ ذوق موسيقي دارد و هدف بعديش وارد شدن به دانشگاه است، نه مامور و معلم شدن از دورة ليسه و ناچار به خود اعتراف كردم كه نمي توانم از قبيل آنان باشم….

ولی، آنچه واقعاً باعث شده در همه جا استاد غلام دستگیر را به خاطر آوريم، محدود به روش پرجاذبة تدریس او نیست؛ بلکه برخاسته از مهارت­هاي همه­جانبه و دلسوزي­هاي همه­سويه اش در بسياري از امور زندگی نیز می باشد که زمانی به دردِمان خورده است:

وسوسة ميرزايي: 
شماري از سواد آموخته­گان غور در ادارات دولتي به كار پرداخته بودند و به عنوان معتبرِ «ميرزا»، مورد احترام قرار داشتند. ميرزاهاي مستعدي نظير ميرزا غلام حيدر خان، مدير ارزاق كه فرد با عاطفه و خطيب زبان­آوري بود؛ ميرزا علاء الدين خان، مدير اجرائية معارف كه با پيشگامان ادب فارسي نیز بخوبی آشنایی داشت؛ ميرزا خواجه­محمد خان از بخشِ مستوفيت كه استاد مسلم خوشنويسي بود و نظاير آن­ها که همیشه در ميان مردم و همكاران، بانام و معزز ماندند از این جمله بودند.
مقام ميرزايي وسوسه يي به دل­ها انداخته بود و استاد که به خوبي محيط و ارزش­ها را مي شناخت در همان ماه­هاي اول، گزينة ميرزا شدن را در بسیاری از ذهن­ها حذف كرد.
او سعی می کرد باور کنیم که سرنوشت دیگر و شانس های دیگری در انتظار ما است. لذا، تنها راهي كه در برابر ما باقي گذاشت، ورود به دانشگاه بود که بتدريج، طي سال­هاي بعد، به بهترين آرزوي همه تبديل گرديد.

نزاكت­هاي ناز دلبري فهميدنت نازم   (بيدل)
درسال 1354 يك نفر از آوازخوانان راديو افغانستان را جهت شركت در مراسم سالگرد نطام جمهوري به غور دعوت كرده بودند و او يك روز بعد از اجراي چند آواز به خواندن «زليخا دارم امشب…» به شيوة استاد رحيم بخش پرداخت. معلوم مي شد كه حاضرين كه بيشتر شاگردان و معلمان بودند اين ابتكار را بسهولت پذيرفته اند، ولي رضايت استاد حاصل نشده بود و بعداً در بارة ريزه كاري­هاي سبك استاد رحيم­بخش و قصورِ آوازخوان محفل، كلمات نادری بر زبان آورد و نشان داد كه «تفاوت ره از كجاست تا بكجا».
خرده گيريهاي استاد در همه موارد دلنشين بود، زيرا او خود به هر كاري كه مي پرداخت به چند و چون آن وقوف كامل حاصل مي نمود.

ز باغ عارض ساقي هزار لاله برآيد (حافظ):
استاد كه وارد غور شد يك تختة شطرنج و يك «چهار تار» هم با خود آورده بود. بزودي علاقمندي او به شطرنج سرمشق بسياري از شاگردان گرديد و از جمله، شاگردان باهوشي، نظير محمد دهقان، قاسم علم، عبدالستار جعفری از صنف ما و دیگران، وارد اين ميدان تازه شدند.
استاد نه تنها با مهارت، چهار تار را مي نواخت، بلكه در ترميم كامل آن نيز قابليت نشان مي داد. روزي بطور اتفاقي او را در قصابي ديدم كه گردة گاو، سفارش مي كرد. وقتي بعدها متوجه منظورش شدم، روزی در اتاقِ ملعمان لیسه در اين مورد بيشتر كنجكاوي كردم و او شيوة گرفتن پوست از گرده، آماده ساختن و كشيدن آن بر كاسة چارتار را با علاقمندي و دقت بسياري توضيح داد، ولي ما كه به شخصيت كامل الاطراف استاد عادت كرده بوديم، هر اطلاع نادري را نيز از طرف او بدون هيچ تعجبي مي پذيرفتيم. و خوشبختانه رفتار او نيز با ما مبني بر گشاده رويي و گشاده دستي تغييري نمي کرد.

گردنكشي كه در زير آسمان نگنجيد:
در سال­هاي 1354 و بويژه 1355 كه برايم امكان نشست و ديدار بهتر با استاد در لیسة سلطان علاءالدین غوری ميسر بود، می دیدم که اگرچه دل به سیاست نمی داد، ولی باز هم نقدِ سیاست­ها در سطح جهان و بویژه نقد دیکتاتور های قرن بیستم را فرو­نمی گذاشت و در برابرِ گردنکشان، همچنان، گردنکش بود. اما دران ایام، تمرکز اصلی اش دیگر بیشتر بر شگفتي­هاي هستي آدمي بود و نگاهش اغلب، درون­ها را سير مي كرد.
او گاه در قبال پيشامدهاي عادي نیز توصيه­هاي بياد­ماندنی مي نمود: روزي من و شمس الدين مجروح و فضل­الحق فضل و چند تن ديگر از معلمان با او به جايي مي رفتيم، در راه، مجروح متردد شد و نمي دانست كه دروازة اتاقش را قفل زده و يا نه، ولي استاد به او توصيه كرد، براي بررسي باز نگردد، وگرنه اين ترديد به عادت مبدل خواهد شد و مدت­ها دست از گريبانش بر نخواهد داشت.
استاد كه تنها زندگي مي كرد، در پي سفر و معالجه اش در هندوستان، غالبا شاكي بود كه قدرت مطالعه را از دست مي دهد. دران ايام، او در حفظ اعتدال مزاج تدابيري داشت: كلاه به سر مي گذاشت؛ صبح قبل از ناشتا، آب مي نوشيد؛ آشپزي را برابرِ طبابت ارج می نهاد و در این اقلیم نیز خبره گشته بود.

بعد از آن زمان­ها، ديگر ديدار دوامداري نصيب نشد. من به پسابند افتادم و از دور مي شنيدم كه در اوجِ طوفان و تفنگ، استاد نيز لحن لطيفه­هايش را تند تر كرده است، ولي دوستان اداري وقت نيز سرانجام در برابرش كوتاه نيامدند؛ اشتباه اسلاف كه استاد را در جواني از غور به كهمردِ ولایت باميان تبعيد كرده بودند، تكرار شد. او اين بار، شكسته و بيمار، نفي بلد گشت و به عنوان معلم، سر از كناره­هاي دور و دشوار ولسوالي تولك برآورد.
آينده، قابل پيش بيني بود. دیگر در سرزمین نفرین شده و در زیر سقف کوتاه آسمانِ ما، جای آسایشی برای این فرزانة بی­یاور، وجود نداشت. اگرچه عمر استاد غلام­دستگير حتي از 50 سال درنگذشته بود، او ديگر، هرگز قادر نگرديد براي دسترسي به داكتر و دارو، راه شهرها و کشور­های دور را پيش گيرد و يا به مقام محبوب خود يعني تدريس در بزرگترين ليسة آن زمان (ليسة سلطان علاءالدين غوري) بازگردد.
چنین بود که نخستين تحصيل كرده و بارزترين چهرة معارف غور با همين سهولت و سرعت در ماه قوس سال 1359ش در گوشة فراموشی براي هميشه به افسانه­ها پيوست.

خرد بهتر از هر چه ايزد بداد (فردوسي):
استاد غلام دستگير بجز در چند سال نخست، تبليغ در چارچوب مكتب خاص سياسي را رها كرد، ولي هرگز دست از اعتراض به كاستي­ها و ناروايي­ها برنداشت. وي به ديدگاه­هاي معاصر در بارة پديده­هاي طبيعي ارج مي گذاشت و با آگاهي کامل از ويژگي­هاي جامعة عميقا ديني كشور، طرفدار حق محوري و مردمسالاري بود. استاد هرگز به ايمان كوركورانه وقعي نمي نهاد؛ جزميت بي­پايه را طرد مي كرد؛ خرد ورزي را از اركان دين­باوري مي شمرد و بي­اعتنا به عوام، چند سال در ليسة سلطان علاءالدين غوري، بجز تدريس جغرافيه، كيميا، اقتصاد…،تدريس دينيات و تفسير قرآن شریف را نيز به عهده مي گرفت و موفقانه و پربار به پایان می برد.

نام گرامي­اش پاینده باد!
صوفيه ـ 1390ش

* كمنج (Kemenj): نام منطقة حاصلخيز و زيبايي است در غور.
** براي اطلاع بيشتر در بارة مكتبخانه ها به مقالة مفصلِ «مكاتب خانگي غور» به قلم نگارنده در شمارة 1، مجلة عرفان، كابل: 1362 مراجعه نماييد.