آرشیف

2015-6-25

استاد غلام حیدر یگانه

زندگينـامة ادبی غلام حيدر يگـــانه

در دوراني كه با الفبا آشنا مي شدم زمزمه هاي سوزناك جلالي در كهسار غور طنين داشت؛ ترانه هاي طالب و عشقنامة ملنگ روستاها را به شور مي آورد و سرودهاي عزيز به دل ها گرمي مي بخشيد. عشق جلالي به سيه­موي، درد طالب در هجر سكينه، بيقراري ملنگ در دوري ليتان و غوغاي عزيز در عشق نازك، جاذبه ها و الگوهايي بودند كه پيشاپيش سرنوشت ها را رقم مي زدند.
در روستاي بزرگ ما ملا عبدالوهاب (از محلة اولاد ولي) شاعر بود؛ محمد انور (از محلة جوي بافچه) طبع شعر داشت، ملا عبدالهادي از آلُنجَك شعر مي گفت و تاج محمد (از محلة شيرابَك) عاشق سوخته و چار بيتي سراي پخته یي بود.
پدرم نيز زندگي پرشوري گذرانده بود. طالب­العلمي بوده كه عاشق شده؛ تركِ مدرسه گفته؛ ازدواج كرده، ولي مرگِ بي مدارا، او را در سوگِ معشوق نشانده است. آنگاه چلم برداشته و دوتار زده؛ و سرانجام رضا به آمده، داده و به دايره بازگشته است. اما، بعد از چند سالي باز هم عشق، كتاب را از دستش ربوده؛ باز هم ازدواج، و بازهم مرگ معشوق­كُش…و او بار ديگر جز كتاب و تحصيل، پناهي نديده و برخلاف سنت هاي ده، سال ها، فرد، مانده است تا این­که سرانجام، تلاطم ها فروكش كرده اند و او ملازاده­یی قرآن­خوان و حافظ­فهمي در آن برهوت يافته و به همسري بر گزيده است و من در سال 1332­ش، دومين فرزند خانواده اش شدم.
در كودكي با صداي خوش پدرم كه شيفتة ديوان حافظ و مثنوي معنوي بود به طنين شعر، اُنس گرفتم و او نخستين معلم من در روخواني شعر و بويژه ديوان حافظ و مثنوي نیز شد. گاه اين آموزش ها با سختگيري همراه بود كه مادرم به ياري مي شتافت و سبق پس دادن را برايم آسان مي كرد.
پدرم اشعار بسياری از حافظه به آواز مي خواند و مرا نيز به حفظ شعر توصیه می کرد. همزبانی با شعر و زمزمه با­ خود، عادتم شد و در آن محيط آسماني، چه گزينة بهتري از آواز و كتاب و شعر مي توانست وجود داشته باشد.
وقتي زمستان ها پدرم مثنوي معنوی را براي علاقمندان در صحنِ مسجد مي خواند، در گوشه­یي، محو تعبيرهاي او از حكايت ها مي شدم. در غياب پدر، گاهي مثنوي شریف را برمي داشتم و سعي مي كردم چيزي از آن بفهمم که مورد تشويق مادرم قرار مي گرفتم و او هم شنونده و هم مشوق و استادم مي شد.
پدرم گلچيني از شاعران نيز براي خودش جمع آورده بود كه در روستا دست بدست مي شد و وقتي بعد از مدت ها دوباره به خانة ما مي رسيد آن را به زمين نمي گذاشتم. این «کتاب­چه» چه سرمشق خوبي شد براي انتخاب شعر و تهية چنين دفترها براي آينده هايم.
از دوران مكتب ابتدايي بجز ترانه هاي جانبخش جناب محمد رسول فگار كه در مکتب صاحبی، سرمعلم ما بود، چيز مهم ديگري به ياد ندارم. سال هاي شاگردي در چغچران را دور از چشم ها و گوش ها، به مشقِ سرودن شعر طي مي كردم. از صنف هاي هشتم و نهم به بعد، مشق هاي خودم را نيز در کتابچة معيني درج مي نمودم و كم كم، كارهايم به چندين دفتر رسيد.
تنها كسي كه در آن سال ها پس از اصرار، مجموعه­یی از سروده­ هايم را ديد، سيد اعظم خان، معلم دري ما (در صنف یازدهم) از هرات بود كه دستخطِ تشويق­آميزش در حاشية آن دفتر برايم باقي ماند.
در سال 1356ش كه تحصيل را در دارلمعلين عالي هرات به پايان مي رساندم براهنمايي استادان، چند شعرم را در روزنامة «اتفاق اسلام» و مجلة هرات چاپ كردم:
«سیه­چادر، نگارِ روستایی/بدوش از چشمه، مشکِ آب می برد/ بصد آزادگی همچون غزالان/به ره می رفت و از دل تاب می برد….» لختی از همان چارپاره­ ها است. «ز فیضِ تیرمه، زر میشه بلگا/به رنگ و روی دلبر میشه بلگا/ پرن(پیرهن) الوُن، بیا در باغ بنگر/ چو عمر رفته پرپر میشه بلگا….» و: «خزان، ای فصل عاشق، درد نغزه/نگاه یأسِ جانپرورد نغزه/ بهار زرد رویی شو که اینجا/ به قاموس محبت، زرد نغزه… .» از همان پاییزی ها اند که هنوز در ذهنم پرپر می شوند.

از بهار 1357 تا تابستان 1358 که در ولسوالي زادگاهم، پسابند، بودم، امكان فعاليت هاي فرهنگي محدود بود، ولی فرصت خوبي يافتم تا با بعضي از مثنوی­خوان ها، شاهنامه­خوان ها و نقالانِ محيط، بهتر آشنا شوم. رسالة پژوهشي «توي در كاكري» از جملة كارهاي همان ايام است كه بصورت ضميمه در «فرهنگ خلق» با صورتگری ­های استاد عبدالحی فرحمند به چاپ رسيد.
هنگامي كه پسابند را سال 1358ش ترك مي كردم، شمار کتابچه های شعرم به بیست و چهار مي رسيد که مادرم آن ها را در پارچه­یي پیچیده بود و نگهداري مي كرد.
بعد از سوختنِ مكتبِ کاکری، شنیدم که او با انتباه از میلِ روستایيان به كتابسوزي، بسته را در چاله­یي دور از خانه پنهان كرده است. اما سرنوشت، چنين بود كه بعداً هر بهار با رفتن برف، زمين ها را براي يافتن آن دفاتر، شيار كنند، ولي اثري از آن ها نيابند…
بیشترین آن مشق­ ها بصورت غزل فراهم شده بودند. مطالب بسیاری از دینیات صنف نهم را نیز در دفتر جداگانه­یی به مثنوی آورده بودم. سرشکنامه ­های قحط­سالیِ غور، در چند کتابچه ام، اثر کرده بودند و در میان آن ها، ترکیبی با سی و سه بند بود که مطلع آخرین سروده با مصراعِ «کم گو، (فقیری) خاطرِ گردون شود کباب» آغاز می یافت.
در سال 1358ش در كابل در وزارت فرهنگ بعنوان معاون مجلة «فرهنگ خلق»، آغاز به کار کردم. اصلاً در زمستان 1355ش، شماری از دوبیتی ­های مردم غور را در همین مجله که «فولکلور» نامیده می شد، انتشار داده بودم. لذا تا قدم به ادارة مجله گذاشتم به گزارش گوشه های مختلفِ فرهنگ مردم غور ادامه دادم. «چار بیتی ها» (ش6، 1ـ 2، سال 1358 خ)، «هفت گونه نام گندم در غور» (ش1ـ 2،سال 1358 خ)، رسالة «توی در کاکری» (شماره های حمل ـ جدی 1359 خ) و سپس، «زمستانِ مردمِ غور» (شمارة میزان و عقرب 1360 خ) و قصة «خداداد» (شمارة حمل و ثور 1362 خ) در همین مجله نشر گردیدند. در همین ایام که مقیم کابل بودم، رسالة «در مکاتبِ خانگی غور» هم در مجلة عرفان، نشریة وزارت تعلیم و تربیه (شمارة حمل 1362 خ) چاپ شد و  مورد تشویق قرار گرفت؛ ولی پس از آن که به بلغاریا افتادم، مدت­ها گذشت تا دوران «انترنت» رسید؛ رسالة «لهجة کاکری» وارد فضای مجازی انتشارات شد و باز نوبتِ سایت «جام غور» (2005م) و نشر «جلال الدین جلالی، یکی از سلاطین سخن غور» (2006م) آمد.
بعضی از داستان هایی که برای کودکان می نوشتم و از سال 1362در مجلة «عرفان»، نشر می شد، مانند: «غوث، کتاب و شیطان»، «برادری»، «لباس»، «جل­ های کاکلی»، «سیه خالک»… نیز مورد پسند بعضی از دوستان قرار گرفتند و می دیدم که ترجمة شماري از آن ها به زبان هاي پشتو و ازبكي نيز بعداً در همین مجله نشر می شدند.
پس از دورة عسكري، بحیث مدير نشرات اتحادية نويسندگان افعانستان کار کردم و از آن­جا برای ادامة تحصیل  وارد دانشکدة زبان و ادبیات کابل شدم؛ اما پس از سالی، از طریق اتحادیة نويسندگان افغانستان، عازم بلغاریا گردیدم و در سال 1994م تحصیلات فوق ليسانس را در دانشگاه صوفیه در رشتة زبان ادبیات بلغاری به پایان رساندم. از آن زمان تا كنون، سرگرم تدريس ادبيات فارسي در مركز زبان ها و فرهنگ هاي خاوري این دانشگاه مي باشم و به کار ترجمه می پردازم.

در سال 1364ش، هنگامی که دانشجو بودم، دفتر قصه هايم برای کودکان، تحت عنوان «برادري» از طرف انجمن نويسندگان افغانستان انتشار يافت.
در همان سال ها در هفته نامة «قلم» و مجلة «ژوندون»، نشریه های انجمن نویسندگان افغانستان نیز پاره یی از اشعار و داستان­ هایم به چاپ رسیدند.
دفتر شعر «سرودهاي صوفيه» را در سال1997م ؛ « Kak se kazvam» (چيست نامم)، دفتر شعر بلغاري ام را در سال 1997م و دفتر شعر «آدمي تاريكي بود» را در سال 2002م در صوفیه چاپ کردم.
در سال 2009م دفتر شعر «غریبانه ها»، داستان «چوچة هفتم» (ادبیات کودک) و تجدید چاپ دفتر «برادری» (ادبیات کودک) با شمارگان محدود در صوفیه دست داد.
در سال 1389ش، ریاست معارف غور با ابتکار و همت جناب نبی ساقی، «مکتب آخند» (پردازشی از سیمای نخستین معلم و مکتب کاکری) را با قطع جیبی انتشار داد.
بخشي از اشعار و داستان هايم كه در غربت پديد آمدند، در نشرات افغانستان، بلغارستان و انترنت، بویژه سایت ­های «جام غور»، «فردا»، «کابل ناتهـ»، «آسمایی»، «فیروز­کوه»، «24 ساعت»، «آریایی»… منعکس گردیده اند.
در حال حاضر، رسالة پژوهشی «لهجة كاكري» و چند دفتر شعر و داستان و مقالاتم آمادة چاپ می باشند.

من­الله توفیق.
صوفیه ـ 1390 ش