آرشیف

2014-11-10

jameghor

مسکه یا خیگانه؟

دوست احمد
 

این نوشته شاید مفهوم علمی نداشته باشد اما بیشتر هدف لهجه وکلیمات مورد استفادۀ دهاتیان ماست که رفته رفته فراموش میشود. تصمیم گرفتم هفته یک قصه ساخت دهات مارا بشما بنویسم تا وارد دریچه فرهنگ مردم شود .من هیچ وقتی مطلب محلی ننوشتم اگر درست نبود زیر ستون نظریات بنویسید بس.واگر خوب است بنویسید ادامه..خوب حالا یک قصه از جوانی یا دورۀ مکتب از زبان دوست احمد..

آخر های تموز بود روزی از مکتب رخصت شدم وطبراق کتاب هایم را بگردن انداختم که خانه بروم دوست وهمصنفی ام احمد گفت خانه ما نزدیک تر است برویم اول خانه ما بلکه یک ناشتا ماشتای باشد بخوریم .دل مه از گشنگی بیز بیز میکرد دل نادل گفتم خوبه برویم. آهسته آهسته رفتم که خیل وخانه شان نزدیک قشلاق هاست وهمان لحظه رمه هم به پیلو آمده بود وزنکه ها هم دیکچه ها وبادیه هارا برداشته سًن مال قتی کردن میرفتند.

وقتی نزدیک خانه احمد رسیدیم ننه اش مارا دید واحمد گفت ننه! احمد همصنفی مه است وخیلی رفیق منه وما همیشه همبلیم همه بچه ها از دست ما به صنف می جینن.ننه احمد گفت بری جو خیلی هم جنقره نباشین احمد گفت نه تنها بازی وشوخی میکنیم.خوب ننه احمد نمد را کنار بارا بالی قنج انداخت ومیخواست مال قتی کردن برود، احمد گفت ننه اول به ما نن بتی تا ما بخوریم باز تو از تی پیلو میآئی چای میخوریم.ننه احمد پرسید خوب مسکه میخورین یا خیگانه وماس..احمد گفت خیگانه خیگانه ..ننه احمد هم دستی کلبیزن را او کش کرد وخاکستر هارا از تی دیگدان پس کرد یک خروج از زیر خاکستر ها پیدا شد خروج هیله کروشک میزد .وبعد پف کرد تا آتش در گرفت وتخم را با روغن پخته کرد با یک نیم کاسه ماس پیش ما گذاشت ورفت طرف گوسفند ها که قتی کند.

وقتی مادر احمد رفت مه گفتم کاشکی مسکه هم میبود..احمد بلند شد اول داخل چغدان رفت وباز بالای برمک سیل کرد گفتم چی می پالی؟ گفت یک شیروه وقیماق چیزی گمانم نیه تنها لچ هارا لکه لکه بالای منه انداختند..باز گفت خیره از مشکوله بور میکنم، گفتم خوب نیه ننه تو گفت مسکه یا خیگانه خود تو گفتی خیگانه .گفت خیره ننه مه مره خیلی دوست دارد باز اگه تو میشرمی تو سیل کن مادر مه نیایه مه کمی مسکه از مشکوله میگیریم تا بیاید میخوریم .مه طرف ننه احمد میدیدم که با مشت محکم للو های لکتو بز قشقه را میزد وکش میکرد تا شیر پایان کند بزغله به کوکنه را کش میکرد اما به مایه مادر خود نمی رسید. احمد هم به عوض اینکه طرف مشکوله سیل کند طرف ننه خود نگاه میکردودیدم ننه احمد خیلی چاپک سن خانه میاید میخواستم به احمد چیزی بگویم که دیدم دوغ ها از کنار دست احمد میشاره از زیر چغ هم بیرون شده طرف پیلو وننه احمد هم که دیده بود دوغ مثل مار سفید تنوه کشیده بسیار به اشتو طرف خیمه پک میزد دید که دست احمد تا حالا داخل مشکولیه.گفت کور شم بری جو چه کار میکنی احمد گفت رفیق مه مسکه ماست مه دست خود دور کدم مسکه بر دارم که ایطور شید.خوب ننه احمد گفت جندم پروا ندارد باز کمی مسکه بر داشت مگر از خجالت وشرمندگی نتوانستم بخورم.مقصد شر منده شدم قهر مه بجان احمد برآمد.

وقتی میرفتم خانه حلقی مه خشکی میکرد احمد را گفتم یک تاس او بتی .احمد گفت ما چشمه نداریم صبح وقت از جوی مشکو را پر میکنیم تا شام میشه. برفت به عوض تاس طی یک بادیه اّو اورد بهانه مه جور شد گفتم تو خیلی پفوکی میگوئی برادر کلان مه سودا گره اقلا یک وله گت بخانه شما پیدا نمیشه مادر تو نیم ساعت خروج را پف کرد تاآ تش را در داد وحالا تاس نداری تی بادیه او میاری شاید بجای دیگ خورد به تی قجغن اشکنه پخته کنی هردو ما کمی گفتار کردیم.گفت برادر کلان مه دو تا او کش ویک خورجین از سوداپرکرد بالی یابو بار زده به قشلاق های دیگه برده باور نداری صبر کن بیایه…گفتم نه میروم ننه مه هم خبر نداره که اینجا امدم خیلی پروای مره ندارد بازهم میروم فلاخمان گرفته  کمی چغک بزنم که قهر نشوند.اگرنه مره ره خلومه ها روان میکنند که خیلی بد مه میام همی فلاخمان زدن بهتره.

به هر حال تا سر پوزه آمد مره از سگ ها تیر کرد گفت دیگه توره بخانه خود نمیارم مه هم گفتم نیار.مه هم دیگه جرأت دیدن مادر تره ندارم.باز خنده کرد گفت باز به صنف نگوئی گفتم مه نمیگویم! بیا دهن مر بدوز اگر نه یک زمانی به همه جهان هم هم ای نقل میگویم.. که حالا وقتش رسید.. دهاتی دوست احمد…