X

آرشیف

​مرگ چیزی مثل تنهاییست
مرگ

چیزی مثل تنهاییست

 

زنی را می شنا سم من

چنانِ آشنای خوبِ دیرینه.

()

شبی تاریکِ توفانی

-شبی همسانِ چشمانش –

من او را آشنا گشتم .

()

چو دیدم آن شب آن زن را

نگویم قصه اش را ، گر

کی خواهد گفت ؟

()

مرا او ، با نگاهِ خود

به شهرِ خاطراتش برد

و دیدم من که تنهایی ، چنارِ پیر وَش

آن جا ریشه پرورده ست.

()

جوابِ بُغضِ او را من چی خواهم داد

نگویم قصه اش راگر ؟

من او را می شناسم ، خوب

نگویم قصه اش را ، گر

و از دیدار ما و ازسخن ها

چیزی بد بمن هرگزنخواهد کرد.

()

در آن شب ، آن شبِ تاریک

مرا او با نگاهش گفت :

[مرگ همچون بودنِ انسان در گودی تنهایی ست .

دردم هست ، مرگم نی

مرگم نیست ، تنهایم

تو هم مرگی نداری گاهِ تنهاییت.]

()

دوچشمِ زن به من

از رفته های زندگی او حکایت کرد :

[ مرا یک روز مردی گفت:

« به اوجِ کهکشان پرواز خواهم کرد

ترا همراه خواهم برد

که بینی بیکرانی را

و آتش خویی خورشید را نیکو

و خواهم گفت :

تو دیدی گرمی آتش

و بی پهنایی هستی

ولی سوزنده تر وبی پهنا تر از هردو

ترا من دوست می دارم

و خواهم مرد . » ]

[ غرورِ دردناکی او به من بخشید

برایم سجده ها بسیار بر پا کرد

ولیکن گاهِ رفتن زنده بود آن مرد

و وقتی رفت

شادان و راضی بود از بودن

ووقتی رفت من مُردم

من مردم و دانستم :

بزرگی بود در عشقش

دروغِ او گواهی بود بر عشقش

دروغت بیشتر تا هست

بزرگی بیشترعشقت شکوفانتر . ]

()

مرا ، زن ، با نگاهش گفت :

[ ازان پس لمحه ها را هیچ ژرفایی نمیخواهم

وگرنه بارِ سنگینیست . ]

()

سکوتی کرد ، آنگه گفت :

[ دهد دانی

مرا پهنای لمحه ، یاد از بودن

و از اندوه . ]

()

سکوتی کرد ،آنگه گفت :

[ به یادِ خویش می افتم من از اندوه.]

()

به زن گفتم :

[ زنی را دیده بودم سال های پیش

من از بودن وتنهایی باوگفتم:

« با من باش !»

نگاهی کرد .

نگاهم کرد و راهش را گرفت و رفت .

صداقت یا صراحت

چیزی مثلِ این دو

پخش می شد از طنینِ گام های او .

سکوتش ساده لوحی بود .

نمیدانست آن زن او نمی دانست

تعهد را نمیدانست .

باید بار ها می گفت : می آیم

و آنگه انتظارش – خسته تر از من-

به گوشِ جانِ من می گفت : کاو هرگز نمی آید .

نمی دانست آن زن ، او نمی دانست

که باید گفت

سخن ها زد

فراموشش نمود آنگاه . . . بی تردید . ]

()

مرا زن با نگاهش گفت :

[ فضا لبریز جرأت بود

وقتی عشق با من بود

چی می گویی ؟ نمی دانی ؟

کوه ها کا هست

وقتی جرأتی باشد . ]

()

به او گفتم که :

[ می فهمم و یادم هست

زنی را آشنا بودم

شبانگاهی زمن بشنید:

مرا امشب ز دستِ من نجاتم ده !

شبی بود ، آه …

فضایی مست و چشمش مست و مویش مست

بهارآلود و مهتابی سپید اندام او در چنگِ دستم مست

دستم مست و نا مش مست و نا مم مست

باری ، مستِ او بودم ولیکن زخم ها در دل . ]

()

به او گفتم که :

[ لذت بود

شاید آه هیچی بود،پوچی بود

درآن لذت نه امروزی نه فردایی

تلاشی نی ، خروشی نی ،

زمانی نی ، مکانی نی

تو گفتی هیچ چیزی نی .

در آن شب من به زن گفتم :

مرا از خویشتن پُـر کن !

چنان من مست بودم،وای

که در دهلیز های یادبودم مرگ جاری بود . ]

()

به او گفتم که :

[ دردت هست و دردش هست و دردم هست . ]

()

به من او با نگاهش گفت :

[ دردم هست ، می دانم

چنان لیکن بکن ای یار

که دردت را بفهمانی ! ]

()

ازآن پس چیز هایی دیگری گفتیم از هر در.

()

به من او با نگاهش گفت :

[ وقتی برف می بارد

تو می گویی که باید گرم پوشید .

منطقِ خوبیست ، این منطق

منطقِ انسان هااز سردی ست

منطقِ برفی تواما

هزاران فرسخ از دنیای من دور است .

درونِ جا مه دانِ خانهٔ ما

چیز گرم و پشمیی چون نیست

منطقِ تو نیست از من پس . ]

()

سکوتی بین ما پرده فگند ، آنگه.

()

به او گفتم :

[ رفیقی داشتم در دورۀ مکتب

به من او گفت یکروزی :

« بیا از مادرم بشنو

مرا صبحی به وقتِ روی شستن مادرم نا مید

و آنگه گفت

برو تا پیشِ همسایه

سلامی ده ، بگو امروز

ما دو سه تا میهمان داریم

یک کمی از نزد تان خنده

و مقداری فضای شاد می خواهیم .» ]

()

به او گفتم :

[ پریشانیست

تمامِ زندگی ما پریشانیست

فکر های ما پریشانند

حتی نام های ما پریشان اند . ]

()

به او گفتم :

[ همیشه نام های بی مسمایی بر انسان است

چرا ماگا هگا هی نام انسان را نباید خشم بگذاریم

چرا کوه و چرا درد ومرگ نگذاریم

انسان کوه را ماند

انسان درد و مرگ را

بهتر از هر چیز فهمیده ست . ]

()

به او گفتم :

[ دیشب برگ هایی زرد وخشکیده راهم را گرفتند

و پرسیدند آهسته :

« بهاری باز خواهد بود ؟ »

سخن تا گفته با شم من

صدای باد پیدا شد

برگ ها از ترس

همه ، خود را به جوی آب افگندند . ]

()

به من ، او ، با نگا هش گفت :

[ وقتی قطره بارانی به روی برگ می افتد

تو می دانی که برگ از شدتِ لذت

سراپا لرزه می گیرد ؟!

و وقتی گرگ دندان می فشارد بر عروقِ دست یا پایی

نیز ، مثلِ برگ می لرزد ؟! ]

خندیدم .

نگا هی کرد .

نگا هش خشک و خالی بود

ناگه از هوایی سرد

نگاهِ خالی اش پُـر شد

و ناگه منجمد شد خنده بر لب هام و زن نالید :

[ راهی هست

راهی هست ، منتظر بودن خودش راهیست

وقتی منتظر با شی

ندانی آخر ره را و پایان را

خودش راهیست

که گا هی درد هایت می شود آغاز

وقتی انتظارت می رسد پایان . ]

()

به زن گفتم که :

[ روزی زنده مردی گفت :می ترسم

برای سبزه ها ، گُل ها ، چمن ها ، دشت ها ، ای یار !

می ترسم

برای باغ ها ، انسان ها و نو نهالان ، مرد !

می ترسم

اگر روزی برای بارشی ابری نبا شد

اگر یک شب صدای رادیو پیچد که باران گفت :

« ساکنانِ کــرۀ خاکی !

برای قطره های من

ازین پس پول باید داد !

تاجری چند آن زمان ، با انحصارِ خود

به باران پول پردازند

و خود در وارداتِ آبِ باران دست ها یازند

پس از مردن تو می دانی

که با میراث ها شان ، این دو سه تاجر

فضای بیکران را پـُر همی سازند . ]

()

نگا هش در فضا چرخید

ذهنش اماجای دیگر بود در پرخاش ، دانستم .

()

دمی ساکت شد آنگه با صدای خفه یی نالید :

[ . . . عشقِ من

چه زخمی خورده عشق من

تبا هی چیز دیگر نیست غیر از عشق ورزیدن

و آنگه از شکستِ آرزو مردن . ]

()

به زن گفتم که روزی زنده مردی گفت :

[ انسانی !

تو انسانی و فکرت نیز انسانیست

نشا طت نیز و دردت نیز ! ]

()

به من او با نگاهش گفت :

[ درخت از باد می نالد ، شب از وحشت

تو از مه قصه می گویی ؟

ز فکرِ ماه بیرون شو

مرا بنگر ، مرا دریاب

ببین که رهگذارم

پیش ِرو وپشت ِسر

تاریکِ تاریک است . . . . ]

()

دردت هست

دردش هست

دردم هست ، جانِ من !

چی تدبیری ؟

چی درمانی ؟….

()

سکوتی در نگا هش موج زد بیتاب و آنگه گفت :

[ ای همره

ز فکرِ ماه بیرون شوز من بشنو !

من از ژرفای دردم قصه می گویم

و تو ، این ، هیچ می دانی ؟ :

تمامِ واژه ها نا آشنای معنی خویش اند

هنوز انسانْ نا مفهوم ونازاده ست ! ]

()

به زن گفتم :

[ به من ، آزاده مردی گفت روزی :

« راه هایی هست

– می یابی ! –

اگرچه گام و گام و گام

وگرچه درد و درد و درد

و گا هی مرگ

همیشه راه هایی هست می یابی ! » ]

()

زن آنگه دست هایش را به دستم داد .

دست هایش مثل برگ از بادمی لرزید .

()

و آنگه با نگاهش گفت :

[ هوا سرد است می بینی ؟!

به من اکنون هوای سرد می گوید

که فرداسبزه ها زکام می گیرند . ]

()

به زن گفتم :

[ که آن آزاده مردَم گفت :

« باغ های پُـر شقایق های آینده فرا راهست !

نترس ای مرد

ز من بشنومرا بشناس

من فرزندِ خورشیدم

ز سمتِ روز های خوب می آیم

ز سوی شاد مانیها

– هجومِ نور همراهم –

بیا که قصه هامان را یکی سازیم

دردی ژرف اما پاک وجه اشتراکِ ماست .

نگفتم ؟ :

راه هایی هست می یابی !

نگر آینده را ای دوست ای همره

نترس از ره ،ز من بشنو

که مرد و مرگ

از یک نطفه پیدا شدبه روزِ درد .

حرفی نیست برگویی

تو کم می گیریم امروز

با تو ، اماروز دیگر

خنده برلب دست خواهم داد. » ]

()

شبی بود ، آه

سیا هی ها :

به پهنای غمِ انسان

و عمر من :

به صد ها سال

و دردِ من :

هزاران کوه !

کابل ،

سیزده پنجاه وچار خورشیدی

)))

این سروده بازنویسی گردیده است.

X

به اشتراک بگذارید

Share

نظر تانرا بنویسد

کامنت

نوشتن دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

مطالب مرتبط

پیوند با کانال جام غور در یوتوب

This error message is only visible to WordPress admins

Reconnect to YouTube to show this feed.

To create a new feed, first connect to YouTube using the "Connect to YouTube to Create a Feed" button on the settings page and connect any account.