آرشیف

2015-1-8

خان محمد سیلاب

​دوســت ريـيـــس

همدیگر را زیاد دوست داشتیم ، گاه اوقات مارا بشوخی لیلی ومجنون صدامیکردند ، وقتی باهم بودیم  که همیشه چنین بود  دررابطه به آینده ، دست آوردها ، مشکلات ومسایل خصوصی صحبت میکردیم وراز دل می گفتیم.
آن قدرباهم نزدیک بودیم که حتا اگر روزی می گذشت ویکی ازما دیگری را نمی دیدخیلی دق می شد وشب خوابش نمی برد.
آب ودانه کنده شدومن با تمام علاقه که به اوداشتم ناچار شدم که ترکش کنم وروزگاری را درمسافرت سپری نمایم . درعالم غربت هم هرجا،می رفتم خاطرات اوهمرایم بود . خیلی دلم برایش تنگ شده بود وفراق اوبسیار آزارم میداد.
میگویند آدمی مرغ بی بال است ومن سرانجام بعد ازمدتی دوباره برگشتم . فردای آن روز خواستم به دیدن دوستم بروم واحوالی ازاوبگیرم . موتر سیکل مودل سابقم را از دهلیز بیرون کردم وسرپایه استادش نمودم  لینگ جراب سه شیره ی کهنه ای که پیشرویم بود برداشتم وگردوغبارش را دستی کشیدم . همان طور که سرپایه ایستاده بود شورش دادم ، الحمدالله کمی تیل داشت ، خوشحال شدم . درحالی که دستم به شاخ سیکل بود به اتاق صدا زدم: نسرین بچیم همویخن قاق نخی ره که به کاکایت آورده بودم بیار! دخترک یخن قاق را باخلطه ی پلاستیکی چای الکوزی به دستم داد . بسم الله گفتم وسوارشدم ، حالا یک اندل ، دواندل ، سه اندل … خدارا شکر آخر روشن شد حرکت کردم .
… زنگ دروازه را فشار دادم ، بعد ازحدود 5 دقیقه درباز شدوطفلی که بین سنین 8- 9 سال می نمود با عینک های دودی ، بلوز سبزراه دار نیمه آستین وشلوار لی مقابلم قرار گرفت .
تبسم کنان گفتم : سلام جان کاکا چطوری؟ مانده نباشی ، آقاجانت خانه اس؟ طفلک بدون آنکه بامن پیش آمدی کند، رویش را برگرداند وصداکرد:
«آقاجان ! مادرجان ! یک کاکاگک است آقایمه پرسان میکنه » کلکین اتاق که روبروی دروازه قرارداشت بازشد ودوستم که خیلی دلم دراشتیاقش می تپید ، سرش را بیرون کرد وگفت « اگه چیزی میخواهد به سلیم بگوبریش پرزه بته ورخصتش کنه ! »
صداکرم : سلام پادشاگل خان ! منم بخاطر دیدار واحوالپرسی آمده ام ، اجازه است که به قدم بوسی شما مشرف شوم؟!
بعد ازتلاشی دقیق ودست مالی به سرین وسینه ام توسط گارد دم دروازه وارد اتاق شدم . همه چیز تغییر کرده بود . قالین های ترکی ، پرده های حریری ، گل های رنگارنگ ، تابلوهای زیبا وتوشک های مخمل جذاب .
پادشاه گل با لباس های ریاست ورسمی اش واقعا خیلی شیک به نظر می رسید؛ وهمچنان تفنچه مودل سابق که به داخل پوش تفنچه های اصیل ومودل با لا جابجا شده بودودرقسمت ران  چپش آویزان بود در زیبایی استایل اش می افزود ،  ا ما پیشانی ورنگ رویش نشان ازخستگی ومریضی مزمنی  داشت . وقتی به طرفم آمد پیاله چای سیاه به پایش خورد وچپه شد ، احساس کردم که چشم های دوستم هم ضعف پیداکرده است .
بدون اینکه مرا درآغوش بگیرد وصورتم را بوسه زند ، سردستش را بدستهایم داد وگفت : « بفرمایید- بفرمایید ، بنشینید، خسته نباشی ! » نشستم ، بعد ازآنکه دوستم مختصرا به یک دوپرسشم پاسخ گفت وچندبار پیشانی اش را بادست چپ کش کرد ، یکی آمد وازترموسی که همانجا بالای صفره گذاشته بود ، یک پیاله پر کرد وبا بشقاب پیش رویم گذاشت . واقعا چه بساطی وچه چایی!!
کشمش میگه مره بخور، نخود میگه مره بخور، همین طور پسته ، خسته ، کلچه ، سیب ، مالته ، کیشته ی کمینج وکیله ی خارجی مثل دانه های گل آفتاب گردان ازداخل قاب به طرف آدم می خنده .
من که هیچگاه درتمام عمر با اینگونه چای ها برنخورده بودم ، با عجله ودست پاچه گی شروع کردم به خوردن ودرحالیکه هاله ی ازنرمه نخود وکلچه مانند دایره حلال بزکشی به دورلبانم تقش بسته بود سرصحبت را کم کم بازکردم وگفتم : این طور که معلوم میشه ماشاالله شما بجای رسیده اید ؟! خدارا شکر میکنم ، حتما غم برادر تان را هم یک رقم نی، یک رقم میخورین ؟!
پادشاه گل خودش را جا بجا کرد ، گلوی تازه نمود وچنین ادامه داد: « … واقعا کسانی که زحمت می کشند ، مثل ما بالآخره به جای می رسند. شما خو همیشه پشت کاهای بدون منفعت سرگردان هستید، اما من بعد  از آنکه چندوقت با قوماندان صاحب رنگین شاه کارکردم ، اونها لطف کردند وبرای من منظوری ریاست"مصارف وتدارکات" را گرفتند وحالامن رییس هستم . چون آدم با وجدان هستم شب وروز شدیدا مصروف می باشم ، گاهی با کامپیوتر وگاهی با قلم کار میکنم به همین خاطر است که از چشمانم کمی احساس ضعف میکنم (شمانامردا خو مرد یک دسته گل هم نشدین!) هرچند مصرع " مارا به این گیاه ضعیف این گمان نبود " دفعتا به ذهنم آمد ، بازهم محافظه کار ی کردم وگفتم : رییس صاحب حتما به خاطر دارند که بنده در این شهر نبودم ودیروز آمده ام. ازجانب دیگر " مامور ومعذور" گفته اند ، ما مزدور مردم بودیم ومتاسفانه نتوانستیم که زود تر از این خبر شما را بگیریم .
یخن قاق را با پلاستیک ودسته گل به طرف پسر ش پیش کردم وگفتم : برگ سبز تحفه درویش . درحالی که پسرک شانه هایش را بالا انداخت با کمی تغییر آن را از دستم گرفت وبدون اینکه تشکری کند ازاتاق خارج شد.
بعد ازچند لحظه متوجه شدم که پادشاه گل واقعا نا آرام است وبسیار می تپد . چون دوست سابقم بود دلم برایش می سوخت گفتم : شما کمی مریض رقم به نظر می رسید ، چطوره که با قبول زحمت غرض مشوره وتداوی به کدام داکتر مراجعه کنیم ؟!
وقتی او پیشنهادم را پذیرفت راهی معاینه خانه شدیم . اول ازهمه پیش داکرچشم رفتیم . داکتر بعد ازمعاینه چشم هایش به من گفت : « مریض شما ضرورت به چیک عمومی داخله دارد ، باید بعد ازگرفتن نظر داکتر داخله پیش من بیایید تا عملیاتش کنم بخاطرکه چشمانش آب سیاه تا کرده وپرده اش هم ضخیم شده »
به داکتر داخله مراجعه کردیم ، مریضان دیگرد، رییس را خازج توبت اجازه دادند ! داکتر بعد ازمعاینه دقیق دوپرزه به لابراتوار ویک پرزه به داکتر جراحی حواله داد .  اول به داکتر جراح مراجعه کردیم . وی بعد ازمعاینه به پشت پرزه نوشت : « مریض بخاطر افراط درموتر سواری به بواسیر مصاب شده باید هرچه عاجل عملیات شود.»
پرزه دیگر را  به شعبه معاینه داخلی معده ( ایندوسکوپی ) بردیم . داکتر به دقت معاینه کرد وگفت :« مریض شما معده اش کاملا ازبین رفته است ؛ زیرا غذاهای صرف کرده که با معده اش نا آشنا بوده ، باید عملیات شود وبجای معده اولی معده ی دیگری جا بجا شود تا با این غذاها آشنا باشد.»
پرزه آخری را به شعبه معاینات قند خون وادرار بردیم . پیش ازآنکه وارد اتاق شویم پادشاه گل روبه من کرد وگفت: « اگه همه معاینات مثل قبلی ها راست می گویند ، نباید به این شعبه برویم . میترسم که تمام راز ها ازخونم افشاء شود. می فهمی رفیق؟!  من دراین مدت کوتا ه راه صد ساله را یک شبه طی کرده ام . » درحالیکه خنده ام گرفته بود گفتم ؛ دوست عزیز این معاینه مرض است ( وبرای تداوی می باشد) معاینات جرم شناسی یا (کریمنا لوژی) نیست که به همه چیز پی ببرد.
داخل اتاق شدیم ، داکتر بعدازگرفتن نمونه خون وادرار پس ازحدود یک ساعت انتظار به من گفت : « مریض شما به خاطر استفاده زیاد وبی مورد از غذاهای مقوی وپروتینی ونکردن کار وپیاده گردی، قند خونش بالا رفته وباید به خاطر تصفیه خونش به خارج ازکشور رجعت داده شود. »
بدون اینکه دیگر به داکتران مراجعه کنیم یک راست به خانه شیخ تعویذات رفتیم . تعویذ نویس وقتی که نام خودش ومادرش را پرسید ، کتابهایش را که غالبا توسط پوست حیوانات مجلد شده بودند ، بازکرد وگردهایش را تکان داد وپی هم ورق میزد تا جایی را که کاغذی را درآنجا گذاشته بود پیداکرد وبعد از جابجای عینک های ته گیلاسی وبند نخی اش مکثی کرد وگفت : « ایشان جن دارند، درصورتی که مدت چهل شبانه روز پیش من بمانند وهر روز دوقطه مرغ خانگی سیاه بریان شده با روغن شمع ، یکی صبح ویکی شام صرف کنند ، حتما صحت یاب می شوند.»
پادشاه گل با عصبانیت وفریاد با کلمات شکسته داد زد: « من مدت دوماه می شود که رییس "مصارفات وتدارکات" شده ام بهتر از این ها خورده ام ، حتا حق تمام پرسونل را استفاده کرده ام ، شما چه میگین ؟! »
با نا امیدی وقهر  از این در، هم بیرون شدیم . دوستم را بخانه اش رساندم وموتر سیکل غراضه ام را روشن کردم وشام ملا آذان خسته ومانده به خانه رسیدم .
برای علاج پادشاه گل خیلی ناراحت بودم . یادم آمد دیوان حافظ را بگشایم وبه نیت شفای دوستم تفاءلی بزنم . چشمانم را بستم کتاب را باز کردم وبالای یکی از خطوط گذاشتم ، وقتی دوباره چشمانم را بازنمودم با تعجب دیدم که نوشته بود : « برو، نمرده به فتوای من نماز کنيد! ».
 
سیلاب
شهر فیروزکوه
11/3/1388