آرشیف

2015-1-8

خان محمد سیلاب

مــن تـفـنـگ ســــالارم

 
مدت ها پیش ، از بدحادثه وسختی روزگار، گاوک چپه شاخ  خویش  را فروختم و یک میل کلاشنکوف فرقه یی روسی  خریدم.یک رأس بز شیری هم که داشتم و به نام پسرم بود ودوستش داشت ،  به لیلام گذاشتم و یک پرتله و 90  دانه مرمی خریدم.
دران  وقت قوماندان قریه مرا احترام می کرد و به چشم یک مرد، می دید.  شب های  که کدام قوماندان دیگر به به خانه اش مهمان بود، مره نیز به حیث مهمان می طلبید و به دیگران معرفی می کرد که: یک جوان خوب و باجرأت است. " دل و جگرش به کباب می ارزه" من هم  خیلی تشویق می شدم و به خود می بالیدم  و دوست داشتم که به همین نام یاد شوم!
کم کم زمان آمدن کوچی ها نزدیک می شد و قوماندان صاحب به ما نوید می داد و آمادگی می گرفت. وقتی کوچی ها از ولایات بادغس، هلمند و قندهار ، سر وکله شان پیدا می  شد و همه چراگاه ها ، کوهها ،  و دشت و دمن را پلاس های  سیاه رنگ، رنگ به خصوص کوچی نشین ها می بخشیدند و به تمام جای ها رمه ها و شترهای شان پراگنده بودند. ما همرای قوماندان صاحب ، هر روز به یک خیل رفته کبابی و علفچر می گرفتیم …
در آن زمان وابستگی ما به قوماندان صاحب، بسیار زیاد شده بود و ایشان را به حیث رهبر و رازق خود می دیدیم و امید وار بودیم که تا آخر زندگی، ما را یاری وحمایت خواهد کرد.
سرانجام روزی رسید که کوچی ها رفتند. باز هم  ما ماندیم و همان دارایی شخصی.  یک روز برّۀ  خود را بفروش و یک روز بزغاله را. یک روز گلیم خود را به بازار ببر ویک روز پوستین خود  تا شاید بتوانی چندتا مرمی بخری ونگذاری که از چشم قوماندان صاحب بیفتی .
یک روز قوماندان صاحب ما را به دور خود جمع کرد و یک طرح معقول و منطقی را به میان گذاشت که " باید از مردم حوالۀ  خرچ جبهه و گدام جمع آوری کنیم "
ملای قریه را خواستیم وبه تمام محلات تحت قیادت خود مکتوب و ماسیل فرستادیم: " هر خانواده که یک جفت گاو داشته باشد، ده من گندم و 500 افغانی. کسی که یک پای گاو دارد پنج من گندم و250 افغانی و کسانی که  دهقانی می کنند و یا کاسب کار اند سه من گندم بدهند".  اشخاصی  که از فرمان قوماندان صاحب سر پیچی می کردند در محضر عام به شدت لت وکوب می شدند و یک هفته در تشناب نمناک جبهه حبس می شدند.
مواد خوراکه و مهمات فراوا ن بود.  پشت بهانه می گشتیم که سر کدام نفر  به تنه اش گرانی می کند که از فرمان قوماندان ما سر، باز زنند؟؟
جنگ های ذات البینی ، منطقوی وتنظیمی در محلات، جریان داشت.  ماهم از کسانی بودیم که به جنگ شرکت می کردیم ، کشته می شدیم ، زخمی می شدیم و می کشتیم و زخمی می کردیم. این بود سر گذشت ما در بهار، زمستان و هرسال پس سال دیگر…
***
ائتلاف شد. همرای قوماندان صاحب و دیگر قوماندانان منطقه به مرکز( چغچران ) آمدیم. در تقسیمات وظایف، قوماندان صاحب نیز یک  وظیفۀ خوب به دست آورد و مارا نیز به دور وبرش رقص کنان می چرخاند.
روز ها از دیپوها و گدام ها مواد می گرفتیم و مصرف می کردیم و به مردم زور می گفتیم.در شب ها، گاهی  به لوا شبخون می زدیم ، گاه به شفاخانه و گاهی به دیپوی مواد خوراکۀ لیلیه لیسۀ امیر محمد سوری.
خلاصه بگویم که از دست ما ،نه به لوا توشک وکمپل ماند، نه به دیپوی لیلیه روغن و برنج و نه در شفاخانه چپرکت و چوکی.
باز هم " همان خرک وهمان درک " . همان جنگ های تنظیمی وذات البینی، همان چور کوچی و همان چور بیت المال".  زمان آمدن طالبان وضعیت نیز همین منوال بود ، گه مخالف طالب و گاه موافق طالب.گهی پشت زین وگهی زین به پشت.
دست چپم که در زمان کودکی به زیر سنگ شده بود و یک کِلک من معیوب شده بود، آنرا بهانه کرده و خود را به ریاست شهدا و معلولین به حیث معلول 80 فیصد ثبت نام کردم که از حقوق آن نیز یک پول سگریت و جیب خرچی به دست می آمد.
با شکست طالب و آمدن دولت کرزیی باز هم قوماندان صاحب وظیفۀ خوبی پیدا کرد. نمرات زیادی از شاروال "…" گرفت.  تعمیر و دکان های زیادی ساخت. او به زندگی اش رنگ و روغن بخشید و یک زندگی اشرافی پیشه کرد…
ما چریک ها که تعداد بیشتر مان  از نعمت سواد بی بهره بودیم و پشتکار و دماغ اجیری و نامه بری را نیز نداشتیم ، نتوانستیم کدام وظیفه پیدا کنیم. باهم جمع شدیم و به نزد قوماندان صاحب حاضر شدیم و از ایشان طالب کمک شدیم تا بتوانیم بقیه عمر خود را به یک قسمی سپری کنیم.
قوماندان صاحب ، بدون در نظر داشت همه زحمات و جان فشانی ما، خنده کرد و در جواب ما گفت : " شما بیچاره ها را مدت 22 سال نان دادم ، آدمتان کردم ، کمک تان کردم، ازین بعد نمی توانم به شما کمکی کنم و بار شما را به دوش بکشم. شما هم باید مانند من زحمت می کشیدید وقوماندان می شدید تا امروز کدام چوکی می گرفتید. اگر بهانه سواد باشه مه هم  سواد  ندارم؛ ولی می توانم رهبری وقوماندانی کنم. ازین بعد نه من و نه شما ( برادر با برادر حسابش برابر) بروید و روز خود را به چلانید!!!" شرمنده و در مانده وپسمانده بر گشتیم به خانه های خود …
شرمندگی به پیش خانم ، اولاد و قرضداران از یکسو و شرم بزرگتر از همه ، ظلم های را که به حق مردم کرده بودیم وکسانی را که یتیم ساخته بودیم و کسانی را که معلول و تحقیر کرده بودیم وکسانی که خانه اش را ویران کرده بودیم و امروز آنها را به پیش چشم خود و هم سطح خود می دیدیم ما را  به شدت رنج می داد که تا امروز – روز صدبار از خدای خود طلب مرگ می کنم ، واقعا ما را دیگر روی زندگی کردن در سرزمین خدا(ج) نیست ….
بالآخره در زمان فروپاشی ما تفنگ سالاران  و به میان آمدن دولت قانونی و تشکیل قوای سه گانه جمهوری اسلامی افغانستان، جوانه های امید به دل مردم ما شگوفه کرد که خیر است ، که به تحول گذشته "هرچند که ویرانی های زیادی شد، شهید ومعلول زیادی دادیم، اطفال زیادی یتیم و زنان زیادی بیوه شدند"( هرچند که قابل بخشش و جبران نیست )  ولی حالا می شود یک افغانستان نوین و آباد ، با افراد سالم و متخصص ، با سواد و ادارات سالم داشته باشیم!!!
اما خلاف چشم داشت مردم دراین زمان هم  می تواند که : یک نفرقاضی در روز 20 نفر را قتل کند. یک نفر خارنول 15 نفر را، یک نفر داکتر 30 نفر را معلول و شهید و یک نفر استاد مکتب، سال 2000  شاگرد را معیوب و کشته  سازد، هر مامور روز ده ها شانه را قطع کند و هر رییس روز یک تحویل خانۀ بیت المال را بدزدد و هر شرکت روز ده ها تعمیر ، پل و پلچک را در بدل پول ویران کند.
 
پس فرق میان من و تو، چیست ؟ بگو!!!
 
سیلاب شهر فیروزکوه
6/1/1391