آرشیف

2014-12-26

jameghor

هنس کله پوک

 

Hans Christian Andersen

 

هنس کرستین اندرسن : ترجمه فریدون وهمن

 

در یک مزرعهء قدیمی، یک ارباب با دو پسرش زندگی می کردند. این دو پسر هر کدام از هوش و زیرکی و فهم بی همتا بودند و حالا قصد داشتند به خواستگاری دختر پادشاه بروند. دختر پادشاه اعلان کرده بود فقط با کسی ازدواج خواهد کرد که بتواند از لحاظ سخن گفتن و حرف نغز زدن از همه برتر باشد و این دو پسر البته بهتر از خود کسی را رسراغ نداشتند. از هشت روز قبل از خواستگاری خود را برای این کار آمده کردند، و با آن همه معلوماتی که از قبل داشته البته این هشت روز هم خیلی زیاد بود. همه می دانند داشتن اطلاعات قبلی چقدر مهم است.

یکی از آنها تمام لغت نامهء لاتینی را از حفظ کرده بود و نه تنها آن، مندرجات سه سال روزنامه محلی را نیز حتی تا آگهی های حراج از حفظ داشت و می توانست آنها را از اول به آخر و یا از آخر به اول از حفظ بخواند. دیگری در قانون شرکت های تجارتی اطلاعات زیادی داشت و هرچه که مدیر هر شرکتی باید بداند او از حفظ می دانست و بدینترتیب به ادعای خودش در امور کشور هم دارای اطلاعات بود و می توانست حتی در شورای مملکت هم داد سخن بدهد و یک چیز دیگر: او بلد بود روی بند شلوار برودری دوزی کند و نقش بیندازد زیرا خیلی با سلیقه بود و با دستهایش خیلی کارها می توانست بکند.

دو برادر هر یک گفتند : " من دختر پادشاه را به زنی خواهم گرفت. "و بعد پدر پیرشان به هر کدام اسبی زیبا داد. آن که لغت نامه لاتین و مندرجات روزنامه ها را زا حفظ میدانست اسبی سیاه رنگ گرفت و آنکه به قدر مدیر هر شرکتی از قوانین اطلاع داشت و می توانست روی پارچه برودری دوزی کند اسب شیری رنگی نصیبش شد. بعد هر دو نفر لبهایشان را با روغن ماهی چرب کردند که بتواندد چرب و زیباتر و خوش بیان تر باشند. وقتی می خواستند سوار اسب شوند همهء نوکرها و کلفت ها در حیاط ایستادند و از قضا پسر سوم هم پیدایش شد. ارباب در واقع سه پسر داشت، اما هیچکس این سومی را جزء آن دو برادر به حساب نمی آورد، نه تنها درس خوانده و فهمیده نبود بلکه آنقدر نفهم بود که به او هانس کله پوک می گفتند. هانس کله پوک که دید برادر هایش سوار اسب می شوند پرسید :" آهای کجا می روید چرا لباس نو پوشیده اید ؟"

برادر ها گفتند :" ما به خواستگاری دختر پادشاه به دربار می رویم. مگر تو شرایط خواستگاری را که جارچی ها را که در شهر جار می زنند نشنیده ای ؟آنوقت داستان را برایش تعریف کردند. هنس کله پوک کفت :" آها ! من هم باید همرای شما بیایم و از دختر شاه خواستگاری کنم ." برادر ها به حرف او خندیدند و به راه افتادند.  هانس کله پوک به پدرش گفت : " من هم یک اسب می خواهم. من  خیلی دلم زن می خواهد. اگر دختر پادشاه مرا خواست و قبول کرد که هیچ و اگر همه نه، که در هر صورت من او را می گیرم." پدرش گفت :" این هم حرف هست. ولی من به تو اسب نمی دهم. تو حرف زدن هم بلد نیستیاما برادرانت بی نظیرند."

هانس کله پوک گفت :" حالا که تو به من اسب نمی دهی من بز خودم را بر می دارم می روم. او راحت می تواند مر ببرد. " بعد بالای بزش پریدپاها را دو طرف بز انداخت، با پاشنه پایش به شکم بز زد و در  راه  روانه گشت. آنگاه آوازش را سر داد و فریاد زد:" آهای من آدم :" و صدایش تا دور دست ها پیچید. اما برادر ها که جلوتر می رفتند یک کلمه هم حرف نمی زدند زیرا به حرف های جالبی که باید بزنند فکر می کردند، برای اینکه قرار بود حرفهای خیلی بدیهی و بدون تفکر قبلی بر زبان بیاید ! در این موقع فریاد هنس کله پوک را شنیدند که میگفت :" آهای من می آیم ، ببینید چی پیدا کرده ام ." و کلاغ مرده ای را که پیدا کرده بود نشانشان داد.

برادر ها گفتند:" بی مغز، این کلاغ مرده را می خواهی چه کنی ؟هنس کله پوک جواب داد :" می خواهم هدیه بدهم به دختر پادشاه ." برادر ها خندیندند و گفتند : " خوب است، همین کار را بکن." و به رفتن ادامه دادند و جلو افتادند.  قدری که رفتند دوباره صدای هنس کله پوک آمد که داد می زد:" آهای من می آیم، ببیندی چه پیدا کرده ام. از این چیز ها هر روز در جاده پیدا نمی شود." برادر ها برگشتند و با دیدن آنچه پیدا کرده بود گفتند. " احمق، این یک کفش چوبی کهنه است که رویه اش کنده شده. این را هم می خواهی به دختر پادشاه هدیه کنی ؟ " هنس کله پوک گفت:" لکه این هم از اوست. " برادرانش خندیدند و به راه خود ادامه دادند.  کمی بعد دوباره صدایش را شنیدند که می گفت. " آهای می می آیم، برادر ها گفتند :" عجیب، دست برادر نیست. این دفعه چی پیدا کرده ای ؟ هنس کله پوک گفت :" ببینید کنید این را که به دختر پادشاه بدهم خیلی خوشحال خواهد شد. " برادر ها نگاه کردند و گفتند:" این گلی هست که از چالهء کنار سرک برون ریخته اند. " هنس کله پوک جواب داد :" این از نوع خیلی خوبش است. " و بعد جیب هایش را پر از گِل کرد و بالای بز پرید وبه رفتن ادامه داد.

برادر ها به سرعت به جلو تاختند و یک ساعت از وقت جلو دروازهء شهر رسیدند. در آنجا تمام خواستگار ها به ترتیبی که می آمدند یک نمره می گرفتند و در ردیف های شش نفری چسبیده کنار همدیگر می نشستند، و این خیلی خوب بود که آنها را می نشاندند، برای اینکه اگر ایستاده بودنه کوله پشتی هایشان را بر سر و کله همدیگر می زدند و همدیگر را هََل می دادند. بقیهء ساکنان شهر دور قصر تا زیر پنجره های آن جمع شده بودند، خودشان را تا زیر پنجره ها بالا کشیده بودند و می خواستند ببینند که دختر پادشاه کدام یک از خواستگار ها را قبول خواهد کرد. همین که یکی از خواستگار ها وارد تالار می شد حرف زدن از یادش می رفت و دختر پادشاه می گفت:" به درد نمی خورد، برو بیرون ." و خواستگار از در دیگر بیرون می رفت.

درین موقع نوبت برادری شد که فرهنگ لاتینی را از حفظ می دانست. اما تا وارد شد همه چیز از یادش رفت. کف چوبی تالار زیر پایش صدا می داد و سقف تالار از آئینه بود و در آن خودش را از بالا می دید، و کنار هر پنجره سه منشی و یک سرپرست منشی ها ایستاده بودند و  هرکلمه ای که از دهان خواستگار ها بیرون می آمد می نوشتند که فورآ در روز نامه ها چاپ شود و در هر گوشه شهر فروش برودواقعا منظره پر هیبتی بود و از همه بدتر آنکه بخاری هیزمی را آنقدر داغ کرده بودند که تالار از فرط داغی قابل تحمل نبود. برادر اول گفت :" اینجا خیل هوا داغ هست." و دختر جواب داد " برای اینکه پدرم امروز جوجه خروس کباب می کند." پسر گفت :" بب …. " و صاف ایستاد زیرا فکر نکرده بود که حرف اینطور شروع شود. هر چه کرد هیچ کلام دیگری از دهانش بیرون نیامد و فقط گفت:" بب …. " دختر گفت :" به درد نمی خورد، برو بیرون."

نوبت برادر دوم رسید که تا وارد اتاق شد گفت :" اینجا چقدر گرم است ." دختر گفت :" ما امروز جوجه خروس کباب می کنیم." چی ؟ چی چی ؟  و همه منشی ها نوشتند " چی؟ چی چی ؟ " دختر پادشاه گفت :" به درد نمی خورد، برو بیرن ". حالا نوبت هنس کله پوک بود که همانطور که روی بزش نشسته بود وارد تالار شد و گفت :" عجب داغه ! " دختر پادشاه جواب داد :" برای اینکه ما جوجه خروس کباب می کنیم. " هنس کله پوک گفت "| چه خوب شد، من هم می توانم کلاغم را کباب کنم. " دختر پادشاه گفت :" البته می توانید. اما چیزیدارید که داخل آن کباب کنید ما نه ماهی تابه داریم و نا قابلمه." هنس کله پوک جواب داد:" خودم دارم، این هم ماهی تابهء من. " بعد کفش های چوبی کهنه را بیرون آورد و کلاغ را میان آن گذاشت. شاهزاده خانم گفت :" این یک غذای عالی شد ، حالا ادویه و نمکش را از کجا بیاوریم ؟"

هنس کله پوک گفت :" آن را هم دارم ." بعد دست در جیبش کرد و قدری از گل ها که از چالهء کنار راه در جیبش پر کرده بود روی کلاغ پاشید و گفت :" آنقدر از اینها دارم که می توانم بقیه اش را بریزم دود."  دختر پادشاه گفت :" من از کار تو خوشم آمد، می توانی جواب بدهی، می توانی حرف بزنی و ترا من به شوهری قبول می کنم. اما می دانی چه ؟ در کنار هر پنجره سه منشه نشسته که هرچه می گوئیم کلمه به کلمه می نویسند و فردا در روزنامه چاپ می شود، و بدتر از همهء اینها آن سرپرست اینهاست که هیچ چیز سرش نمی شود. "دختر اینها را گفت که هنس کله پوک را بترساند، و از این حرفهای او همه منشی ها صدای مثل شیهء است در آوردند و از سر قلمشان یک لکه جوهر روی کف تالار انداختند.

هنس کله پوک گفت :" اینها همه آقایان محترمی هستند و من حالا بهترین چیزی که دارم به سرپرست اینها می دهم. " بعد باقی گِل های خیس را از جیبش در آورد و به صورت سرپرست منشی ها مالید.  دختر گفت :" این کار عالی بودمن نمی توانستم چنین کاری بکنم. اما حالا یاد گرفت. "  بعد هنس کله پوک پادشاه شد. شاهزاده خانم را به زنی گرفت و تاج شاهی بر سر گذارد و این داستانی که گفتیم از روزنامهء سرپرست منشی ها نقل کردیم – و التبه اصلآ قابل اعتماد نیست.