آرشیف

2015-11-4

سید معروف سیدی

شعر درباره سنگسار شدن رخشانه

شعر درباره سنگسار شدن رخشانه

آتــش بــه ایـن تـن زدنـد، سـنگ را بـر ســر زدند
دلـها را بـر هــم زدنـد، سـنگ را بـــر ســـرزدنـد

آســتین را بــر زدنـــد، ســـنگ را محـــکـم زدنــد
نــالـه هـــا را ســــرزدنـد، سنگ را بــرسـرزدنـد

عــشق را فـریـاد کــرد، سـنگ را بــر ســـرزدنـد
خـشم خـود را ریخـتند، سـنـگ را بـر سـرزدنـد

زمـیــن را چـاک کـردنـد، سنگ را بـر ســرزدنـد
پـردۀ حـجاب بــر زدنـد، سـنـگ را بــر سرزدند

نه شـرم آمـد  نـه حـیاء، سنگ را بــر ســرزدند
رخشانه را بی رخ کردند، سـنگ را بر سرزدنـد

دیدن همه حجــاب او، ســنگ را بــر ســـرزدنـد
زور وظلم رابر هم زدند، سـنگ را بر سرزدنـد

زن را زهــر دیـده انـد، سنگ را بـــر ســرزدنـد
جسـم را نـیمـه جان دیدند، سنگ را برسرزدند

بی رحـم زدنــد تـا آنـدم، ســـنگ را بـر سرزدند
منصـور را بــداربـردنـد، سنگ را بـر سرزدند

فرخنده راهم سنگ زدند، سنگ را بر سرزدند
نالـه ها را نـالان کـردنـد، سنگ را بـر سرزدند

خـانـه هـا را غـم زدند، سنگ را بـر سر زدنـد
نـالـه هـا را نـشنـیدن، سنـگ را بـر سـرزدنـد

عـشق را خامـوش دیدن، سنگ را بر سرزدند
خـشم وظــلم را کـم کنند، سنگ را بـر سرزدند

1394/8/13