X

آرشیف

حکایت کابل

(کابل) چه گویمت کسی بی غم نمانده است 
دستی برای درد تو مرهم نمانده است

نی شب ترا سکوت و در روز ها قرار 
یک لحظه خواب خوش که آن هم نمانده است

هر روز میرسد به تن خسته است خدنگ 
در حفظ جان تو مگر آدم نمانده است؟

امروز گمان مراست که اندر حراستت
یک مرد نامور چو رستم نمانده است

از بس گریستند به طفلان غرق خون 
در چشم مادران و پدر نم نمانده است

میدانی ای (غنی) که زوالت رسیدنیست
با تو پلید کجاست که به ادهم نمانده است

یک روز شام تار تو آخر شود سحر 
این یک حقیقتست که مبهم نمانده است 
 

محمد اسحاق ثنا 
ونککور کانادا 
15/5/2020

X

به اشتراک بگذارید

نظر تانرا بنویسد

نوشتن دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

مطالب مرتبط

پیوند با کانال جام غور در یوتوب

This error message is only visible to WordPress admins

Reconnect to YouTube to show this feed.

To create a new feed, first connect to YouTube using the "Connect to YouTube to Create a Feed" button on the settings page and connect any account.