آرشیف

2016-12-18

محمد سرور انوری غوری

بهلول دانا:

بهلول دانا:

هارون مجلسی آراسته بود و فيلسوفی از فلاسفهء يونان نيز درآن مجلس حضور داشت. بهلول و دو تن از يارانش وارد شدند.
خردمند يونانی سخن می گفت درآن مجلس که ناگاه بهلول درآن ميان از او پرسيد: کار شما چيست؟
خردمند يونانی می دانست که بهلول ديوانه است و برآن بود تا ديوانگی او را عيان کند.
گفت: من فيلسوفم و کارم اين است که اگرعقل از سر کسی بپرد، عقل را به او بازگردانم.
بهلول گفت: با اين سخنان عقل از سر کسی مپران که بعد مجبور شوی بازش گردانی.
 

**********

 بهلول دانا:

روزی هارون الرشید مبلغی به بهلول داد که بین فقرا و نیازمندان قسمت کند.
بهلول وجه را گرفت و لحظه ای بعد آنرا به خلیفه بازگرداند. هارون دلیل این امر را سئوال کرد، بهلول گفت:
هر چه فکر کردم از خلیفه محتاج تر و فقیرتر نیافتم.
چرا که می بینم ماموران تو به ضرب تازیانه از مردم باج و خراج می گیرند و در خزانه ی تو می ریزند، از این جهت دیدم که نیاز تو از همه بیشتر است، لذا وجه را به خودت بازگرداندم.