آرشیف

2015-1-14

فضل الحق ملكزاده

بهترین روز بــــــــرای مــــــــــردن !

 
 
شهرعجیبی دیدم ! که یکتعداد ازجوانان کشورما خود را روزانه اماده برای(بهترین روزمردن ) میدانند و خود را انفجار داده  پارچه پارچه میشوند. ایا انها زندگی مرفه را خوش ندارند چرآ
انها قانون اساسی دولت واز زمامدارکشوراسلامی بعیت نمیکنند؟
 پس بیایید در مورد کمی مکث نمایم , و از واقعیت عینی چشم پوشی نکنیم  سیاه وسفید را ازهم فرق کنیم علل وانگیزه را دریابیم. در کشور ما کمک های جوامع بین المللی در طول هشت سال گزشته بشکل سیل اسآ  به ملیارد ها دالر سرازیر شد.
 ولی اطفال خورد سال و یکتعداد خانم ها بیوه و اشخاص مسن در کنار جاده ودرکنار سرکها دست به گدایی میزنند و یکتعداد مردم دراطراف کشور ما از گرسنگی جان دادند.
 
ایا درکشور ما پول نیست. درکشورما اپارتمان های چندین منزله و بلدنگ های کانکریتی ایکه اصلا در کشورهای اروپایی و امریکایی کم نظیر است در کشورما جدیدآ اعمار میشود ولی دربعضی مناظق شهرکابل هنوز هم مردم در زیر خیمه ها زندگی میکنند.
 
قانون اساسی در کشور وجود دارد. اما مرجع مسول وجود ندارد؟ که از ان مواظبت  و ان را تطبیق نماید رشوت وفساد اداری روز بروز به اوج خود رسیده,  هیچ فردی در طول همین هشت سال باز داشت و یا محکمه علنی نگردید, تا پند عبرت بدیگران شود.
 
 انتخابات ریاست جمهوری بپایان رسید. تمامآ قوماندانان و رهبران جهادی وملی بپای صندوقهای رای رفته به شخص محترم اقای کرزی رای اعتماد خود را ریختند , که بگفته محترم اقای کرزی اکثریت رآی اعتماد مردم را از ان خود کرد.
 که حتآ مخالفین درولسوالی های ایکه در مقابل حکومت اقای کرزی مسلح می جنگیدند انها نیز به اقای کرزی  رای اعتماد دادند.
 
 اگرانتخابات واقعی میبود. تنها اشخاصیکه به  اقای کرزی  رای اعتماد داده بودند  انها از حاکمیت جلالتماب کرزی دفاع میکردند امروزامنیت در سراسرکشورما تامین میگردید.
 
 بعد از پیروزی اقای کرزی در وطن ما ارامی صد فیصد حکمفرما میشد.ولی متاسفانه که نشد. در وطن ما تعدادی زیادی ازجوانان فارغ تحصیلان دانشگاه ها یا پوهنتونها بیکاروبرایشان کار پیدا نمیشود. ولی درموسسات و مقامات بالایی دولت اشخاص کم سواد که حتا یکروز هم در مکتب نرفته و درس نخوانده به اساس شناخت های گروپی وقومی دربستهای بلند دولتی کارمیکنند.
 
وزارتخانه ها ومقامات عالی دولتی به اساس تقسیمات تنظیمها وگروپ ها  برای افراد و اشخاص بقسم داوطلبی داده میشود افراد واشخاص مسلکی و متخصص داریم . ولی خلاف مسلک در بخشهای مختلف تعین ومقررمیگردند .
اینست شهرعجیبی که دران عدل و انصاف وجود ندارد .
 
بنآ برمیگردیم به خوانش یک داستان ایکه لبریز از نکته های پر معنی واخلاقی است شعله های گرما بخش جان ادمی رادر اعماق انها می توان یافت.که این داستان هر لحظ با جرقه یی صحنه وسیع رادر مقابل چشم  ها روشن میکند و ما در پس پرده نا دیدنی ها را میبینیم. که این داستان مانند اب روان شفاف و روح نواز است پس بیاید تا ساعتی روح وفکر خود را باین اب زلال شستشو دهیم.
 
روزی از روزگاری بود در زمان قدیم در گوشه یی ازین دنیای بزرگ دونفرتجارپیشه یی بودند یکی ان کهن سال و دیگری جوان. که با هم از شهری به شهری می رفتند و با خرید و فروش و داد وستد چرخ زندگی خود را می چرخاندند.
 
 روزی از روز ها گزر شان به شهری عجیبی افتاد که همه چیزش با همه جا فرق داشت. در این شهر همه چیز بیک قیمت بود نان و طلا قیمتش یکی بود ویک اسب را به بهای یک مشت برنج می فروختند.
 
تجار جوان ازین شهر خوشش امد و به رفیق همسفرش گفت که من دیگر ازسیر و سفر خسته شده ام در این شهر که همه چیز ارزان و فراوان است می مانم و از جایم تکان نمیخورم.
 
تجارکهن سال که چند تا پیراهن از او بیشتر پاره کرده و تجربه اش بیش از او بود گفت فریب ظاهری را مخور! من این شهر و مردمش را می شناسم. در اینجا همه چیز هست غیر ازعدالت و انصاف و شهری که عدالت و انصاف در ان نباشد جای ماندن نیست.
 
ولی هرچه گفت دوست همسفرش را نصیحت کرد فایده نکرد. تجار پیر نا چار با رفیقش خدا حافظی کرد وازان شهررفت. ساعتی بعد از رفتن او این خبرزبان به زبان در شهر پیچید  که شب پیش یک نفر را کشته و اموالش را به سرقت برده اند. و چیزی نگزشت که چند نفربا چوب و چماق ریختند و تجار جوان را گرفتند و نزد حاکم شهر بردند.
 
 و هر چه این مرد داد و فریاد کشید که من تازه به این شهر امده ام و دیشب دراین شهر نبودم کسی به حرفش گوش نداد و حاکم و مشاورانش که سر نخ همه امورشهر را در دست داشتند او را به اعدام یا چوبه دار محکوم کردند و حاکم دستور داد مرد بیجاره را در زندان نگاه دارند تا شب روزشود بعد در حضور او حکم را اجرآ کنند.
 
تجار پیر که چند صد کیلومتر ازین شهر دور رفته بود ازین جریان خبر شد شب تا صبح راه پیمود و به ان شهر عجیب خود را دوباره رسانید تا رفیقش را پیش از اعدام یکمراتب ببیند و چند کلمه به او حرف بزند و وصیتش را بشنود.
وقتیکه تجار پیر امد و  رفیقش را دید به او گفت که در میدان بزرگ شهر چوبه دار بر پا کرده اند و مردم جمع شده اند تا افتاب بالاتر براید و قرار است ترا در حضور حاکم اعدام کنند اما نترس و هر چه میگویم بکن . من امروز به حاکم خواهم گفت که به جای تو اعدامم کنند و تو اصرار کن وبگوکه دوست داری هر چه زودتراعدام شوی !
 
تجار جوان که از حرفهای رفیقش چیزی نمیفهمید قول داد که این کار را بکند. تجار پیر ازنزد رفیقش که در زندان امده بود بیرون رفت و در کنار چوبه دار و نزدیک جایگاه مخصوص بزرگان شهر ساعتی به انتظار ایستاد تا افتاب بالا تر رفت
 
 و حاکم شهر و مشاورانش امدند ودر جایگاه مخصوص نشستند و محکوم را از زندان به پای چوبه دار اوردند و جلاد برای اجرای حکم طناب دار را امتحان کرد و از محکم بودن ان مطمین شد و مردم هم دورا  دور میدان به تماشا امده بک بودند بی تا بی میکردند و با سر و صدا می گفتند  که هر چه زود تر حکم اجرا شود و قاتل رابه دار شند.
 
 اما همین که جلاد قدم پیش گذاشت و محکوم را پیش اوردند و پای طناب دارنگاه داشت و جلاد چشم به جناب حاکم دوخت که با اشاره دست به او فرمان اجرای حکم را بدهد. تجار پیر فریاد زد :
دست نگه دارید که این مرد بیگناه است و قاتل خون اشامی که دنبالش می گردیدید من هستم و باید مرا به جای این مرد بینوا اعدام کنید.تجار جوان از پای دار فریاد کشید که حضرت حاکم !
این مرد دروغ میگوید. قاتل خود من هستم .زودتر اعدامم کنید و به حرفهای این شخص دروغگو گوش ندهید!
 
 ولی تجار پیر دست بر دار نبود با اصرار و التماس از حضرت حاکم می خواست که او را اعدام کنند و تجار جوان فریاد می کشید و با گریه و زاری از جلاد می خواست که زود تر طناب دار را به گردن بیاویزند.اصرار و پا فشاری انها. و عجله ای که هر دو برای مردن به خرچ می دادند
 
 حاکم  را متعجب و کنجکاوی کرد تا حال صدها نفر را در حضور او به دار اویخته بودند و دیده بود که همه انها تا دم مرگ خود را بی گناه می دانستند و با اصرار و التماس در خواست می کردند که حتمی اگر ممکن باشد یک روز یا یک ساعت اعدام شان را عقب بیندازند
 
 ولی این دو نفر بر عکس اصرار داشتند که هرچه زودتر بمیرند وبا صدای بلند هر کدام اعتراف میکردند که قاتل هستند و مستحق مرگ. و همین دلیل حاکم تجار پیر را صدا کرد که نزدیکتر بیاید و ازین راز پرده بر دارد.
 
تجارپیرکه موقع را مناسب دید پیش رفت و با صدای اهسته طوری که فقط حکمران بشنود. گفت که . حضرت حاکم ! من از راز بزرگی خبر دارم که باید بین خودمان بماند. من و رفیقم اهل این شهر نیستیم.
 
 در کتابهای مقدس ما نوشته اند که فقط یک روز در هر قرن ستارگان در طبقات ششم ونهم اسمان در جای مشخصی قرار میگیرند.
 چنین روزی بهترین وقت است برای مردن. هرکس که در چنین روزی از دنیا برود مستقیما او را به اسمان هفتم می برند وتا دنیا دنیاست این شخص زانو به زانوی فرشتگان اسمان می نشیند و به سعادت ابدی میرسد:
 
حاکم وقتی این مطلب را شنید گفت حال می فهمم که چرا تو و رفیقت اصرار دارید که هر چه زود تر اعدامتان کنند. ولی تو مرا نشناخته یی که از هر دوی شما زیرک ترم!
 
و حرفش را در همین جا نا تمام گزاشت و رو به جلاد کرد و گفت : محکوم را ازاد کن باید مرا به جای او دار بزنی. کسی که امروز باید بمیرد من هستم نه این دونفر و به این ترتیب حاکم را به جای محکوم بی گناه به دار اویختند و دو تجار که از خطر جسته بودند هر کدام  دوپای دیگر قرض کردند و دوان دوان از شهربیرون رفتند
 
 و تا نفس داشتن می دویدند تا به جایی برسند که دیگر دست مردم ان شهر عجیب به انها نرسد. این بود شهر با قانون ولی بی انصاف
 
با عرض حرمت
نگارنده : فضل الحق ملک زاده
از کشور دنمارک