آرشیف

2015-1-13

عابد عظیمی

بــمـنـاســبـت روز مـعـلـــــــــــم

 
بسان روز ورشن در دل شــــب
چراغان كرده اي هرجاكه بودي
معلم اي فروزان شمع هســــــتي
نبودي علم دانش گرنبـــــــــودي
 
راستي ميداني امر وز چه روزيست ؟
امروزسوم جوزا سال 1389 شميسي، 24 مي 2010 ميلادي، و 9 جمادالاول 1431 قمريست.
امروز روز معلم است.
روز تجليل از ايثار وفداكا ري روز تجليل از خودگذري وجان بازي.
راستي عظيمي نگفتي معلم كيست؟
شايد آن پيرمرد بي حركت را مي گويي كه از بس خاك و گرد خورده از پا درافتاده؟
يا نه، صاحب موقت آن خانه كرايي بي دروازه را مي گويي كه هر روز راس ساعت 7:30 از خانه اش بيرون مي آيد وعصر به خانه بر مي گردد؟
شايد هم آن جوانك كه همسايه پهلويي ماست.
اوهم هرروز از خانه به كيفش كه انگار پر از جواهر است و شانه اش را به يك طرف خم كرده بيرون مي آيد و تا شام خبري از اونيست.
آري،امروز روز تجليل از يگانه فراموش شده اي هستيست كه انگار قرنهاست كسي نامش را نمي داند.
كسي هرگز نمي خواهد خودش را لحظه جايش رقم سازد.
كسي را فرصت اين هرزه بافي نيست.
همه چون آن اركاين بلند رتبه به فكر استفاده از يكايك لحظه هاي عمر ناچيز اند.
همه امروزه در قرن به ظاهر 21 اما به معني (100-) مصروف و سخت مصروف پيشرفت اند.
كسي اصلا نمي خواهد بداند كي به كنج خيمه سوزان مكتب با گلوي تازه از گردتباشير هاي رانگارنگ چه سان آواز هستي را به گوش طفلكان بي خبر نجواكنان فرياد مي دارد.
چسان گرامي بيش از 40 ويا سرماي (-30) به نزد عزم و تصميمش به تسليم اند؟
چسان طوفان وباد وبارش باران حريف پاي بي كفشش نمي گردند؟
مگر اين آدم از سنگ است؟ مگر اين آدم از چوب است؟ ويا از بين ما هانيست وشايد از كدامين كره ديگربه انيجا پاي بنهاده كه اينگونه شجاعت در رگارگ جمسم وجانش قد علم كرده.
نه خير، اوهم مثال هركدام ازما كه آدم است .
جان دارد، نفس دارد، نفس دارد تو گشت را بروي سنگ سنگ صحن اين مكتبهاي خاكي بگذار، تو گوشت را به هر ديوار ويران گشته ناميده مكتب لحظه بگذار.
نفس هايش يكايك ميشود بشمرد.
صدايش ميتوان بشنيد.
او هم آخر كه آدم هست، او هم آخر كه جان دارد.
چرا بايد كه دايم لب به خنده با دل خونين نمايان باشد وهرگز ننالد از بد آفات؟
معلم داد زن انيجاكسي آواز هستي را نمي داند.
معلم داد زن ورنه به زير پاهاي مشت از خود بيخبر پامال مي گردي.
معلم داد زن اينجا جملگي كردند.
كسي اينگونه از حالت كجا آگاه مي گردد.
معلم اي فداي همت والاوقد زير بارحس همدردي خمت گردم.
معلم اي فداي همت والا وچشمان هميشه پرنمت گردم.
معلم اي فداي دست لرزانت تمام هستي دنيا، معلم اي فداي …….
و بداز ساعت درسي كه پيشانيش از گرمي مثال برگهاي گل رنگين شده چند حرف نصيحت وار بر اولادهاي خود تقديم مي دارد.
بچه ها :
شما بايد كه اين ويران شده را روزي به دستان خود آباد سازيدش.
شما بايد بسان شير مردان مقاوم داد مظلوم را زه دستان پراز خون و كثيف ظالمان دهربستانيد.
معلم: كيست آن شخصي كه دستت را كه دارد در زمين در زير پاي ظلم استبداد دوران له مي شود گيرد، و دادت را زه دست فقروبدبختي بستاند.
كجاست آن شير مردي تا نثارت سازد اندك فرصت خود را؟
معلم شاد باش وپاي مردي كن در اين حالت.
معلم گركه از فقر و فلاكت رنجاهاداري وحرفي در لبت هم نقش نمي بندد، ببال.
امروز روزت هست واين مردم براي ارج كردن از مقامت گرد هم گشتند.
معلم (سه جوزا )  اين خجسته روز به قدر كافيت از هر گونه مشكل دور خواهد كرد.
ببال و سه جوزا را ببر با خود و دارويي مهيا كن براي طفلكت.
اگر مهلت بخواهي،شايد هم در زير گرماي تب بي حد بميرد، زود باش تعجيل كن.
معلم سه جوزا را بگير وفيس برق تيز و آبت كن.
وراستي برق هم داري؟
ويا تاحال كه قرن 21 است فضاي خانه كاگيلي ات را شمع روشن مي كند چون قرنهاي پيش.
معلم سه جوزا را ببر باخود به كنج خانه ات بگزار و روز وشب به قدر همت بالاي شاگردان خود بنگر.
معلم سه جوزا را براي خانه ات درب پولاديني بخر، ترسم كه روزي دزد بي حرمت به يغما مي برد اوراق مكتب را .
معلم سه جوزا را براي فهم مردم نيز بايد استفاده سازي اش.
معلم سه جوزا را بگير و عده غافل كه دارند حون ملت را بدون جرم اندر كوچه بازار مي ريزند، زجهل شان تو آگاه ساز.
تو آخر خيلي مس‍ؤولي.
برايت روزي تعين كرده اند و جملگي از كار خود ماندند، سپاس اين گرامي روز را بايد اداء سازي.
معلم گر كه شاگردان بي مهرت به هرسال سه جوزا را برايت هديه مي دارند: من اكنون جسم وجانم را كه محصول دو دست پر زه مهرت هست، برايت هديه مي دارم و هرروز زه سال وماه ر ا روزت شمرده، به رسم برگ سبز و تحفه درويش، هر ورزي كه از عم گرانت رابه پاي همچو ( عظيمي )‌ صرف مي داري، برايت تحنيت گويم.
مبارك لحظه لحظه عمر پر بارت………