آرشیف

2015-1-14

پرتو نادري

او را پـــــــــای شـکـسـتــه اسـت نــــــه همت!

 

چقدرتکان دهنده است، چقدرتکان دهنده و نفسگیراست، وقتی چشمت به نوشته یی در نشریه یی می افتد  و یا هم خبری چنان قطره های داغ و سوزنده یی روی پرده های گوشت می ریزد وبعد تو می شنوی که می گوید : با تاسف آگاهی یافتیم که نویسنده ، پژوهشگر و کارشناس … تاچیز دیگری  بخوانی یا بشنوی، احساس می کنی که نفست بریده بریده می شود ودلت چنان دیوانه یی سر روی دیوار سینه ات می کوبد  و غمی ترا فرا می گیرد که باز از جماعت آیینه به دوشان سایه یی از روی زمین پریده است.
هرگاهی که چشمم در نشریه یی به چنین خبری می افتد و یا هم چنین خبری را می شنوم، مانند آن است که دلم سوراخ بر می دارد.در تلویزیون یک، بودم که چشمم به چنین خبری در روز نامهء« آرمان ملی» خورد در پیوند به نویسنده وتحلیل گر مسایل سیاسی،دوست گرانقدر جناب احمد سعیدی غوری، با صدای بلند گفتم آه خدای من! بی آن که چشمم از روزنامه بر دارم به دوستی که آن سو تر نشسته بود و چیزی می نوشت گفتم سعیدی ! سعیدی! گفت چه شده و من رسیده بودم به پایان حادثه گفتم پایش شسکته ! گفتم ترسیده بودم که بر او حادثهء دیگری آمده باشد…
گفتند که در شفاخانه شینو زاده زیر در مان است. تا خواستم بروم به دیدارش که خود به مصیبتی گیر آمدم. چه می دانی که تا چند لحظه بعدتر بر تو چه می آید. نشسته یی در خانه ات ،غمگین و بی نشاط و خاموش و هیچ بهانه یی برای خندیدن نداری و همه چیز در نظرت بی نشاط  می آید و ناگزیر از آنی تا به ابتذال رنگین تلویزیون ها نگاه کنی! که ناگهان خون داغی از سوراخ بینی ات جاری می شود. نه قطره قطره بلکه به گونهء قطره های به هم پیوسته  چنان جریانی. تا سر بالا می کنی همه می رود درحلقومت و تا سر پایین می کنی جریان خون است که فرو می ریزد روی دستانت وروی فرش خانه ،می شتابی به سوی دست شویی و بر سوراخ های بینی ات آب بالا می کشی ؛ اما خون بند نمی آید تا موتری پیدا می شود یک ساعت از بینی تو خون ریخته است آن هم به گونهء قطره های به هم پیوسته وبه گفتهء مردم چنان جویباری. میروی به شفاخانه  و می بینند که فشارت 220 درجه است و تو هنوز زنده ای!
پزشک برایت مبارکی می گوید که چنین خون ریزی در مغزت صورت نگرفته است ورنه کارت تمام می بوده، توضیح می دهد که چنین خون ریزی ها یا در مغز رخ می دهد ویا هم در مجرا های بینی. تو که خود که روزگاری چیزی به نام فیزیولوژی خوانده ای ژرفای مصیبت را از سخنان پزشک خوب در می یابی. خاموشی و حوصله ای آن را نداری که چیزی بگویی ؛ادویه ها ی زرقی برایت می دهند و بعد خون ریزی می ایستد ؛ اما هنوز راحت نشده ای که باز خون ریزی آغاز می شود و باز ادویهء زرقی و باز …  تو تا بامدان می مانی در شفاخانه وچند ادویهء  دیگر و … با این همه هنوز احساس می کنی که چیزی در مغز تو می خواهد بترکد اما تو لجوجانه مقاومت می کنی !و درست نمی دانی برای چه!
آری من چنین شده بودم و نتوانستم زود تر به دیدار سعیدی برسم.  روزی که به اتاق شصت ویکم در شفاخانهء شینو زاده رسیدم،  اورا دیدم سرگرم گفتگو با یکی از دوستانش که به دیدارش آمده است.  شاد و سر حال به گفته ای مردم گویی خار در پایش فرو نرفته است. «ایکس ری» پایش را نشانم می دهد و می بینم که استخوان زانویش چه شکست بزرگی برداشته است! با خود می گویم که سعیدی چه درد بزرگی را تحمل کرده است. به خانواده اش می اندیشم و آن لحظهء مصیبت و شیون وفریاد.
از همگان که با او همدردی کرده اند برایم می گوید با نام، ازهمه گان سپاسگزاری می کند از پزشکان، از کارمندان بیمارستان و از همه یاران قبیلهء قلم و فرهنگ که از کشور و چهار گوشهء جهان برایش پیام فرستاده و در درد او خود را شریک دانسته اند. مردان سیاسی و صدر نشین نیز به دیدارش آمده و با او غمشریکی کرده اند. خدای من! سیاست در افغانستان آن قدر چرکین است که گاهی فکر می کنی که سیاسیون این سرزمین عاطفه یی ندارند! گاهی فکر می کنی که سیاست در این سرزمین چرکین ترین تجارت است و شرم آور ترین وابسته گی.  یک لحظه برایم باور نکردنی بود که فلان ابن فلان وزیر و دبیر، آن های که از ناز سخن به چشم و ابرو می گویند ،چگونه خواسته اند تا سر گردانی کشند و به دیداری مردی بیایند که جز زبان خود و زبان قلمش دیگر چیزی ندارد. با این حال حس خوش آیندی برایم دست داد که سر انجام در افغانستان هم یک وزیر معنای درد را و معنای مصیبت را و سوگ را و ماتم را می فهمد! خدا کند که چنین باشد! نمی دانم چرا هر بار که وزیری را و یا هم سیاست پیشه یی را می بینم با خود می گویم خدایا این مرد از چند و چند هفت وادی سازش و معامله گذشته وچه قول وقرار هایی را زیر پا گذاشته، این جا چشمک زده و آن جا سری جنبانده که به چنین جایگاهی رسیده است، شاید چنین است که همیشه در چنین حالی این پارهء شعر سپهری یادم می آید:
«جای مردان سیاسی، بنشانید درخت
که هوا تازه شود!»
من باور دارم که سعیدی مرد مبارز و با همتی است؛ اما در تحمل این درد همدردی دوستان و شخصیت های فرهنگی کشور چنان اکسیری بر وی اثر گذار بوده است. حس می کنی که هر آن می خواهد تابانیروی بیشتر از پیش دوباره  روی پای بیستد و در این راه دشوار گذارگام بر دارد با استواری و هدفمندی. در کنار بسترش روزنامه می بینی و در مقابلش تلویزیون همیشه فعال تا از  رویداد ها بی خبر نماند. و گفتگو هایی رادیویی با آن سوی آب های شور! با خود می گویم  که سعیدی را پای شکسته است نه همت! آن را که پای شکند با پای همت راه می زند، اما آن را که همت شکند دیگر هیچ پایی یارای آن را ندارد تا او را به پیش ببرد!
سخنی از سیید برهان محقق ترمزی یادم می آید که این جا می آورم و به سعیدی عزیز گامهای استوار آرزو می کنم در  راه عشق به این سرزمین؛ عشق را آغاز است انجام نیست ، و به این پا برهنه گان گرسنه که دموکراسی نیز برای شان، سرابی بیش نبوده است!
«اگر ترا درپای خاری خلد ،همه مهمات جهان بگذاری و بدان مشغول شوی، همچنين در حق برادر خود می بايد بود.»
 
نوشته پرتو نادري به احمد سعیدی
 
شب هشتم قوس1390
شهرک قرغه- کابل