آرشیف

2014-12-30

محمد داود پیمان غوری

اعتماد …

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم، دختر لبخندی زد و گفت ممنونم تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد … حال دختر خوب نبود … نیاز فوری به قلب داشت … از پسر خبری نبود … دختر با خودش می گفت : میدونی که من هیچ وقت نمی ذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی … ولی این بود اون حرفات … حتی برای دیدنم هم نیومدی … شاید من دیگه هیچ وقت زنده نباشم … آرام گریست و … دیگر چیزی نفهمید چشمانش را باز کرد … دکتر بالای سرش بود، به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده ؟ دکتر گفت : نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده، شما باید استراحت کنید … ! در ضمن این نامه برای شماست
دختر نامه رو برداشت، اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد، بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود سلام عزیزم، الان که این نامه رو می خونی من در قلب تو زنده ام، از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم … پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم … امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه (عاشقتم تا بینهایت) … دختر نمی توانست باور کند که این کارو کرده بود … اون قلبشو به دختر داده بود آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد … و به خودش گفت : چرا هیچ وقت حرفاشو باور نکردم ؟؟؟!!!