آرشیف

2015-1-22

غلام ربانی غروب

آرزوهـــــــای نقاشی شده

 
 
صبح که ازخواب بلندشدم حدوداًساعت شش صبح بودبعدازشستن دست وروی کتاب خودراگرفته به طرف پارک دانشگاه حرکت کردم زمانیکه داخل کوچه شدم به هوانظرانداختم بسیارصاف وملایم بودوقتی که نفس میکشیدم بوی گلهای نرگس وارغوان راحس میکردم روبروی درحولی مایک چاه آب بودازآن کمی آب نوشیدم اندکی ازچاه دورشدم درآخرکوچه چیزی مربع شکلی میدرخشیدبه محض که چشمم به آن خوردمراتحت تأثرخودقراردادقدری فکرکردم زیادهیجان ودودله شدم که طرف آن بروم یابرگردم بعدازیک مکث کوتاه دوباره به آن نگاه کردم این بارکاملاًبی خودشده بودم وغیرارادی به طرف ان حرکت کردم چندقدم زدم امادرخشندگی اوبیشتروبیشترمیشدچندقدم بیش نمانده بودحس عجیبی برایم پیداشدبدنم عرق وتمام وجودم می لرزید زمانیکه رسیدم دستم راترسیده ترسیده به طرفش درازکردم وقتی اززمین بلندنمودم مانندجرقه برق تکان خوردم روی راست آنرابه رویم مقابل کردم دیدم یک چوکات مربع شکل امااندکی  گردوغبارروی اوراگرفته بودبه فکرافتادم چطوررویش رابشویم به طرف پارک دانشگاه رفتم تاکه به نل آب رسیدم اورازیرنل آب قراردادم کم کم آب رابالای اورهاکردم هرلحظه ای که یک یک قسمت آن پاک میشدجذاب وجذاب ترمیگردیدولی زمانیکه تمام اوراپاک وصفاشستم به دیوارتکیه دادم وخودم چندقدم دورترمقابلش استادشدم آنقدرزیبا ودلفریب وقشنگ بودکه مرامانندمجسمه بخودخیره ساخت.
به روی آن یک درخت سبزباسبزه های بلند،جوی آب زلال وصفا،ویک کبوتردرحال پروازبه روی شاخه درخت ومرد دهقان بابیل دست داشته خود درکنارجوی خنده کنان نقاشی شده بود.
  همان لحظه ازروی همین نقاشی آرزوکردم وگفتم خدایا!کاش میشدمانند آن درخت پرشاخ وبرگ جمعیت بزرگ ازدوستان داشته باشم ،مانندآن کبوتردرحال پروازهمیشه آزادباشم ،مانندجوی آب قلب پاک داشته باشم ومانندآن مرد دهقان پرتلاش وعلاقه مندبه کارووظیفه ام باشم مانندسبزه هاموردپسندهمه مردم باشم …. امایک دفعه به تلفونم زنگ آمد بسیارترسیده ازخواب بیدارشدم واززیرلیاف بیرون رفته روی بالکن کنارپنجره استادشدم وبه آسمان پرازستاره ومهتاب قشنگ نگاه کردم وبعدبه اطراف خودتوجه کردم سکوت شب تمام فضائی اطرافم را اشقال کرده بودوجزسکوت شب چیزی دیگری نبود.آه سردی ازقلبم بیرون شدوگفتم خدایاکمکم کن که به آرزوهایم برسم.
دران سکوت شب تصمیم گرفتم بایدزندگی رامثل تابلوی نقاشی قشنگ وزیبابسازم وسعی وتلاش کنم تابه موفقیت های بزرگ برسم.
 
پس دوستان عزیزبایدمثل تابلوی نقاشی موردپسندهمه باشید.

 داستان کوتاه ازغلام ربانی "رایق"غوری