آرشیف
مر دی که پا های سنگی داشت
رفعت حسینی
ومن ازپنجره بیرون را می دیدم
شب و تاریکی آن در پاییز
درسکوتی زندگی میکردند .
…
و من از پنجره بیرون را می دیدم
مدتی کوته چشمانم را بستم
سده یی ،گویی ، بود
چونکه وقتی بگشودم
این چنین در فکرم آمد
که درختانِ دَم ِ پنجرهء ما می میرند .
…
اضطراب و تنهایی ها
دردرونم در تکاپو بود
سوی دلگیرترین خاطره هایم بر می گشتم .
…
به یادم آمد :
مرد همسایهء من ، چندی پیش
دفتری دادبه دستم که مرورش بنمایم
وگفتا که میراثِ وی است.
بگرفتم آن را
و بخوانش کردم آغاز :
…
[ ما دران قریه که بودیم
پیرمردی پاهایی سنگی داشت .
همهء مردم دِه
مسخره ش می کردند :
« به چسان پا هایت سنگی شده اند؟»
در سکوتش ، همگی ، سردرگُم .
حرکت هیچ نمی کرد
چونکه پاهایش سنگی بود .
… و باحیرت ،روزی دیدم
که به سوی تپه یی کز آن قریه
اندکی آنسوتر بود
با تمامی توانش
گام بر می داشت .
و از آن نیز گذشت .
رفتنش را
نتوانستم ساکت بنشینم .
در کنارِ تپه ، جنگلی بود .
رفتم اینسو ، گشتم آنسو ، تاآنکه
دیدمش کارام آرام
با سپیداری
همچو یک آدم
چیزهایی می گوید .
بشنودم اینها را :
" همگی میپرسند
که چرا پا هایم سنگی شده اند
داستانی دیرینه است :
روزگاری
آشنایی داشتم .
سَحری در وقتِ زمستان
خانه ام آمدونالیدکه بایست ازجای دگر
هیزم آوردومقداری نان .
من چنان گرسنگی دررگهایم بُدجاری
و چنان زِلـــَه بُدم از سردی
که هماندم رفتم با او.
دِهِ آنسوتر
دو شب و روز زما فاصله داشت .
روز اول را به درستی پیمودیم
شب چو شد
حمله ورگشت به ما راهزنی .
خنجری در دستش نی
خنده می کرد اما.
و به ما گفت که هرچند دو تا هستید
از پس ِ هردوی تان بر می آیم .
من شقاوت را در چشمانش دیدم
مرگ در نی نی چشمانش زندانی بود.
و سپس گفت :
رهزنم لیک
نه همانندِ دگر دزدان .
من به هر راهزنی باید که دلی را سنگی گردانم
و شما نیز اگر می خواهید
که ازین معرکه راحت بجهید
دل تان را باید
با همان قوتِ جادویی ، سازم سنگ
و نخواهید اگر این را ، آن گا هان
پای تان سنگی خواهد شد .
خود بگویید کدامین را سنگی می خواهید
دل تان
یاپاهاتان را ؟
چنان ساکت بودم
که تو گویی ازسنگم .
آشنایم
لحظه هایی خا مُش ماند
و سپس گفت :
طاقتِ داشتنِ پایی ازسنگ
از توانم بیرونست !
زگلویم بانگی برخاست :
این مرگیست
نتوانم بپذیرم دلم را همچون سنگ .
راهزن رفت
پای من لیکن سنگی شده بود ."
…
برگه یی دیگر را بگشودم
این چنین خواندم :
( و سکوت ِتوهمان خنجرِ زهر آگینست.
من چی گونه ذهنم را کاکنون
از شب دوری تو لبریز است
چون سحر گه به تکاپو بسپارم
به چسان طرح کنم بودنِ خود را
و ازان می ترسم که
غصه هایم ، پاینده شوند .
پیش ازین خاموشی
دیده و جانم ، تصویر وصدا بود
چشم من فردا هارا
در مسیری
همه جا سبز
پیمایش میکرد .
در ین تیرگی و خستگی جان وبدن ، اینک
خواب افسانه سرا ست
باورِ بیداری را
خوابِ تاریک پریشان میسازد .
ای سکوتت سازگاری به تباهی !
تو ز میعادِ تباهی و خموشی
خبر آیا داری؟
من همان کوهم
تشنهٔ آوازت من !
پژواکِ مرا با آوایی
استواری برسان ! )
…
برگهٔ دیگر را بگشودم
درآن بود نبشته :
( ساده بودیم . . .
ابر ها ، تنها یک شب ، مارا
تا به مهمانی باران بردند
ما عطش را گُم کردیم
آن فقط بارانی بود
ماعطش را
در یک بارِشْ گُم کردیم . )
…
در دو سه برگهٔ دیگردیدم
چیز هاییست که گهگاه ز دل بر می خیزد
و تسلسل در آنها نیست.
این دو سه قصه از آن هاست :
( من که یک برگْ ، سحرگاهْ
به شبنم از کم آبی می گوید
میلِ فریاد زدن می بینم
توبه تنهایی یک دشت نمی اندیشی اما . )
0
( گُل سرخ
من ندانم گلِ سرخ
چقدر دست ترا بوییده است
لیک ازین حادثه در باغ
داستان ها جاریست
و گلِ سرخ
اعتبارِ دگری یافته است.)
0
( من به اندازۀ اندوهِ زمان می فهمم
که توکمبودی
زندگی هم این را می داند .)
0
(توبه چشمم دیدی گفتی :
درد
من به چشمان تو دیدم ، گفتم :
شب
و تو خندیدی
خنده ات
اما
بوی تلخی با خود داشت . )
…
دیر پایی غم و درد
همه ذراتِ تنت را دهشت می آموخت
می شد از باد شنید :
آسمان نام زمین از یادش رفته
و آفتاب
بر جهان خشماگین است
و نیازِ رویش هارا
با خشونت میخواهد پاسخ داد .
…
درغروبی ، خودش را مردی
ز تنهایی بیرون کرد :
رهگذر هارا درخیابانی متوقف گردانید
و آوازی را سرداد :
[ من که عمریست به تنهایی خود سر کردم
هیچکس نیست مرا یاد کند ؟
من توانایی دیدن دارم ، می فهمم
گوش هایم شنوا و دستانم آنسان پاکیزه ست
که چنان دستِ گره خوردهء یک کودک .
با چنین حال
من که تنهایم
هیچ کس نیست به من فکر کند ؟ ]
همچورعدی ، می غرید
رهگذر ها لیکن
روی شانرا سوی او دَور ندادند و کــــَسی
لبی هم جُنب نداد .
مرد با خود گفت :
[ باز هم تنهایی ؟]
و ز جیبش خنجری را بیرون کرد
سَرِ یک بانو را ز تنش کردجدا .
دست بی تجربه اش با خون آشنا گردید
مردم آن دَم گِرد وی حلقه زدند .
ز تنهایی بیرون شد .
تا زمان های دراز
ذهنِ همشهری ها را با خود داشت .
…
متلاشی شدن ِ شیوهء اندیشیدن در ذهنم بود
وازپنجره بیرون رامی دیدم
که در جایی ، مطربی میخواند :
« کاش من حنجره یی می بودم
که به جای همهٔ خاموشان
گوشِ فریاد زدن راکـــَر می کردم . »
…
دلبر ی بود مرا
که دو چشمش
تا اکنون
در شب هایم خفته ست .
من به او
یک وقتی
بنوشتم :
[ روزگاریست
نوشتن دیدگاه
دیدگاهی بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
مطالب مرتبط
پر بیننده ترین مقالات
مجلات و کتب
پیوند با کانال جام غور در یوتوب
صفجه جام غور در فیس بوک
Problem displaying Facebook posts.
Type: OAuthException
Subcode: 460
گزارشات و مصاحبه ها
-
قاری رحمت الله بنیان گزار گروه داعش و سرکرده گروه طالبان ولایت غورطی یک عملیات نیروهای امنیتی افغان در ولایت فاریاب کشته شد
-
کارگاه سه روزه آموزش حقوق بشر و حقوق بشردوستانه برای نیروهای امنیتی و دفاعی در ولایت غور
-
گرامیداشت شانزدهمین سالروز تأسیس کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان در ولایت غور
-
امضاء تفاهمنامه نشر برنامه های حقوق بشری با چهار رادیو در ولایت غور