آرشیف
یونسِ قانونی حتا به نظامِ خودِ شان و فرمانده احمدشاه هرگز کاری نه کرد. و بعدها اکثریتِ شان مارشال فهیم را فروختند.
عثمان نجیب
روایاتِ زندهگی من
بخشِ ۲۱۱
دو مارشال، دو اقتدار، دو اشتباهِ مرگبار
قسمتِ پنجم
جریدهی ندای اسلام را اساس گذاشتیم. باورِ من به حامدِ نوری اشتباهِ بزرگِ من در انتخابِ او بود.
محاسباتِ غلطِ جنرال همایون فوزی و ماجراهای اشرفِ شهکار، دوستم را در مضیقههای زیادی قرار داد.
نفاق افکنیهای حکمتیار بسیار خیانتبار بودند و میباشند که به عادتِ حیاتی او مبدل گردیده اند.
مناصفهی اولِ دههی هفتادِ هجری خورشیدی مقارن بود به زمانِ آبستنِ حوادثِ ویرانگری که اساس آن توسطِ فریبِ غرب از سوی آقای بیننسیوان گذاشته شد و مجری داخلِ نظامِ افغانستان هم کسی نبود جزء شادروان دکتر نجیب شخصِ اولِ مملکت. زمانگیری روگردانی دکتر از تعهداتِ ملی و مردمی و سیاسی برای مردم و کشورش که از سالهای ۱۳۶۷ تا دورهی سقوطِ نظامِ سیاسی تحتِ رهبری ح. د. خ. ا و انتقالِ قدرت به مجاهدین تا اوایل سالِ ۱۳۷۱ دوام کرد، سالها بعدخودش و برادرش را هم به مجازاتِ شکنجه، شهادتِ قبل از اعدام در دارِ تقدیر و پشتون پرستی سوق داد.
من که آخرین فردی از پائین رتبههای نظامی سیاسی نظام در رکابِ شادروان سپهسالار محمدنبی عظیمی و متأسفانه شاهد و مجری برنامهی اعلامِ سقوطِ نظام بودم ماجرا ها را قبلاً به گونهی تفصیلی شرح داده ام که اینجا نیاز به تکرارِ آن نیست.
ابقای من پسا سقوطِ نظام برای مدتی در نشراتِ نظامی رادیوتلویزیونِملی کشور توسطِ شادروان دکترعبدالرحمان نتیجهی پرسشِجانکاهی بود که من از طریق تلفنِ موسوم به چهارنمرهیی خواهانِ هدایتِ عظیمی صاحبِ شده بودم.
مقرِ وزارتِ دفاع بهگونهی منظم و بسیار مفشن و آراسته مانند سایر حصصِ ادارات و کشور
برای مجاهدین تسلیم داده شده بود. فرمانده احمدشاه مسعود در سمتِ رهبری وزارت قرار گرفت و فکر نه میکنم یکماه هم منظم در مقامِ خود حضور نهداشت. او مدام در پی انتظاماتِ نظامی و کشوری بود و معلوم میشد که علاقهی چندانی به نشستن پشت میزِکاری و تشریفاتِ ظاهری نه داشت. اما گاهگاهی که ملاقاتهایی میداشت. آقای یونسِ قانونی که آنگاه و در اوایل کدام مسئولیتِ خاصی نه داشت به منظورِ پخشِ اخبارِ ملاقات برای من از دفترِ وزارت دفاع زنگ میزدند تا گروهِ نمابردار را بفرستم. این مأمول دوام داشت. انتظاراتِ مردم برای تأمینِ صلح پایدار زودتر از انتظار نابود شدند و جنگهای داخلی ذاتالبینی مجاهدین آغاز و شدت یافتند. این جنگها بعداً سمت و سوی قومی و تباری و تنظیمی پیدا کرده و در نتیجه کابل را با تمام زیربناها و روبانهای آن به ویرانه مبدل کردند و در آتش سوختاندند. من علاوه بر کار در نشراتِنظامی رابطهی تنگاتنگِ غیرکاری اما استوار بر دوستی شخصی با آقای دوستم با دفاتر و مقاماتِ جنبش در کابل داشتم. همهی ما یکدیگر را میشناختیم و نامِ من در میانِ همهی افراد و فرماندهانـ جنبش آشنا بود. با شدت گرفتنِ جنگها و ظلمِ ظالمانِ جنگجوی معلوم و نامعلوم در کابل، میزانِ توقع و تقاضای مردم برای دخالت و حمایتِ آقای دوستم از مردم در حدِ غیرقابلِ باور بلند رفت، دفاترِ فرهنگی و اداری جنبش در محلهی مسکونی وزیر محمداکبرخان مملو بودند از نامههای مردمِ کابل برای دوستم. همه یک خواست داشتند و آن تأمینِ امنیت و جلوگیری از جنگ و وحشت. آن نامهها بیشتر به دفاترِ آقای مجیدروزی، آقای غفور فاریابی، آقای نوابخان معاونِ سیاسی قطعاتِ جنبش و آقای همایون فوزی که آقای اشرفِ شهکار در نقشِ سکرتر و مشاور و رییس دفتر و همهکارهی آقای فوزی و رییسِ مرکزفرهنگی فعال بودند واریز میشدند. من چندین نامه از آن نامهها را خواندم که بسیار حُزنانگیز بودند. اینکه سرنوشت آن همه نامههای بیشمار چی شد کسی نهمیداند. اما لازم بود که آقای اشرفِ شهکار به عنوان مدیر بزرگترین و با امکاناتترین و باصلاحیتترین مرکزِفرهنگی جنش همه را به مثابهی اسنادِ رویدادهای تاریخی زمانِ جنگِ داخلی حفظ و یا یک کتابی از آنان منشر میکردند. این که چه کرده اند من نه میدانم. شکلگیری نیمهی فعالیتِ ادارات دولتی کابل در سایهی سنگینِ جنگهای تنظیمی میتوانستند امیدی برای مردم ایجاد کنند. آگاه شدم که فرمانده احمدشاه مسعود صلاحیتهای بیشتری از امورِ وزارتِ دفاع را به آقای یونسِ قانونی منتقل کرده و ایشان مزید بر تقرر در مقامِ ریاستِ عمومی امورسیاسی اردو، (مقامی که روزی آقای ماڼوکۍ منگلِ با اقتدار، سرنوشتِ کشور و نظام را از آنجا رقم میزدند.) سرپرستی وزارتِ دفاع در ایامِ غیابتِ فرمانده مسعود را نیز دارا بود. من انتظار نه داشتم شادروان دکتر عبدالرحمان برای بار دوم در کمتر از سهماهِ اول خواهانِ سفر کردنِ من با یک نمابردار به شمالِ کشور و ثبتِ گزارشهای خاص از صحبتهای آقای دوستم شوند. من هدایت را تلفنی از شادروان دکتر عبدالرحمان دریافت کردم. بسیار ساده و بسیط به آقای محمدایوب ولی نمابردار که هنوز آن زمان سربازِ ما بودند وظیفه سپردم تا کمرهی دفتر را آماده کند و خودش هم آمادهی سفر باشد. ایوب از من پرسید همه ملحقاتِ دوربینِ نمابرداری را بگیرد؟ من هم عادی گفتم بلی. البته قبل بر این سفر من کمرههای بسیار مجهزی برای آقای دوستم خریداری کرده بودم که هزینههای آن را شخصاً پرداخته بودند. جریان و حوداث بعدی روانفرسا و ناگوارِ آن سفرِ بیانجام را قبلاً شرح داده ام.
حدودِ نزدیک به یکسال بعد متوجه شدم که شهرِکابل و شهریانِ کابل سخت نیازمندِ داشتنِ اطلاعات و خواندنِ جریده یا روزنامهیی دارند. برنامه را نزدِ خودم سنجیده و به کسی چیزی نهگفتم. مفکورهی تأسیسِ یک جریده در ذهنم خطور کرد. طبیعی بود که مجاهدین طرحی از من را نه میپذیرفتند و هر لحظه دست به دامانِ شادروان دکتر عبدالرحمان را هم غیرت و وجدان اجازه نه میداد. وقتی تصمیمم قاطع شد، در فکرِ دریافتِ منابع یا منبعِ تمویل و پشتیبانی چاپِ جریده شدم. هیچ کسی غیر از آقای دوستم در مخیلهام نیامد. حسابِ من بالای دوستم تصادفی و عادی هم نبود. چون میدانستم که بسیار علاقهمندی به حمایت از فرهنگیها داشتند و دارند. کارِ جریده یا نشریه یا روزنامه چاپکردن ساده نیست و اهلِ خبره را نیاز دارد و مانندِ هر شغلِ دیگر باید آگاهانی در زمینه دست به دستِ هم بدهند. رفتم و غیر رسمی مطبعهی ارتش را از نظر گذشتاندم. مطبعه یا چاپخانه واقع میانهی چهارراه آریانا و ششدرکِ کابل جوارِ مقرِ فعلی وزارتِ دفاع قرار دارد. دیدم ماشین آلات همه ویران و به اصطلاح عام خوار و زار افتاده اند. نه دَرِی دارند و نه دروازهیی. چاپخانهیی که سالهای تمام نیازهای طباعتی ارتش را بهگونهی عالی و مطابق امکانات هر زمان آماده میکرد و منسوبانِ آگاه و دلسوزی داشت. رهبری آن را بزرگانِ علم و معرفت مثل آقای نیک محمد کابلی، آقای علیاحمد دیدار، آقای استادپوهاند عزیز عازم و دیگران به عهده داشتند. پرسشهای کنجکاوانهی من نتیجه دادند که میشد ماشینهای لوکسِ همان زمان را فعال کرد و از این که جنگ روان و آقای قانونی هم به امور نابلد و آقای اشراقِ حسینی رییس تبلیغ و ترویج که چاپخانه مستقیم تحتاثرِ تشکیلاتی شان بود شاید اصلاً آنجا را ندیده بودند. شما فکر کنید که آقای قانونی حتا به فرمانده مسعود هم وفادار نه بود تا امورات وزارت دفاع را هم انتظام درست ببخشد. البته به روایت خودش که روزی در مقر وزارت دفاع واقع قصر امانی به من گفتند نابلدی کاری هم داشتند، اما صدها کارمند و کارگر ماهر در هر سوی وزارت حضور داشتند. مهم بود که ابتکار و درایت و علاقه و احساس مسئولیت وجدانی میداشت. به نتیجه رسیدم که چاپِ یک جریده امکان پذیر است. با چند تن از دوستان و همکارانِ ما که در مطبعه بودند صحبت کردیم و محترم سیدحسین آغا ماهرِ تخنیکی چاپ وعدهی همکاری دادند. من که با مطبوعاتِ چاپی از دیرگاهی همکار بودم دوستانِ زیادی داشتم. با آقای سیدحامد نوری بیشتر. او هم رفیق شخصی و هم سربازِ من بود و همکاریهای مشترک در رادیوتلویزیون هم داشتیم. هنوز نوجوانی بود که در آهنگ مشهور و حماسی استادمهوش به نام ( او بچه ) در نقشِ جوانِ لوگری شاملِ گروهِ تکمیلی نمایشِ ثبتِ آهنگ شد. جویندهی باسوادی بود که انکار نه میتوانیم. وقتی این برنامه در ذهنم کامل شد، حامدِ نوری مدیرِ یکی از بخشهای روزنامهی هیواد بود. او را پیدا و همرایش صحبت کردم. تشویشِ امنیت، بودجه و امکانات را داشت. من از اقای دوستم برایش یاد کردم. باوری نداشت که جنابِ دوستم همکاری کنند و سطحِ رابطهی ما را هم نه میدانست. به من گفت که آقایی از قومِ شریف ازبیک به نام بیانی در دفترِ روزنامه همکارش است و میتواند از او کمک بخواهد تا بتوانیم آقای دوستم را ملاقات کنیم. من گفتم خودِ ما میرویم و ضرورت به کسی نیست. من با شروع آمد آمدِ مجاهدین جمعی از دوستان و همکاران از جمله شادروان یاسینِ خموش و یاسینِ نظیمی را برای محترم دوستم معرفی کردم تا ایشان را در بخشهای فرهنگی بگمارند. درک من همان بود که دوستم تشنهی کارِ فرهنگی و روشنگری بودند. توافقِ ما با حامدِنوری نهایی شد و من یادداشتی را برایش دادم که قبلاً اقای دوستم تقاضای چاپِ ویزیت کارت کرده بودند. حامدِ نوری رفت و اعلامِ آمادهگی کرد، من که در شناختِ همکارانِ رسانههای چاپی برابر حامدِنوری بلد نبودم، از او خواستم تا اسمای چند تن از بهترینها را هم به من بدهد. همراهِ مرحوم عمرآغه تماس گرفتم تا در اولین پرواز من و حامدنوری را به مزارشریف انتقال دهند. آن زمان آقای دوستم فرماندهِ عمومی نظامی صفحاتِ شمال بودند. حامدِ نوری به من تلفنی گفت که ویزیت کارتِ آقای دوستم را چاپ کرده. اما در ادامه گفت آقای بیانی یک تغییری در آن آورده است. راستش بسیار ناراحت شده و گفتم اگر اقای بیانی اینقدر خودش را صلاحیت میدهد پس چرا تا حالی کارت تهیه نهکرده؟ به هر حال وقت رفتن نزدیک بود و به عجله پرسیدم چی تغییر آورده؟ گفت سترجنرال را اول نوشته و الحاج را دوم. یعنی ( سترجنرال الحاج عبدالرشید دوستم… )، در حالی که باید مینوشت ( الحاج سترجنرال… ).
دو روز بعد حامد نوری را گرفته روانهی مزارِ شریف شدیم. وقتی در محلهی رهایشی مسکونی فایریکات کود و برق رسیدیم، مرحوم عمرآغه ما را به مهمانسرای شخصی آقای دوستم رهنمایی کرد و تعدادی را هم قبلاً میشناختم. مرحوم عمرآغه آدم بسیار راستکار و فداکار به دوستم و در عینِ حال بسیار زیرک و هوشیار بودند. وقتی داخل مهمانسرا شدیم، در گوشِ من گفت که از حامد خوشش نیامده. من توضیح دادم که حامد یک شخصِ فرهنگی و جوانِ بادانش است و بچی خوب هم است. خلاصه حامد در رنگِ عمرآغه خوش نه خورد. اما هیچ کاستییی در مهماننوازی از ما نهکرد. آن فضا و آن مهماننوازی برای حامدِ نوری جدید و غیرِقابل باور بود. پس از جابهجایی، عمرآغه برای من گفت که (…پاچا صایب تاجیکستان رفته دو روز باد میایه…)، گفتم چرا وقت آوردی ما ره … گفت برنامهی پروازِ بعدی معلوم نبود. ما در مهمانخانه بودیم، فکر میکردیم از آمدنِ ما به اقای دوستم اطلاع داده اند. دو روز پس و شبِ سوم هیاهو در ساحه پیچید. گفتند پاچا صایب آمد … ما در سالن مهمانسرا بودیم که از دور صدای محترم دوستم را شنیدم( …عثمان آمدی…؟ )، از جا بلند شده و با حامد نوری به استقبالِ جنرال صاحبِ آنزمان رفتیم. بسیار بسیار با محبت و لطف برخورد کردند. یکی از عادتهای بسیار مردانه و عیارانهی دوستم برخوردِ بسیارخودمانی با هرکس است. مهم نیست که کی هستی. من حامد را برایش معرفی کردم. با حامد هم سلامعلیکی گرم کرد و گفت از معرفی شدنش خوش شده و خوش آمد گفت. آقای دوستم باوجودِ کسالت و خستهگی سفر حدودِ سه چهار ساعت با ما نشستند و هرقدر اصرار کردیم به استراحت نه رفتند. به من گفت: (…مه ده راه خبر شدم که تو آمدی … سر عمرآغه قار شدم که به مه اَوال « احوال » میداد، میامدی تاجیکستان هم یک تفریح میشد برت و هم قصه میکدیم…)، دیدم جنابِ دوستم روی قصه را تنها با من دارند. به حامد که در پهلوی من نشسته بود گفتم، هنوز درست نهمی شناسیت …(… گفت فرق نداره….). آقای دوستم قصههای آقای جنرال ملک را به من کرد و گفت که (… عثمان…ملک بسیار شوخ اس…) این قصه را چندبار تکرار کرده و میخندید و سر میجنباند. یک باره وظیفه داده و جنرال ملک را خواستند. گفتیم ناوقتِ شب است باید تا فردا صبر کنند. ولی نه شد. اگر غلط نه کرده باشم،فاصلهی منزل آقای جنرال ملک از شهرِ مزارشریف تا کود و برق نزدیک به ۲۳ کیلومتر است. سرانجام ناوقتِ شب آقای جنرال ملک هم رسیدند. پیش از آن من طرحِ تأسیس جریده را زیرِ نامِ ندای اسلام دادم که به ارگانِ نشراتی جنبشِ ملی اسلامی افغانستان مبدل شود. حامد نوری جدولی را ترتیب کرده بود که بارزترین نام در آن نامِ رزاقِ مأمون بود و دیگران هم که حدودِ بیست نفر میشدند مردمانِ محترم و صاحب قلم. آقای دوستم لطف کرده و به من گفتند که خودم میدانم و کارَم. حامد پیش از آن برای من گفته بود که مأمون مدیرِ مسئول مقرر شوه بهتر اس و مه یعنی خودش نظارتِ عمومی میکنم. کاغذها از قبل آماده شده و نزدِ حامد بود. وقتی کاغذها را برای منظوری مقابلِ آقای دوستم گذاشتم. بدونِ کوچکترین پرسشی یا ملاحظهی جدول آن را منظور کردند. گفتم یکبار نامِ همکارای جریده ره بخوان… گفتند تو خاندی درست است. منم با باوری که بالای حامد داشتم، جدولِ تشکیلاتی را ندیدم. پس از منظوری همه را به دستِ حامد سپردم. آقای دوستم مارشالِ امروز در قصههای گذشته رفته یادی از هر سو کردیم. از من پرسید، عروسی ته چی کدی…؟ بخیالم یادت رفته… گفتم نزدیک اس… میشه… به خیر. در جریانِ گپ و گفت بودیم که آقای جنرال داخل شدند. پس از سلام علیکی با من چشمِ شان به حامدِ نوری افتاد، بسیار صمیمانه و گرم و مثلِ آشنایانِ دیرین همدیگر را پرسوپال کردند و فهمیده میشد که آشنایان و دوستانِ پیشین اند. منم راحت شدم که حامد هم صحبتِ خود را یافت. آقای حامد چنان با جنرال ملک گرمِ صحبت شد که من و آقای دوستم را فراموش کردند. در این جریان آقای دوستم، محترم امراللهخان یاورِ شان را خواسته و به ازبیکی چیزی پرسیدند. من که مدتِ زیادی با آنان بودم یگان جمله ازبیکی را میدانم. هدف از پرسانِ آقای دوستم آن بود که خدایقل خان مسئولِ مالی شان رسیده یا نی؟ امراللهخان چیزی جواب دادند و دوستم به فارسی گفت بگو زود بیایه… ملکخان و حامد قصههای شان را تمام کردند و آقای جنرال ملک بدونِ کوچکترین تشبثی یا دخالتی یا پرسشی در مورد جریانِ تأسیسِ جریده، از آقای جنرال دوستم اجازه گرفته و به خانه برگشتند. چند دقیقه بعد بود که خدایقلخان وارد شدند. خدایقل خان آدمی با قدِبلند و چهارشانهی ورزشکارگونهی کُشتیهایکَچ، رخسارِ سبزینهیتیره مایل به سیاهی و چند دانه داغِ سالدانه یا چیچک در روی شان و همیشه پیشانیتُرش، مسئول عمومی امورِ مالی و اسعاری آقای دوستم و از معمتدترینهای شان بودند. حدودِ دونیم بجهی شب بود دوباره از محترم دوستم تقاضا کردم که بروند و استراحت کنند. گفت باش که خدای قلخان کلهگی ره بازی میته پیسه نمیته، تره هم بازی نته…. به ازبیکی چیزی از او پرسید. بکسی در دستِ خدایقل خان بود آن را به روی دستِ چپ گذاشته و به آقای دوستم نشان داد. من با حامد دور در کوچ نشسته بودیم. دوستم به من گفت پنج میلیون روپیه برت آورده. دو میلیونش تحفی عاروسیت. سه میلیونام به مصرفِ جریده. اگه دگه هم ضرورت بود باز برم احوال بتی که جریده کیفیتِ خوب داشته باشه. هنوز گپهای آقای دوستم ختم نه شده بودند که حامد نوری در گوشِ من میگوید یک میلیون به مام بتی. گفتم پولِ جریده ره به مدیر مسئول میسپارم باز از خودش حسابی گرفته به قوماندان صاحب گزارش میتیم.
من از محترم دوستم پرسیدم که چرا این همه را یکشبه انجام دادند و به فردا نگذاشتند؟ گفتند ازدحامِ کاری شان زیاد است و فردا که مصروف شوند همه چیز را فراموش میکنند. کار خلاص شوه باز قصه میکنیم. من گفتم وقتی کار ما را یک شبه خلاص کردی معنای رخصت کدنِ ما است. گفت نی. به هر حال ما دو شبِ دیگر هم آنجا ماندیم و عزمِ حرکت سوی کابل کردیم. آقای دوستم گفتند کارهای امنیتی اگر ضرورت بود، به آقای فوزی بگویم. اما کارِ جریده مستقل و تحتِ نظر خودش باشد. فردای آن روز وقتی آقای دوستم برای صرفِ صبحانه با ما آمدند گفتند دفتر شان در قلعهی جنگی میرویم باز اگر شهر کار داشتیم برویم. همچنان در برخورد با حامد سرد بودند. اما نشان نه میدادند. وقتی ما آمادهی رفتن شدیم، حامد موضوع خانهی خود در مکروریان را پیشکرده و از من خواست کمکِ جنرال صاحب در آن زمان را بگیرم تا از مزاحمتهای مردم در امان باشد. گپ مهمی نبود و گفتم آن کار در کابل هم میشود. در عینِ حال نزدِ من شکوهیی از آقای بیانی کرد. گفتم ده کابل خو بیانی صایب میگفتی حالی چرا بیانی میگی…؟ گفت شاید از ما چیزی به قومندان صایب بگویه… در دفترِ کاری آقای دوستم رفتیم. حامد کارتهای ویزیت را از بکس دستی خود کشیده و نزدِ جنرال صاحب دوستم گذاشت. جنرال صاحب وقتی کارت را دیدند بیدرنگ بی آن که با حامد هم کلام شوند به من گفتند: (… ما و شما مسلمان هستیم باید الحاج ده اول میامد و سترجنرال باد از او …اینجا احساسات بر عقلِ من غلبه کرده و گفتم کدام کسی به نامِ بیانی اس… همو نظر داده و حامد میگه شاید کدام شکایتام به خودت کنه از ما…) واقعاً که حالا هم از نوشتنِ این روایت خجالت میکشم که با آن همه نزدیکی من و آقای محترم دوستم، چرا آلهی دستِ حامد قرار گرفتم. چون دیدم که جناب دوستم بسیار دود کردند و به من گفتند (… عثمان کسی از تو پیش مه شکایت نکده و نمیتانه…). این موردی بود که بعدها ثبوتِ آن را آقای هلالالدین هلال به کردند که در جایش خواهید خواند. اما دوستم حتا در تمام مدتی که در دفتر شان بودیم نگاهی هم به سوی حامد نیانداختند. بعدها فهمیدم که عمرآغه در اولین فرصت چیزی به آقای دوستم در مورد حامد گفته بود. حقایقی که بعدها افشاء شدند و من را از باورم بالای حامد نوری پشیمان ساختند ولی تیر از کمان رهیده بود. به هرحال آقای دوستم کارتها را بالای میزِ شان گذاشته و گفتند اگر کاری داریم موتر میدهند که شهر برویم و نان شب را یکجا صرف میکنیم. ما به طرفِ شهر حرکت کردیم…
عصرِ ناوقت دوباره برگشتیم به مهمانسرا و چیزی خاصی رخ نهداد. صحبتهایی کردیم. دو روز پس تصمیم به برگشت سوی کابل گرفتیم. برنامهی پرواز را دنبال میکردیم و تا زمانِ رفتن به کابل در هتلِ مزار اقامت دادندِ مان. مثلِ هر انسانی خوی تجسسی دارم و تصمیم گرفتم اطلاعی از دفتر در رادیوتلویزیون بگیرم. شماره های دفاترِ ما به دلیل ناوقتی شب جواب نه میدادند. در فکرم آمد که محترم فاروقی صاحب اندیوالِ من و مدیرعمومی بخشِ تلویزیونِ نشراتِ نظامی را خبری گرفته و از احوالاتِ دفتر هم آگاه شوم. فاروقی صاحب در دهبوری کابل سکونت داشتند و منزلِ شان تلفنهای پنج شمارهیی شبکههای شهری مخابرات را داشت. موردی که در آن زمان نوعی امتیاز بود. وقتی فاروق صاحب جواب دادند، حالات را جویا شدم، شکسته شکسته گفتند به کابل نروم بهتر است. دلیل هم آن بود که حُکمِ بازداشتِ من به اتهامِ همکاری با جنرال دوستم و انتقالِ دوربینِ نمابرداری دفتر به ایشان صادر شده و قبل بر آن تعدادی از سربازانِ ما مثلِ محترمان اصغرِ جاوید، ایوبِ ولی و غلاممحمد مشهور به برقِ لوچ بنابر هدایتِ مقاماتِ ریاستهای شش و هفت از سوی آقای رحیم مومند بازداشت و موردِ استنطاق و بازجویی قرار گرفته اند و ترخیصهای شان موکول و مشروط به شهادت دادنِ آنان علیه من گردیده بوده. اما نه میدانستم که چرا و به کدام دلیل من غیابی متهم به انتقالِ دوربینِ دفتر به آقای دوستم شده بودم و هدفِ آنان کدام دوربین بود و یا هم نیازی به جی بود تا من چنین کاری را انجام بدهم؟ پرسشهای پی در پی از فاروقی صاحب مطرح کردم. ایشان فقط تأکید داشتند که کابل بر نگردم و خداحافظی کردیم. من موضوع را با حامدِ نوری مطرح کرده و مصمم شدم تا محترم دوستم را از جریان آگاه بسازم. البته این بار دوم بود که چنان اتهامِ احمقانهیی را بر من بسته بودند. به دلیلِ نبودِ تعیناتِ رسمی مجاهدین، محترم عزیزالله آریافر مسئولیتِ نظارت از امور نشراتِ نظامی را داشتند اما سرپرستی رسمی اداره به دوشِ حقیر بود که در عینِحال معاونِ ریاست هم بودم. چون سفرِ من به شمال کاملاً شخصی بود، نیازی برای گرفتنِ اجازهی مقامات محسوس نبود. اما ها و اگر ها و چرا های زیادی در ذهنِ من خطور میکردند. عملی که در کابل انجام شده بود، یک دسیسهی سازمان یافته برضدٍ من بود و این که چه عمدی درکار بود نه میدانستم. زمانی که جریان را به محترم دوستم کفتم، بسیار خشمگین شده و گفتند یکبار که یاسین خموش را هم نزدِ شان فرستاده بودم همین اتهام بود. چند دانه کمره کار دارن که مه بَرِ شان بخرم؟ من گفتم بحثِ خرید کمره یا سرقت کمره توسطِ من و انتقالِ آن به خودت یک دسیسهی محض است و بس. تصمیم گرفتیم هدایتِ تحریری از نامِ آقای دوستم مارشالِ فعلی عنوانی محترم جنرال همایون فوزی فرمانده عمومی نیروهای تحتِ اَمرِ جنبش در کابل بنویسیم که امنیتِ شخصی من تأمین شود. حسبٍ هدایتِ تحریری فرمانده عمومی نظامی صفحاتِ شمال، موضوعِ تأمینِ امنیتِ من پیش از رفتنِ ما به کابل توسط شفر مخابره شد و آقای دوستم از طریق مخابره هم هدایاتِ لازم دیدِ خودشان را به فوزی صاحب دادند. ما آهنگِ برگشت به کابل را کردیم. شامِ ناوقت به کابل رسیدیم و فکر کردم که کدام مشکلی برای من رخ ندهد، و مهمتر از آن هم به فکرِ عزت و آبرو بودم که خدا نهخواسته پامال نه شود و از جانبی هم اصلِ ماجرا را خبر نداشتم و باید تجسس میکردم. بخشی از دفاترِ و قطعاتِ جنبش در مکروریانِ اول جابهجا و محترم جنرال امینالله کریم یکی از فرماندهانِ لوایی بودند که قرارگاهِ مقابلِ بلاک ما یعنی در وضعالجیشی موسوم به غندِ ۵۲ مخابره جابهجا بودند. من در نزدیکِ خانهی ما برای حامدِ نوری گفتم پول و اسنادها را با خود به منزلِ شان ببرد و تدابیر آغازِ کارِ جریده را هم بسنجد. سفارش کردم که هروقتی گفتم پول و اسنادها را بیاورد و اندازهی معاشِ همکاران را نیز مدنظر داشته باشد که در یک فرصتی بالای آن بحث کنیم. همچنان گفتم اگر برای من کدام مشکلی پیش آمد خودش کارها را انتظام ببخشد. حامدِ نوری درست مثلِ کربه که بالای گوشت حمله کند بالای بکس حمله کرده و حتا مجال نداد که من او را به خانهی شان واقع سینماپامیر برسانم. من هم شبه از امدن خودم خدمتِ فوزی صاحب، امینالله خان و نوابخان اطلاع داده و گفتم فردا دفتر میروم. ایشان اطمینان دادند که مواظبِ من هستند و در مشاوره با محترم جنرال فاروق پروانی همسایهی آپارتمانِ ما در بلاک از قبولِ پیشنهادِ ایجادِ پاسگاهِ امنیتی مقابل منزلِ ما صرفِنظر کردیم. فردا من دفتر رفتم و آقای یعقوب خان فرمانده نیروهای مستقرِ جنبش در ساحهی غربی رادیوتلویزیون را از ورودِ خود اطلاع دادم. یعقوب خان گفتند که هدایت برای شان رسیده است. من مه عادت و قاطعیتِ آنان را بلد بودم تأکید کردم تا در صورتِ بروزِ کدام مشکلی هرگز توسل به اسلحه و خشونت نه کنند. آن زمان نیروهای جنبش و فرمانده احمدشاه مسعود به صورتِ مناصفه امنیتِ رادیوتلویزیون را در شرق و غرب گرفته بودند. دفتر رفتم و چند دقیقه بعد دروازهی دفترِ من دقالباب شده آقای بریالی اهلِ ولایتِ پنجشیر و جوانِ کم جسد و بدتر از من بیسلیقه، با موهای رزدِ کم رنگِ مایل به چنگی، چشمان سبزِ تیره اجازهی داخل شدن خواست. ایشان به اصطلاح مدیرِ امنیتِ رادیوتلویزیون بودند احوالپرسی ظاهری کرده و گفتند خوب شد که من به خیر برگشتهام. منم هنوز مجال نیافته بودم تا ماجرا را دقیق بررسی کنم. جوانکِ بیتجربه و آنزمان مست از هوای مدیریتِ امنیت در بزرگترین کانونِ رسانهیی کشور بودند. صایب به خیر آمدین … خوب شد که آمدین … مه هر وخت. پرسان میکدم … و از این قبیل سخنانِ بیربط و بیبرنامه و بی مزه زیادتر گفتند… اما چهرهی سراسیمهی خودشان را دیده نمیتانستند ک عجب نمایش کمیدی داشت. آقای بریالی از تلفنِ ۲۵۴۶۱ دفترِ خودم زنگی به کدام دفتری زده پسا سلامعلیکی با راحتی ظاهری هرکسی را که مخاطبِ او بود اطلاع داد که: (… معاون صایبام آمدن ده دفتر استن…)، من دانستم که نفر اطلاعِ خود را رساند تا ولینعمتش که هرکسی بود اقدام به گرفتاری من کند. خودم را ناآگاه انداختم و آقای بریالی با اطمینان منتظر نتیجهی عملِ شان وقوع حادثهی رقم زدهی دستِ خود بودند. از دفتر معاونیت خارج شده کسی را دنبال یعقوب خان فرستادم تا دفتر بیاید و به محترم نواب خان هم تلفن کردم که برنامهی گرفتاری مرا به فوزی صاحب هم اطلاع بدهند چون از فهوای صحبتِ آقای بریالی در تلفن دانستم ماجرایی در راه است. یعقوب خان به سرعت و با چند سرباز آمده و امنیتِ دهلیزِ عمومی تعمیر تکنالوژی و ورودیهای را که به دفترِ ریاستِ نشراتِ نظامی منتهی میشدند با توظیفِ سربازان تأمین کرده و تدابیر امنیتِ دروازهی عمومی شمالی رادیوتلویزیون را نیز مدنظر گرفتند. ارتباطاتِ تلفنی ما با محترم نوابخان و فوزی صاحب هم برقرار شد. چون قبلاً برای جنرالصاحب بابهجان هم تلفنی اطلاع داده بودم، ایشان پیهم از من احوال گرفته و اطمینان میدادند تا تشویش نکنم. من در دفتر ریاستِ نشراتِ نظامی جابهجا شدم. از آن دروازهی دخولی سمتِ تعمیرِ تکنولوژی بهدرستی نظارت میشد. ساعتی نگذشته بود که دیدم دو عراده موترِ جیپِ جدید با افرادی ملبس به لباسهای منظمِ امنیتِ ملی مقابلِ دروازه ایستاد شده و انتظار داشتند دروازه محترمانه به روی شان گشوده شود و ایشان فاتحانه من را دستگیر کنند تا فاتحینِ سرکهای قیرِ کابل شوند. ماجرا را تعقیب میکردم که یکی از افسرانِ مربوط به یعقوبخان داخدلِ دفتر شده به زبان نیمهآشنای فارسی گفت: ( … آمدن که شما ره ببرن… اَکَه یاقوب اجازه بته که دَنِ شانه بشکنانیم…)، زمان زیاد گذشت و میدیدم هنوز پرخاشگری ادامه داشت. سربازِ یعقوب خان را گفتم تا ایشان را بگوید که نزدِ من بیاید. یعقوب خان آمده، جریان را توضیح داده و گفتند: (… بَرِ شان گفتم امر پاچا صایب اس اگه شما ره ببرن صدنفرِ شانه میاریم… اگه ..بینی تان خون شوه بینی کل شانه میبُرم، اگه کُشته شوی همهگی شانه میسوزانم…. گفتم حوصله کو … گفت رفتنی نیستن و مام داخل شدن اجازه نمیتمِ شان. دوستانی که آن زمان همکارِ ما بودند، آقای فرمانده فدای پنجشیری را میشناسند که خبر شدم متأسفانه یکپای شان هم قطع شده شده و با یکی از خواهرانِ همکارِ ما عروسی کردند. کسی را دنبالِ شان فرستادم تا بیایند که بگویم موترهای امنیت را رخصت کنند. متأسفانه ایشان نیامدند. ساعتهای متوالی گذشتند. صدای زنگِ تلفنِ چهار نمرهیی بلند شد. بلی گفتم که محترم سپهسالار محمدآصف دلاور رییس ستادِ ارتش صحبت کرده، به من هدایت دادند تا به امنیتِ ملی بروم که معاون وزارتِ امنیت از ایشان توسطِ تلفن تقاضا کرده و دوباره بر میگردم. خدمتِ شان عرض کردم که آنان اتهامِ بردن کمره را به جنرالصاحب دوستم بر من بستهاند و هدفِ شان بندی کردن من است و معذرت خواستم. استاد هم خداحافظی کرده و اصرار و تأکید نفرمودندند. آقای محترم نواب خان هم زنگ زده گفتند امنیت هم برای فوزی صاحب و خودشان زنگ زده اند و ما گفتیم امر پاچا صایب اس اگه تمام جنبش ده کابل کشته شون… عثمانه تنها نمیمانیم . سر انجام هر دو جیپ باعمله فعلهی شان برگشتند و تا امروز ندیدمِ شان.
هنوز روز به پایان نه رسیده بود و من در دفتر بودم که آقای بریالی آن جوانِ کمخِرَد واردِ دفتر شده و چنان نشان داد که هیچ گپی نبوده است. سخنانِ آشکارا متملقانه را تکرار میکرد و میپنداشت با طفلی رو به رو است. من اصلاً به رویش نیاوردم. دیری نگذشت که یکی از سربازانِ یعقوب خان بسیار با خشم داخل شده، برای من گفتند تا کسی را که راپور داده برایش معرفی کنم. دیدم آقای بریالی رنگ در رخسار ندارد و مانند داستانهای فیلمی نگاهِ معناداری سوی او انداخته و به سرباز پرسیدم چی میکنی که بشناسیش؟ گفت با مرمی ده فرقِ سرش میزنه و کتِ راکت توته توته میکنمش. گفتم نهمیشناسمش. اجازه گرفت و رفت. به بریالی گفتم دیدی، اگر عاقلانه فکر نکنی حتا حیاتت هم ده خطر میشه. هیچ کارِ بیسنجش نکو. شرمنده شرمنده رفت. عمرش دراز باشد شاید حالا ۴۵ تا ۵۰ ساله باشد و آن حماقتهایش را عبرتی برای فرزندانش روایت کند که هرگز چنان نه کنند. پسا گذشتِ این حوادث تصمیم گرفتم چند شبی بیرون از منزلِ خود باشم تا درگیر جنجالی نه شوم. آقای نواب خان یک عراده موترِ والگاهِ سیاهِ خودِ شان ره برایم فرستادند. بعد تصمیم گرفتم که دوباره به خانه بروم و دوری از خانه هم سببِ تشویشِ فامیل میشد.
در فکر فرو رفتم که اینان به جای کمک با رهبرانِ شان و به جای انجامِ کارهای ملی به مردم و یا به جای پرداختن به مبارزاتِ زیرزمینی کشفی و استخباراتی و تلاش برای برگرداندنِ ثبات در کشور مصروف تُشلهبازی و بُجُلبازیهای کودکانه اند. احمدشاه مسعود درگیرِ جنجالهای امنیتی با حکمتیار، استاد ربانی درگیرِ خودسری های مجاهدینِ خودِ شان و جنگهای میان تنظیمی، فهیمخان درگیرِ جنجالِ دزدیهای نقدی از دفترِشان که همه او را تنها گذاشته بودند و ملت در غم و اندوهِ جنگ و کشتار و ویرانی اما اینان دنبالِ موهومات اند. هدفِ دستگیری من واقعاً یک موضوعِ موهوم و ساخته شدهی انتقالِ دوربین نه بوده، بل نوعی مخالفت با دوستم بود که آشکارا عنوان کرده نه میتوانستند.
کمی فرصت یافته به حامدِ نوری تلفن کردم تا خانهی ما بیاید و اسنادها و پولها و همکاران را هم بیاورد. وعده کرد که فردا ۹ بجه همه کارها را انجام میدهد و گفت از مسیرِ مسجدِپلِ خِشتی به جانبِ پلِ محمودخان میآید و چای صبح را به جای خانه کلهپزی لالا امین صرف میکنیم. قبول کرده و فردا صبح پیاده طرفِ پلِ محمودخان حرکت کرده و در خالیگاهِ جادهی عمومی بینِ حوزهی دومِ امنیتی، وزارتِ دفاع و پلِ محمود خان با هم رو به رو شدیم. دیدم حامدِ نوری با یک بَیکِ کوچکِ سرشانهیی بالای شانهی چپش تنها آمده روان است. پس از احوالپرسی به شوخی گفت خوب هستی دومیلیونی؟ خندیده و گفتم کجاستن بچهها ره ناوردی… سخن را تیر کرده و رفتیم در جوجهی کلهپزی چای خوردیم. حامد نوری بَیک را پیشِروی من گذاشت و پرسیدم اسنادا و کُلِ پیسه ره آوردی؟ با کلالتِ زبان گفت نی، میارم… دانست که ناراحت شدم… میخواست چیزی بگوید گفتم نه بچهها ره آوردی، نه اسنادا ره و نی پوله. وعده کرد که فردا میآورد. فردا در دفترِ من آمد و باز هم تنها، اما با اسنادها و بدونِ همکاران و بدونِ سه میلیون افغانی. اینبار بسیار شدید ناراحت شده و گفتم چی پلان داری؟ چرا خودهَ هر طرف تیر میکنی؟ وقتی دوسیهی اسنادها را گشوده و جدول را دیدم. با تعجب متوجه شدم که نامِ رزاقِ مأمون از مدیریتِ مسئول حذف شده و نامِ خودِ حامد نوشته شده. آنچه بینِ ما و او گذشت، همانجا باشد. گفتم به هر ترتیبی شده کار را شروع کند. و تصمیم گرفتم تا زیاد واکنشی عمل نکنم. چون چنان آدمها هرکاری را انجام میدهند و مهم بود کارِ چاپِ جریده آغاز شود. من کمی مصروف شدم و در منزل بودم شامِ روزی که دیدیم
تلفنِ شماره ۶۲۲۲۸ خانهی ما زنگ زد و جواب دادم که حامد نوری بود و گفت فردا بچهها در ریاستِ هفت جمع میشوند. پرسیدم آنجا چی میکنند؟ گفت… دفتره همونجه جور کدیم. به هر حال، فردا رفتم در ریاستِ هفت. دروازههای دفاتر شکسته، اثاتیههای دفاتر همه در روی ریاست پراکنده افتاده بودند و گویی آن ریاستی که من دیده بودم از بیخ و بُن ویران شده بود. اما در ذهنم پیچید که حامد چرا اینجا را انتخاب کرده و چهکسی برایش مشوره داده؟ من آن روز لباس مکمل رسمی دریشی با نکتایی به تن داشتم.
…
نوشتن دیدگاه
دیدگاهی بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
مطالب مرتبط
پر بیننده ترین مقالات
مجلات و کتب
پیوند با کانال جام غور در یوتوب
صفجه جام غور در فیس بوک
Problem displaying Facebook posts.
Type: OAuthException
Subcode: 460
گزارشات و مصاحبه ها
-
قاری رحمت الله بنیان گزار گروه داعش و سرکرده گروه طالبان ولایت غورطی یک عملیات نیروهای امنیتی افغان در ولایت فاریاب کشته شد
-
کارگاه سه روزه آموزش حقوق بشر و حقوق بشردوستانه برای نیروهای امنیتی و دفاعی در ولایت غور
-
گرامیداشت شانزدهمین سالروز تأسیس کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان در ولایت غور
-
امضاء تفاهمنامه نشر برنامه های حقوق بشری با چهار رادیو در ولایت غور