آرشیف

2015-1-8

چلو صاف

یــک داسـتــان بسـیـار عـجـیـــب

 

موتر یک نفر که به تنهایی سفر میکرد در نزدیکی یک کلیسا خراب شده بود، مرد به طرف کلیسا رفت و به کشیش گفت موتر من خراب شده آیا میتوانم شب را اینجا بگذرانم. کشیش کلیسا او را بلافاصله به داخل کلیسا دعوت کرد، به او نان شب داد و موتر او را هم نفر خواست ترمیم کرد. شب وقت نفر خوابید صدای بسیار عجیب شنید. صدای که تا بحال هیچ وقت نشنیده بود. صبح از کشیش کلیسا پرسید که صدای دیشب چی بود. کشیش کلیسا گفت من نمی توانم بتو بگویم بخاطریکه تو عیسوی نیست.

مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.

چند سال بعد ماشین همان مرد باز هم در مقابل همان کلیسا خراب شد

کشیش کلیسا باز هم نفر را برد داخل کلیسا برایش نان و آب داد و موترش را هم جور کرد، شب وقت خواب نفر باز همان صدا را شنید.

صبح که شد باز پرسید که آن صدا چی بود. برایش گفتند ما نمی توانیم برای تو بگوئیم که چی بوده چون تو عیسوی نیست، نفر گفت من حاضرم تمام زندگی ام را برای دانستن آن آن فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که عیسوی شوم، من حاضر هستم که عیسوی شوم، شما بگوئید که چی کار کنم که عیسوی شوم

کشیش کلیسا گفت بخاطری که تو عیسوی شوی باید به تمام نقاط کرده زمین سفر کنی و به ما بگویی چی تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همین طور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را بما بگویی. وقت توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی آن وقت تو یک عیسوی خواهی شد.

مرد قبول کرد و این شرط را پذیرفت. او رفت بعد از 45 سال برگشت و در کلیسا را زد

مرد گفت من تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم. تعداد برگ های گیاه دنیا 371و145و236و284و232 عدد است و  همین اندازه سنگ روی زمین وجود دارد.

کشیش کلیسا گفت آفرین پاسخ تو درست هست و تو حالا یک عیسوی شدی. و من میتوانم منبع آن صدا را بتو نشان بدهم

کشیش کلیسا مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت. صدا از پش آن در بود

مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود. مرد گفت ممکن است کلید این در را بمن بدهد ؟

کشیش کلید را برایش داد و او در را باز کرد

پشت در چوبی یک در سنگی بود. مرد کلید را خواست و کشیش کلید را برایش داد مرد وقت در سنگی را باز کرد پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ بود. مرد باز هم درخواست کلید کرد. پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت سبز بود. و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز، نقره، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت

در نهایت کشیش به مرد گفت این کلید آخری هست و این در آخری است. مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد. دستگیره در ار چرخاند و در را باز کرد. وقت پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است. متحیر شد. چیزی که او دید واقعآ شگفت انگیز و باور نکردنی بود.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

اما من نمی توانم بگویم آن مرد چه چیزی پشت در دید، چون شما عیسوی نیستید !

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

لطفآ من را دو نزنید ! من خودم هم دنبال آن نفر میگیردم که این مطلب را برایم فرستاده تا پیدایش کنم و جزا بدهم

شما لطف کرده لینک این مطلب را به همه دوستان تان بفرستید شاید به کمک شما بتوانیم آن نامرد را پیدا کنیم

 


 

 

شرط بندی

 

یک روز یک زن تقریبآ پیر با یک بکس پر از پول داخل یک از بانک ها بسیار مشهور کانادا شد و یک حساب بانکی با موجودی یک ملیون دالر افتتاح کرد. و بعد از این کار به رئیس شعبه گفت که میخواهد به دالایل علاقه مند است شخصآ مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند. و طبیعتآ به خاطر مبلغ هنگفتی که در بانک گذاشته بود تقاضایش قبول شد.  وقت ملاقات برایش همراه رئیس بانک ترتیب شد و زن در وقت تعین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر رئیس بانک رهنمائی شد. رئیس بانک بسیار به گرمی از آن زن استقبال کرد و به او خوش آمدید گفت و به زودی آن دو نفر سر گرم گپ زدن در مورد موضوعاتی مختلف شدند. تا آنکه صحبت به حساب بانکی آن پیر زن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی از زن پرسید راستی این پول زیاد را از کجا کردی ؟ آیا به تازگی به شما ارث رسیده ؟ زن در پاسخ گفت نه خیر، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است برنده شده و پس انداز کرده ام. پیر زن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم بسیار کلان دارید ! رئیس بانک که مرد بسیار لاغر و اندامی خورد داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلآ سر چقدر پول شرط می زنی ؟ زن پیر گفت مبلغ بیست هزار دالر و اگر موافق هستید، من فردا ساعت 10 بجه همراه وکیل خود می آیم در دفتر شما تا در حضور وکیل خود شرط بندی خود را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است. رئیس بانک قبول کرد و از سکرتر خود خواست تا برای فردا ساعت 10 بجه برای او برنامه ریزی نکند. روز بعد سر ساعت 10 صبح آن خانم پیر به همراه مردی که ظاهرآ وکیلش بود در دفتر رئیس بانک حاضر شد. پیر زن بسیار محترمانه از رئیس بانک خواهش کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند. رئیس بانک که مشتاق بود ببیند آخر آن جریان به کجا ختم میشود، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیر زن عمل کرد. وکیل پیر زن با دیدن آن صحنه بسیار عصبانی شد و آشفته حال شد. رئیس بانک که پریشانی وکیل را دید با تعجب از پیر زن پرسید که چرا وکیل تان عصبانی شد ؟ پیر زن پاسخ داد من با این مرد سر یک لک دالر شرط زده بودم که کاری میکنم که رئیس بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهنی خود را از تن بیرون کند.