X

آرشیف

یار ِ دبستانی من

سالک شاگرد مطرح،  باهوش و لایقی بود. از صنف هشتم مکتب باهم آشنا شدیم و این آشنایی ما آهسته آهسته خیلی عمیق شد. وقتی  به خانۀ ما می آمد مادرم  او را فرزند  خطاب  می کرد  و زمانی  که  من از چغچران به قریه  می رفتم مادر ، پدرکلان  و حتا ریش سفیدهای  قشلاق مان ، از سالک و سایر اعضای گروه مان می پرسیدند و دوست شان داشتند. به قریۀ  سالک  که می رفتیم هم باهمین احساس  روبرو می شدیم و به این دوستی بی آلایش و برادرانۀ خود افتخار می کردیم.
دوران دوران طالبان بود. روزگار غریبی  که پاییز ها خودمان  با شادروان  استاد مدهوش ، بام های مکتب  سلطان علاوالدین را  کاهکل می گردیم و گپ حشرِ  گندم درو  و جنجال های هیزم کشی  و سخت گیری های پوستۀ کوتل  وردک ها ، نقل مجلس همیشگی صنف بود. آن روز ها نه تلفونی بود که  از دست پیام های رایگان  به آذان  بیایی و نه هم سریال های هندی و ترکی گوناگون که  وقتی اضافی برای سرخاریدن هم برات نگذاشته باشند. هر وقت سالک  را می دیدم کتابی به دستش بود. گاهی کتاب های مکتب و گاهی هم کتاب های دیگر. هرچند در آن دوران  نه  «گوگل تاک» بود ، نه  «عشق ممنوع » و نه هم مصروفیت های پروپوزل نویسی ، اما همیشه بهانه ای برای هدر دادن وقت  پیدا می شد ؛  ولی سالک هیچگاه وقتش را بیجا مصرف نمی کرد. همیشه درس می خواند و مطالعه می کرد و برنامه های آموزنده بی بی سی را تعقیب می نمود و اخبار داغ  رادیو را می شنید. در جمع دوستان ما که گاهی بچه ها به شوخی ، «گروه هفت سین » می گفتند سالک منطقی ترین  وهوشیار ترین عضو ما  بود.  برعکس ِ ما ، که سال 365  بار عاشق می شدیم  و به شدت افراطی بودیم ، سالک همیشه میانه روی اش را حفظ می کرد و در تمام کار ها از عقل و منطق کار می گرفت.    ما همۀ  مان  اهل مباحثه و مناظره بودیم. همیشه روی موضوعات متختلف جر و بحث ما داغ ما بود و سالک همیشه نقطۀ مقابل من بود؛  اما بیشتر اوقات حق با  او بود.  گروه ما بیشترمان علاقه مند شعر و ادبیات بودیم. داستان می خواندیم ، شعرمی خواندیم و دیوان جیبی حافظ همه جا با ما بود. هرچند مضامین علوم اجتماعی و السنه و علوم دینی را همۀ گروه ما ، در مکتب دوست داشتیم ؛ اما سالک این حُسن را هم داشت که ریاضیات وعلوم طبیعی را نیز خوب یاد می گرفت.
این مصرع را شاید بار ها  از سالک شنیده باشم وشنیده باشند که « نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم» فکر می کنم همین نگاه ، تاهنوز هم الگوی زندگی سالک باقی مانده  باشد. وقتی آن زمان را به یاد می آورم  با وجود  تمام نابسامانی ها ، اوقات قشنگ و دلپذیری  داشتیم. هر روز باهم بودیم. شبها هم  تا دیر وقت ، ما بودیم و چراغ ارکین  و چای و سیگار ، وقصه های ناتمام ، از سیاست گرفته تا دین  و مذهب و از مسایل اجتماعی گرفته تا موضوعات عاطفی و احساسی خصوصی.
زمانی که مکتب  تمام شد در امتحان کانکور باهم  در شهرهرات اشتراک کردیم. در دانشگاه نیز هم اتاق بودیم و نظریات ِ ما  همیشه ،  قطب مخالف همدیگر بود و این  اما ، خوب بود چون همدیگر پذیری و دیگرپذیری و اعتقاد به تعدد و تکثرنظریات و عدم قطعیت در مسایل اجتماعی  را از همانجا یادگرفتیم و تجربه کردیم. یادگرفتیم که نظریات و دیدگاه ها می توانند مختلف باشند ؛ اما ما همچنان  دوستان هم باشیم و زندگی مسالمت آمیز و با مُدارای داشته باشیم و اگر یک افغانی  پول هم به جیب ما باشد ، همان را  باهم بخوریم و به دوچرخۀ شریکی سوارشویم وخوش باشیم.
سرانجام دانشگاه هم تمام شد و ما به قول معروف و تکراری ، « به جامعه تقدیم شدیم». من معلم شدم و او به مقتضای مسلک ، به شفاخانه وظیفه گرفت. بچه های دیگر یکی به سارنوالی رفت، یکی به قضا. یکی به  فلان موسسۀ بین المللی خزید  و دیگری هم به قول شاعر : همسرگرفت و یار خود از یاد برد. خلاصه  اندک اندک  جمع ما پریشان شد و امتحان زندگی هر کدام ما  را به طرفی کشاند. حالا سالک را بسیار کم می بینم. ماه ها  می گذرد و روزها تیر می شود که ما از احوال همدیگر خبر نداریم و حتا یک پیام رایگان راهم از همدیگر دریغ می کنیم.  گاهی وقت ها از کمالی می پرسم که  راستی سالک این  وقت ها کجاست ؟ و او از من پرسد که از روستایی وساحل چه خبر؟ نه من از سیلاب خبر دارم ،  نه او از  رامش. ما ، که هرکدام ما  سر پرشوری داشتیم و خواب های بزرگی می دیدیم ، واقعیت های زندگی همۀ  ما را ، چنان درگیر کرده  و چنان به مسایل روزمره مشغول مان ساخته که  نه از دوست خبریم و نه از دوستی. روزگاری که من روی بعضی مشکلات نمی توانستم به وسیله موتر از طریق چغچران به کابل بروم سالک حاضر بود هفت شبانه روز به خاطرمن پیاده روی کند و صد گونه خطر را نادیده بگیرد و پیاده همراه من از  راه هزاره جات کابل برود ؛ اما من حالا نمی توانم چهارساعت به موتر سفرکنم و به عروسی اش اشتراک نمایم  یا کم از کم  ماه یکبار، هفت دقیقه راه طی کنم و در شهر فیروزکوه به خانه اش بروم. این نشان می دهد که  ما (و از همه بیشتر من ) واقعا خیلی نامرد شده ایم و  وبرای همین هم من ،  از تمام دوستانم و ازجمله سالک عزیز از تهی دل معذرت می خواهم!  

دانم که بگذرد ز سر جُرم ِ  من  که او
گرچه پریوش است ولیکن فرشته خوست

9/10 / 1390
شهرفیروزکوه

 
X

به اشتراک بگذارید

Share

نظر تانرا بنویسد

کامنت

نوشتن دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

مطالب مرتبط

پیوند با کانال جام غور در یوتوب

This error message is only visible to WordPress admins

Reconnect to YouTube to show this feed.

To create a new feed, first connect to YouTube using the "Connect to YouTube to Create a Feed" button on the settings page and connect any account.