آرشیف
یار ِ دبستانی من
نبی ساقی
سالک شاگرد مطرح، باهوش و لایقی بود. از صنف هشتم مکتب باهم آشنا شدیم و این آشنایی ما آهسته آهسته خیلی عمیق شد. وقتی به خانۀ ما می آمد مادرم او را فرزند خطاب می کرد و زمانی که من از چغچران به قریه می رفتم مادر ، پدرکلان و حتا ریش سفیدهای قشلاق مان ، از سالک و سایر اعضای گروه مان می پرسیدند و دوست شان داشتند. به قریۀ سالک که می رفتیم هم باهمین احساس روبرو می شدیم و به این دوستی بی آلایش و برادرانۀ خود افتخار می کردیم.
دوران دوران طالبان بود. روزگار غریبی که پاییز ها خودمان با شادروان استاد مدهوش ، بام های مکتب سلطان علاوالدین را کاهکل می گردیم و گپ حشرِ گندم درو و جنجال های هیزم کشی و سخت گیری های پوستۀ کوتل وردک ها ، نقل مجلس همیشگی صنف بود. آن روز ها نه تلفونی بود که از دست پیام های رایگان به آذان بیایی و نه هم سریال های هندی و ترکی گوناگون که وقتی اضافی برای سرخاریدن هم برات نگذاشته باشند. هر وقت سالک را می دیدم کتابی به دستش بود. گاهی کتاب های مکتب و گاهی هم کتاب های دیگر. هرچند در آن دوران نه «گوگل تاک» بود ، نه «عشق ممنوع » و نه هم مصروفیت های پروپوزل نویسی ، اما همیشه بهانه ای برای هدر دادن وقت پیدا می شد ؛ ولی سالک هیچگاه وقتش را بیجا مصرف نمی کرد. همیشه درس می خواند و مطالعه می کرد و برنامه های آموزنده بی بی سی را تعقیب می نمود و اخبار داغ رادیو را می شنید. در جمع دوستان ما که گاهی بچه ها به شوخی ، «گروه هفت سین » می گفتند سالک منطقی ترین وهوشیار ترین عضو ما بود. برعکس ِ ما ، که سال 365 بار عاشق می شدیم و به شدت افراطی بودیم ، سالک همیشه میانه روی اش را حفظ می کرد و در تمام کار ها از عقل و منطق کار می گرفت. ما همۀ مان اهل مباحثه و مناظره بودیم. همیشه روی موضوعات متختلف جر و بحث ما داغ ما بود و سالک همیشه نقطۀ مقابل من بود؛ اما بیشتر اوقات حق با او بود. گروه ما بیشترمان علاقه مند شعر و ادبیات بودیم. داستان می خواندیم ، شعرمی خواندیم و دیوان جیبی حافظ همه جا با ما بود. هرچند مضامین علوم اجتماعی و السنه و علوم دینی را همۀ گروه ما ، در مکتب دوست داشتیم ؛ اما سالک این حُسن را هم داشت که ریاضیات وعلوم طبیعی را نیز خوب یاد می گرفت.
این مصرع را شاید بار ها از سالک شنیده باشم وشنیده باشند که « نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم» فکر می کنم همین نگاه ، تاهنوز هم الگوی زندگی سالک باقی مانده باشد. وقتی آن زمان را به یاد می آورم با وجود تمام نابسامانی ها ، اوقات قشنگ و دلپذیری داشتیم. هر روز باهم بودیم. شبها هم تا دیر وقت ، ما بودیم و چراغ ارکین و چای و سیگار ، وقصه های ناتمام ، از سیاست گرفته تا دین و مذهب و از مسایل اجتماعی گرفته تا موضوعات عاطفی و احساسی خصوصی.
زمانی که مکتب تمام شد در امتحان کانکور باهم در شهرهرات اشتراک کردیم. در دانشگاه نیز هم اتاق بودیم و نظریات ِ ما همیشه ، قطب مخالف همدیگر بود و این اما ، خوب بود چون همدیگر پذیری و دیگرپذیری و اعتقاد به تعدد و تکثرنظریات و عدم قطعیت در مسایل اجتماعی را از همانجا یادگرفتیم و تجربه کردیم. یادگرفتیم که نظریات و دیدگاه ها می توانند مختلف باشند ؛ اما ما همچنان دوستان هم باشیم و زندگی مسالمت آمیز و با مُدارای داشته باشیم و اگر یک افغانی پول هم به جیب ما باشد ، همان را باهم بخوریم و به دوچرخۀ شریکی سوارشویم وخوش باشیم.
سرانجام دانشگاه هم تمام شد و ما به قول معروف و تکراری ، « به جامعه تقدیم شدیم». من معلم شدم و او به مقتضای مسلک ، به شفاخانه وظیفه گرفت. بچه های دیگر یکی به سارنوالی رفت، یکی به قضا. یکی به فلان موسسۀ بین المللی خزید و دیگری هم به قول شاعر : همسرگرفت و یار خود از یاد برد. خلاصه اندک اندک جمع ما پریشان شد و امتحان زندگی هر کدام ما را به طرفی کشاند. حالا سالک را بسیار کم می بینم. ماه ها می گذرد و روزها تیر می شود که ما از احوال همدیگر خبر نداریم و حتا یک پیام رایگان راهم از همدیگر دریغ می کنیم. گاهی وقت ها از کمالی می پرسم که راستی سالک این وقت ها کجاست ؟ و او از من پرسد که از روستایی وساحل چه خبر؟ نه من از سیلاب خبر دارم ، نه او از رامش. ما ، که هرکدام ما سر پرشوری داشتیم و خواب های بزرگی می دیدیم ، واقعیت های زندگی همۀ ما را ، چنان درگیر کرده و چنان به مسایل روزمره مشغول مان ساخته که نه از دوست خبریم و نه از دوستی. روزگاری که من روی بعضی مشکلات نمی توانستم به وسیله موتر از طریق چغچران به کابل بروم سالک حاضر بود هفت شبانه روز به خاطرمن پیاده روی کند و صد گونه خطر را نادیده بگیرد و پیاده همراه من از راه هزاره جات کابل برود ؛ اما من حالا نمی توانم چهارساعت به موتر سفرکنم و به عروسی اش اشتراک نمایم یا کم از کم ماه یکبار، هفت دقیقه راه طی کنم و در شهر فیروزکوه به خانه اش بروم. این نشان می دهد که ما (و از همه بیشتر من ) واقعا خیلی نامرد شده ایم و وبرای همین هم من ، از تمام دوستانم و ازجمله سالک عزیز از تهی دل معذرت می خواهم!
دانم که بگذرد ز سر جُرم ِ من که او
گرچه پریوش است ولیکن فرشته خوست
9/10 / 1390
شهرفیروزکوه
نوشتن دیدگاه
دیدگاهی بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
مطالب مرتبط
پر بیننده ترین مقالات
مجلات و کتب
پیوند با کانال جام غور در یوتوب
صفجه جام غور در فیس بوک
Problem displaying Facebook posts.
Type: OAuthException
Subcode: 460
گزارشات و مصاحبه ها
-
قاری رحمت الله بنیان گزار گروه داعش و سرکرده گروه طالبان ولایت غورطی یک عملیات نیروهای امنیتی افغان در ولایت فاریاب کشته شد
-
کارگاه سه روزه آموزش حقوق بشر و حقوق بشردوستانه برای نیروهای امنیتی و دفاعی در ولایت غور
-
گرامیداشت شانزدهمین سالروز تأسیس کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان در ولایت غور
-
امضاء تفاهمنامه نشر برنامه های حقوق بشری با چهار رادیو در ولایت غور