آرشیف

2015-1-31

داکتر احمد سعید محمودی

گفتگوی آرام و کــوتــــاه با جند مبلغ مسیحی

چندروز پیش بعد از سپری کردن یکی از خسته کننده ترین امتحانی که تا حالا در دوران تحصیلم به آن روبرو شده بودم خواستم با کمی قدم زدن در یکی از مناطق سیاحتی شهری که در آن زندگی میکنم خستگی مطالعه زیاد را از تنم بیرون کنم. این منطقه را بنام فرنچ کوارتر(French Quarter) که یکی از مناطق مشهور نیو اورلئان است یاد میکنند. این منطقه درآن روز ها اندکی شلوغ تر از معمول بود چون به یکی از مراسم های بسیار مشهوراین شهر بنام ماردی گرا (Mardi Gras) نزدیک میشدیم و هزاران نفر از ایالت های دور و نزدیک برای تماشای این مراسم به این شهر مسافرت میکنند. در بین یکی از جاده های این منطقه متوجه شدم که تعداد زیادی )شاید 100 نفر) جوان دختر و پسر که همه شان دارای پیراهن های مشابه بودند به دسته های دو نفری (یک پسر و یک دختر) با هم ایستاده بودند و با یک یا دو نفر دیگر که یا از مردم این شهر بودند و یا هم سیاحین، صحبت میکنند. تازه متوجه حضور شان شده بودم که یکی از همان دسته ها به من سلام کردند و بعد از چند سوال از این طرف و آنطرف از من پرسیدند که اگر میخواهم آنها بمن دعا میکنند. با خود فکر کردم که دعا کردن و طلب خوبی برای کسی کردن که کار بدی نسیت، من هم قبول کردم و آنها برایم دعا کردند. یک کارت هم بمن دادند که آدرس یک سایت در آن نوشته بود که با مراجعه به آن سایت میتوانستم به معلومات دینی دسترسی داشته باشم. هم چنین با استفاده از این کارت میتوانستم که با کلیسای محلی به تماس شوم و آن کلیسا برایم کسی را بفرستد که برایم کتاب مقدس (انجیل) را تدریس کند. من به این گروه نگفتم که من مسلمانم، اولا آنها چیزی نپرسیدند و ثانیا من هم کدام نیاز ندیدم. از این گروه خدا حافظی کردم و رفتم.
بین راه متوجه شدم که یک گروه بزرگتر با چند پرچم و تابلو ایستاده بودند و با بلندگو ها مردم را به راه راست، به قول خود شان، دعوت میکردند و از عذاب قیامت میترساندند و مردم را به پیروی از عیسی ع دعوت میکردند. باید بگویم که این گروه در مقایسه با گروه قبلی کمی نا متجانس تر بود، و متشکل ازجوان و پیر و بدون کدام یونیفورم خاص. گروه اولی فقط با پیراهن های که دارای مارک مخصوص بود شناخته میشدند، و گروه دومی با تابلوهای که داشتند توجه مردم را جلب میکردند. یکی از تابلو های شان توجه مرا جلب کرد. درین تابلو یک سوال مطرح شده بود: چراشیطان را دوست دارید؟ و در جواب لست بلند بالای از حالاتیکه سبب دوستی شیطان میشود ارائه شده بود. میدانید اولین چیزیکه نوشته بود که باعث دوستی شیطان میشود چی بود؟ مسلمان بودن. در پهلوی مسلمان بودن شاید متمایل باشید بدانید دیگر کدام موضوعات باعث عشق شیطان میشود. بعضی از این موضوعات شامل مصرف کنندگان ادویه ضد حاملگی، دیموکرات ها، هم جنس باز ها، اتیست یا بی خدا ها، فال بین ها، مشتاقان دیوانه وار ورزش (Sport nuts)، پول پرستها، آدم های مست، نژاد پرستان، لبرال ها یا آزادیخواه ها، انقلابیون و…. و در آخر هم نوشته بود: با اصلاح گنهکاران به عیسی ع خدمت کنید.
با گرفتن چند قطعه عکس ازتابلو ازآنجا رد شدم. کم کم که به آخر جاده میرسیدم، تعداد این افراد هم کم شد و آخر به هیچ رسید. رفتم به یک قهوه خانه و بعد از صرف یک گیلاس قهوه از همان مسیری که آمده بودم به طرف اطاقم حرکت کردم. درین هنگام، دوباره یک دختر و یک پسر جوان با سلام کردن از من خواستند که اگر وقت دارم با ایشان چند دقیقه صحبت کنم. من هم قبول کردم، وچند دقیقه با آنها صحبت کردم. صحبت آرام و جالبی بود. اینکه من چی گفتم و آنها چی، خلاصه ای از آنرا اینجا مینویسم:
دختر و پسر: سلام.
من: سلام .
دختر: من (…) هستم.
پسر: من هم (….) هستم.
من: و من سعید هستم.
پسر: نام خوبیست.
من: ممنون، نامم را دوست دارم.
دختر: امریکائی معلوم نمیشوی.
من: درست فکر کردید، من افغانم.
پسر: کجائی؟
من: افغان. از افغانستان.
پسر: اوه، درست. من کمی عربی میدانم.
من: من هم کمی عربی میدانم.
دختر: مگر شما عربی صحبت نمیکنید؟
من: خیر، ما به لسان دری و پشتو صحبت میکنیم.
پسر: شاخه های عربی هستند؟
من: الفبای شان زیاد با هم مشابه است و تعداد زیاد کلمات مشترک دارند.
پسر: چند دقیقه وقت دارید؟
من: مطمئنا. اما فقط چند دقیقه.
دختر: خیلی خوب.
پسر: من هم خلاصه بیان میکنم. آیا عیسی را دوست دارید؟
من: البته که دوست دارم.
پسر: امید که عیسی ازگناهانتان بگذرد.
من: امید که خدا از گناهان من بگذرد.
پسر: آیا قبول دارید که گناه زیاد میکنید؟
من: قبول دارم که گناه میکنم، امه نه زیاد.
پسر: همان مقدار کم هم میتواند شما را به دوزخ ببرد.
من: البته، اما امید به رحمت و بخشش خدا دارم.
پسر: یگانه راه رسیدن به رحمت خدا اینست که به عیسی تسلیم شوید و از عیسی بخواهید که گناهانتان را بیامرزد. آیا میدانید که عیسی به خاطر گناه هان ما خود را فدا کرد تا ما از گناه پاک باشیم؟
من: اگرتا حالا از نام و یا طرز صحبت کردن من متوجه نشدید باید برایت بگویم که من مسلمانم. به عنوان مسلمان به این عقیده نیستم که کسی غیر از الله میتواند گناهان ما را ببخشاید. تنها کاری که پیامبرانی چون عیسی ع و محمد ص و موسی میتوانند در  قیامت بکنند اینست که به درگاه خدا شفیع ما شوند و خدا به خاطر آنها از گناه ما در گذرد. من نامرد نیستم که گناه را من بکنم و دیگری جزا ببیند. من عیسی ع را دوست دارم، دوست ندارم که بخاطر گناه من او خود را قربانی کند. بهشتی که با قربانی دیگری بدست آید را دوست ندارم.
پسر: آیا قبول دارید که عیسی پسر خدا است؟
من: من قبول دارم که عیسی کلام خدا در بطن مریم بود و عیسی هنوز زنده است. عیسی ع جز پیامبر خدا دیگر چیزی نبود. به نظر من شما با نسبت دادن لقب خدائی به عیسی ع به او توهین میکنید.
پسر: شک نکن، عیسی خود خدا است، و او همیشه میگفت که راه رسیدن به خدا تنها از طریق او ممکن است.
من: من قبول دارم که راه رسیدن به خدا پیامبران خدا هستند، این موضوع تا زمانی درست بود که بعد از عیسی ع پیامبری در روی زمین نبود. اما با آمدن محمد ص دین عیسی ع و سایر ادیان منسوخ شد. اما ما به عنوان مسلمان همچنان به احترام و ایمان داشتن به سایر پیامبران موظف هستیم و در غیر آن مسلمان نیستیم.
پسر: من اگر حرف تو را قبول میکردم حالا مسلمان بودم.
من: من هم اگر حرف تو را قبول میکردم حالا مسیحی بودم. اما من به این عقیده هستم که دین اسلام کامل ترین ادیان است و راه رسیدن به خدا اسلام است و بس.
پسر: ولی خدا این موضوع را قبول ندارد؟
من: کدام خدا؟ خدای پسر یا خدای پدر؟
پسر: خدای پسر.
من: از کجا میدانی عیسی ع خدا ست؟
پسر: از کتاب مقدس.
من: بسیار خوب، اگر توانستی در کتاب مقدس نشان دهی که عیسی گفته او خداست من قبول میکنم، اگر نتوانستی چی؟
پسر: صبر کن که کتاب را به تو نشان دهم.
من: پیش از این که کتاب را نشان دهی، بمن بگو که اگر نتوانستی چی؟ مسیحیت را رها میکنی؟
پسر: من مطمئنم که چنین است.
درین میان این جوان، پسر و دختر دیگری که در آن نزدیکی بودند را صدا زد. بعد از معرفی کردن من به آنها گفت که این جوان مسلمان از من میخواهد که در کتاب مقدس نشان دهم که عیسی گفته که خدا است و گفت که فعلا به خاطر او نیست اگر او میتواند در نشان دادن فصل و آیت به او کمک کند. آن جوان هم از داخل تلفن همراهش به سرعت جستجو کرد و دو آدرس از کتاب مقدس را گفت.
پسر: گفتی نامت سعید است؟
من: درست.
پسر: حالا برایت در داخل کتاب نشان میدهم.
من: ببین، پیش از اینکه خود را به زحمت دهی باش که از تو چند سوال کنم.
پسر: بفرما.
من: یوسف استس را میشناسی؟
پسر: نه.
من: خالد یاسین را چطور؟
پسر: نه. و رویش را به دوستانش کرد که اگر آنها میشناسند وهر سه گفتند که نمیشناسند.
من: من زیاد مطالعه دینی خصوصا مسیحیت را ندارم، آنچه من در باره عدم وجود ادعای خدائی عیسی ع در داخل کتاب مقدس میگویم از قول این دو بزرگوار است که هردو مسیحی بودند و یکی شان در حالی که مانند شما در حال جر و بحث دینی با یک مسلمان بود مذهبش را رها کرد و فعلا هر دویشان در امریکا از فعالان مذهبی اسلامی به شمار میروند. هر دو آدم های مشهور هستند و شما با کلیک کردن در گوگل میتوانید که راه های تماس با ایشان را پیدا کنید و با ایشان به تماس شوید. ایشان میگویند که اگر کسی توانست از داخل کتاب مقدس نشان دهد که عیسی دعوای خدا بودن را کرده است، به او پاداش نقدی بزرگی، چیزی در حدود ده  هزار دالر، میدهند. پول چیز خوبیست نه؟ خیلی ساده میتوانی با آنها به تماس شوی و صاحب یکمقدار زیاد پول شوی  و از طرفی هم دهان مخالفین خود را ببندی.
پسر دومی: نیازی نیست که چنان کنیم، من به شما نشان میدهم.
من: بفرما.
او: این قسمت را ببین، نوشته است که: عیسی میگوید که تنها راه رسیدن به خدا از طریق من است.
او هم چنین دو یا سه جای دیگر را هم در کتاب مقدس نشان داد که چیزی مشابه به آن نوشته شده بود. (لازم به یاد آوری میدانم که شماره فصل و آیتی که انها نشان میدادند را فراموش کردم و متن کامل کتاب مقدس که او به من نشان داد به خاطرم نیست).
او: دیدی؟
من: از همین منطقه که من و تو ایستاده ایم، راه رسیدن به دریای مسی سی پی کدام است؟ (این دریا در فاصله قدم زدن از ما قرار داشت).
او: جاده سومی دست راست.
من: آیا جاده سومی دست راست مسی سی پی است یا راه رسیدن به مسی سی پی؟
او: راه رسیدن به مسی سی پی.
من: عیسی و همه پیامبران راه رسیدن به خدا هستند، نه خود خدا. درینمورد من بحثی ندارم. اینجا که شما در کتاب تان نشان میدهید میگوید که عیسی راه رسیدن به خدا است نه خود خدا. باز هم تاکید میکنم که من زیاد معلومات ندارم و شما میتوانید درین مورد توضیحات تان را به همان دو نفری که گفتم بگوئید و آنها  حتما به قناعت تان خواهند پرداخت و یا شما میتوانید ایشان را قناعت دهید تا هم خدمتی به عیسی ع کرده باشید و هم مقداری پول نصیب شما شده باشد.
پسر اولی: جوان، اگر راه سعادت را میخواهی تنها باید که از مسیر عیسی بگذری، نقطه.
من: فعلا که به قول شما من در راه شیطان روان هستم.
پسر: چطور؟
من: مگر شما به این عقیده نیستید که مسلمان ها عاشقان شیطان هستند؟
دختر دومی: در باره آن تابلوی پائین جاده که صحبت نمیکنی؟
من: دقیقا. اگر شما دین عیسی ع را به عنوان دین محبت معرفی میکنید، شیطان خطاب کردن دگران خلاف محبت است.
پسر: ما از گروه آنها نیستیم، آنها گروه جدا گانه ای هستند و کار شان به ما ربطی ندارد.
من: پس شما به این فکر نیستید که من پیرو شیطان هستم؟
پسر: هرگز.
من: بسیار خوب. این نکته ایست که ما مسلمانها به آن عقیده داریم، و دستور کتاب ماست. عیسی به دینش و موسی به دینش. احترام همه شان بر ما فرض است، و احترام به معنی قبول آنچه شما میگوئید نیست.
پسر: ولی تعدادی از شما، غیر مسلمانها را میکشند.
من: تعدادی از شما هم مسلمان ها را پیروان شیطان میدانند. مهم نیست، آنها تعدادی هستند نه همه مسیحیان . هم چنان است در مورد مسلمانها، تعدادی با مسیحیان و دیگر ادیان مشکل دارند و در نبرد هستند و تعدادی اصلا چنین عقیده ای ندارند. البته علل سیاسی و اقتصادی آنرا هم در نظر داشته باشیم.
پسر: موافقم.
پسر دومی: من توصیه میکنم که کتاب مقدس را بخوانی.
من: من محصل هستم و زیاد وقت به خواندن موضوعاتی که به درسم ارتباط نداشته باشد را ندارم. در خواندن قرآن هم خیلی زیاد سهل انگاری میکنم. البته خوب است که کتاب مقدس را هم بخوانم و بدانم که مسیحیان چی گونه عقاید دارند.
دختر: شما میتوانید از انترنت کتاب مقدس را پیدا کنید.
دختر دومی: من یک جلد اضافی به همراه خود داردم اگر میخواهید به شما میدهم.
من: خوب میشود.
کتاب را گرفتم و از او تشکر کردم. به ایشان گفتم که مایلم ساعت ها با آنها صحبت کنم،  و گفتم که آدمهای مهربان و خوش صحبت هستند، اما باید بروم. در آخر باز هم پسر گفت که میخواهد برایم دعا کند و من به او هم اجازه دادم برایم دعا کند و او همچنان کرد. 
از پیش این گروه با خدا حافظی حرکت کردم و کمی به ختم جاده مانده بود که یک گروه دیگر من را ایستاد کردند. پرسیدند که آیا میتوانند چند دقیقه با من صحبت کنند یا نه؟ به ایشان گفتم که با دو گروه صحبت کردم و فکر کنم کافیست. دختری که در این گروه بود با دیدن کتاب در دستم گفت که خوش چانسم که کتاب مقدس را پیدا کردم. چیزی در جوابش نگفتم. ازمن نامم را پرسان کرد،  بعد از اینکه نامم را گفتم از من سوال کرد که آیا مجموعه تلویزیونی گمشده (The Lost) را دیده ام یا نه. من گفتم که اگر میخواهی در مورد آن جوان صحبت کنی، باید بگویم که او از عراق بود و من از افغانستان. اما هر دو نام ما سعید است و موی ما هم مجعد. در حالیکه میخندیدیم با تکان دادن دست از پیش آنها رفتم.
در حالیکه بطرف اطاقم قدم میزدم با خود میاندیشیدم که دین نیاز انسانها است، دین و اعتقاد چیزی است که باعث انرژی در انسان میشود، چون در آن یک امید و خوشی نهفته است. در زمانی و محلی که هزار ها هزار نفر مصروف تفریح هستند، این جوان ها بدین شان خدمت میکنند. از انجام اعمال اعتقادی احساس رضایت به انسان دست میدهد، و از اجرای آن هیچ وقت پشیمان نخواهی شد.
 به این میاندیشم که گفتگوی آرام و صلح آمیز از مواردی است که ما درکشور و فرهنگ خود به آن شدیدا نیاز داریم. با روبرو شدن با کسانیکه هم عقیده ما نیستند رگ گردن خود را بیرون نیاوریم، به آرامی، با استدلال قوی، و دوستی صحبت کنیم، حق همیشه برنده است و باطل بازنده، دیر یا زود دارد اما سوخت نه. مطمئن باشید که تغیر عقیده و باور مردم کار آسانی نیست،  اگر انسان ها بدانند که عقاید شان اشتباه است که پشت آن عقیده را رها میکنند، ممکن برای کسانی مدت زیاد و برای کسانی وقت کم نیاز باشد تابه یک عقیده راسخ برسند. و یا ممکن هر گز نرسند.
ختم.
25 فبروری 2012
لویزیانا- آمریکا
داکتر احمد سعید محمودی.