آرشیف

2015-1-8

غلام دستگیر خرسند سیبکی

گـوشۀ از داستان طالب غغکش و سکینه سر سبد

 
ملا نور محمد فرزند خواجه محمد مشهور به طالب غغکش در سال 1285 هش در قریۀ دهن سیبک یامان مربوط ولسوالی تیوره ولایت غور دریک خانوادۀ متدین وغریب چشم به جهان فانی گشود. او از سن شش سالگی تا دوازده سالگی در دامان پدر ومادر تربیه شد والفبای زبان دری وخواندن ونوشتن را فرا گرفت. بعد در مسجد محل نزد ملای قریه به درس و تعلیم ادامه داد، درست هژده ساله بود که در جمع طلاب مدرسه پیوست ودر مدرسه دهن یامان به تحصیل علوم دینی ادامه داد.  بروایت هم عصرانش موصوف شخص متصوف، متقی، پرهیز گار وخدا جو بوده است.
ماجرای آغاز عاشقی اش را یکی از طا لبهائی هم مسلکش چنین حکایت نموده…در یکی از شب ها دراطاق مسجد تا دل شب مصروف مطالعۀ کتب ودرس های خود بودیم وبعد استراحت کردیم، صبح که از خواب بیدار شدیم بعد از ادای فریضۀ الهی متوجه شدم که ملا نور محمد نهایت اندوهگین وغمزده به نظر می رسد من علت این غمگینی وپریشانی را از وی پرسیدم واو در جواب گفت دیشب در خواب زن زیبا، سیا چشم و دلفریب را  دیدم که بالای شتر سوار است وبا یک اشارۀ جان گداز از پیش چشمم گذشت، خدنگ نازش بر دلم اصابت کرده ومرا از خود بیخود ساخته وبا این وضعیت هزاران هزار نهال غم واندوه بر سر زمین قلبم نشانده ونمیدانم این پری پیکر کی واز کجا بود؟
بعد ازین واقعه طالب همیشه غمگین وحال وحواسش پراگنده بود طوریکه خواب وخور ودرس وتعلیم همه از وی در حال فرار بود. او با این وضعیت از درس کنار رفت وبا مدرسه وداع گفت وهمیشه به بهانه شکار مجنون وار آوارۀ دشت وصحرابود وزندگی را به حیله سپری مینمود. او اولین دوبیتی را که سروده است این است.

ســبـق وخـط نـوشـتـن رفـت زدســتم            بـبـیــن در کلـبــــۀ غــم هــا نـشـســتـم
مـــده ای نـاصــح هـــوشـــیـار پـنـدم           کـــه مــن دیـــوانـــه از روز ألــســـتــم

ملا محمد  أکبر ساکن یامان چنین میگوید…..
بعد از گذشت یکسال از واقعۀ خواب ملا نورمحمد {غغکش}یکجا باوی روانه قریۀ سرسبد مربوط ولسوالی تیوره شدم وبه خانه خلیفه رحمت الله که مانند ملا نورمحمد از مریدان شاه معصوم جان پرچمن بود رفتیم این دو مرید وپیرو طریقت شاه معصوم جان پیر وولی وقت بودند. ملا اکبر ادامه میدهد حینیکه داخل خانه خلیفه رحمت الله شدیم چند تن از زنان نیز داخل خانه بودند آنهائیکه جوانتر بودند بپاس حجاب شرعی از ما روی گرفتند. بعد از احوال پرسی وخوش آمدید خلیفه مکتوب را که از جناب شاه معصوم جان ولی بوی رسیده بود از جیب کشید وبه من داد تا آنرا به خوانش بگیرم وقتی نامه را می خواندم در یک جائی این خط کلیمۀ محسوب تذکر رفته بود من وقتی لفظ محسوب را قرائت نمودم یکی ازان زنان جوان کلیمۀ محسوب را بلند تکرار نمود بعد از اینکه صدائی این زن با کلیمۀ محسوب بلند شد به یکبارهگی چشمان ملا نور محمد غغکش به طرف آن زن دور خورد وبا دیدن چهرۀ زن  آه سرد سرداد وچهره اش تغییرکرد. در حالیکه آب از چشمانش جاری بود آهسته به دیوار تکیه زد گوی صدای کسی را شنیده است که در خواب دیده بود. بعد از چند لحظه نان آوردند اما ملا نور محمد به بهانه مریضی از خوردن ابا ورزید او در حقیقت اشتهای نان خوردن نداشت. ملا اکبر ادامه میدهد بعدا از خانه خلیفه سرسبد بیرون شدیم با هم قدم می زدیم از جناب خلیفه از تعداد اولاد هایش پرسیدم منظورم فهمیدن کسی بود که با سواد به نظر می رسید وکلیمه محسوب را به جهر تکرار کرد وبه روح وروان ملا غغکش اثر گذاشته بود خلیفه همه کسانی را که در خانه بود به حساب گرفت وگفت عدۀ دختران من اند وبعضی نواسه های من اند وگفت همان دختریکه محسوب میگفت سکینه نام دارد ونواسۀ من است وازهم جدا شدیم ملا نورمحمد بعداز شنیدن نام سکینه سکوت کرد وبعد نا خود آگاه چنین سرود.

هـمـیــن سـوزیـکـه مـن دارم بـه سیـــنـه             جــزائـــی جـــان مــن یـــا رب هــمــیــنـه
ز طـــالـب قـســمــت از روز ازل بـــود             شــود مــجــــــروح مـــحـســوب سـکـیــنه

 محسوب کلیمه که سکینه تکرار نموده بود بعدا آتش عشق در کانون سینه ملا نورمحمد طالب شعله ور شد وهمیشه دوبیتی ها وسروده های عشقی زمزمه میکرد ودوبیتی های ذیل را یکی بعد دیگر چنین سرود.
ســفـراولــم بــا ســـر ســبـــد شـــد           گــریــتــی (1) بـری مـن از نـمــد شـــد
   1. منظور از گریتی کورتی پشمی میباشد      

بــخـــوردم نـاوک چشــم سکـیــنـه            فـغـــان ونـالـــه ام تـــا  در لــحــد شـد
***  
ســکــیـنـه جـان من طـلائـی أحـمــر           غـمـت بــر جـــان مــن بـا لله بـــرابــر
زدی تــیــری مــیــان قـلـب طالب            فـغــان ونــالــــه دارد تـــا بــه مـحشــر
*** 
دو چشـمـانت مـرا کـرده مـشــوش           میــان سیــــنــه ام افـــگـــنـــــده آتـــش
بـه اول نـور محـمــد بـوده نـامـــم            شـــدم مــشـهــوردرعــالــم بـه غـغکش
*** 
چلــیـم را مـیـکـشــم از سوز سینه           تـســـلائـی دل عــا شق هـــمـــیـــنـــه
بـسـوزد جــان آنـکـس غـیر طـالب           کــه بـنـشـیـنـد بـــه پـهــلوی ســکــیـنـه

سکینه درین وقت شوهر دار بود وبعد از یک سال شوهرش در اثر مریضی که داشت  وفات نمود همینکه مدت عدۀ شرعی آن تکمیل شد موی سفیدان یامان وسیبک نزد طالب غغکش رفته به وی گفتند  که باید سکینه را به رسم زنی وشوهری بگیردهر گاه در حصه ادائی مهریه مشکل داشته باشد به وی کمک میکنند اما طالب نپذیرفت .گفت عشق سکینه بهتر است از نکاح آن ودر جواب گفت.

قــســـم بــر ذات پــاک حـــــی داور          شبــی در خــواب دیــدم ای بــــرادر
همــان چشمــان جــــادوی سکـیــنه           بــه بـیـداری به من باشد چو خواهـر
***
قـســـم بـر ذا ت پـاک حــی قــــادر          کــه طـالـب بــودم وآســـوده خــاطـر
شبی در خواب دیدم هـردو چشمش           بـنـا چــاری زمــن گـردیـده ظــاهــر
***
قـســم بـر ذات پــاک حــی بـیچون           غـم سـکـیـن بـه سـیـنه بـوده مد فون
شبی در خـواب دیــدم چشــم خمـار           بــه بـیــداری شـــدم مــانـند مجـنون

بعد از گذشت مدت خلیفه رحمت الله نواسه اش سکینه نام را به عقد نکاه شخص بنام محمد از قریه دوسنگ مربوط ولسوالی در آورد وبه این حساب محمد نام شوهر دوم سکینه شد وملا نور محمد طالب خطاب به شوهر سکینه چنین سرود…

بــه سـر سـبــد سـفـــر کــــردم روزی           سـکــیــنــه دیــده ام مــانــنــد روزی
مـحـمـد گـر چـو من در خـواب بـیـنی           ز عـشـقـش هـمچو مـن دائـم بسوزی

 ازآنجائیکه سکینه به عقد نکاح محمد در آمده بود محمد نام بعد از مراسم عروسی وی را به قریه آبائی اش یعنی دوسنگ برد طالب که از فراق دوست می سوخت ومشتاق دیدار یار بود پیوسته از قریه سیبک به دوسنگ سفر میکرد ودو بیتی های عاشقانه می سرود این شعر وسوز وگداز طالب خشم محمد نام را بر انگیخت وتصمییم گرفت طالب را به قتل بر ساند محمد با تفنگ یازده تکه وپنج مرمی بر سرراه طالب استاد شد ودر بلندی قریه دوسنگ با طالب مواجه شد وگفت.ای طالب تو همیشه با شعرهایت درمورد سکینه من یاوه گوئی میکنی وکاذبانه خودرا عاشق صادق وی میگوئی حوصلۀ من را به آخر رسانده ای من الأن ترا به همین تفنگ میکشم ودنیارا به سرت تیره وتار میسازم تا کس نعشت را نیابد..طالب با نهایت حونسردی ولهجه نرم در جواب محمد گفت ای محمد فرزند آمنه من کشتۀ تیری عشق سکینه ام ظاهرا زنده ودر حقیقت از جمع کشتگانم اگر مرا به قتل برسانی وبه زندگی ام خاتمه دهی افتخار بر من است. هر چه زودتر مرا بکش وار مان من را بر آورده ساز.محمد قبول کرد وآماده قتل طالب شد او دست بالای ماشۀ تفنگ برد هر چند فشارداد تفنگ فیر نکرد شاید مرمی ها کهنه بود ویا چاشنی ها زنگ زده بود هر چند بعضی ها میگویند طالب شخص صاحب حال واز اهل کرامات بود والله أعلم بالصواب خلاصه طالب ازین سوء قصد جان به سلامت برد وبعد ازین حادثه چنین سرود.

سـکـیـنـه هـمـچـو گـلـهـا رنـگ کـشـیتده           هــزار ارمــان کـه بـا دوسنگ کـشـیـده
بـه صـد امـیـد طـالـب رفــت بـه دیـــدن            مـــحـــمـــد را بــبــیــن تـفـنـگ کشیده
***
سـلامــم را بـبـر قـاصـد بـه دوسـنــگ             بـه آن سـکـیــنه مهـــروئی سمــر قــنـد
بـگــو طـالـب ز هـجـرانـت کــفــیـــده             نــدارد حــاجــت بــا ضــرب تــفــنـگ

طالب جهت معرفی خود وجائی ومقامش این دو بیتی را سروده است.

اگـــر از اصــل پــرســی مــن غــلامــم        غـــلام شــاه مـعــصــوم شـــاه بــنــامــم
زاســمــم گــر بـپـرسـی نـــور مــحــمــد        بــه جــمــع سـیــبــک یــامــان مــقـامـم

ودر جای دیگر از حال دل ریش ومجروح خود چنین زمزمه میکند.

دل مـن زیـن هـمـه غـمـهـا فـسرده    تــــوانــــم را غـــم عـشـــق تــوبــرده
زدی تـیــــری مـیـان قـلب طــالب    شـــده زخـمــی ولـــی امـــا نـــمـــرده

در ولایت غور سالهای قبل چنین رسم ورواج بود که که مردم آن به شکل نیمه کوچی از قشلاق ها بیرون میشدند و در دشت ها وصحراهادر زیر خیمه های سیاه پلاسی مسکن میگریدند مال ومواشی خودرا به دشت های دور از مزرعه ها می بردند. روزی طالب غغکش جهت دیدار محبوب ویار دیرینه اش عازم و رهسپار قریه دوسنگ شد خیمه های مردم دوسنگ دردشت فراخ به شکل منظم ودائروی پهلوی هم نصب شده بود به خاطر گرمی هوا در های خیمه هارا که هم از پلاس بود بلند انداخته بودند طوریکه داخل خانه از دور معلوم میشد وقتیکه طالب نزدیک در خیمه هاشد خشوئی سکینه یعنی مادرشوهرش که پیرزالی فرتوت و پیر و غضبناک و خشمناک بود با چین های ابرو و پیشیانی ترش طالب را دشنام داده و دری خیمه را از بالا بپائین انداخت سخن های توهین آمیز و کم و کاست و بیهوده را بعاشق بینوا تکرار نمود. لحظه که پیره زالی خشم آلود آرام گرفت طالب آه کشیده و این دوبیتی ها را به آواز بلند خواندن گرفت.

زمــن بــیــم وهــراس کــردی تــو پـیـرزال                   بـگـل روی بـنـد پــلاس کــردی تــو پـیـرزال
بــــه ایــــام جـــوانــــی بـــــودی فـــاســــق                    مـــرا بـــاخـــود قــیـــاس کـــردی تـو پیرزال
***
بـمــن جـــور و جـفــا کــردی تــو پـیـرزال                   مــرا بــاغـــم فــنـــا کــردی تــــو پـــیـــرزال
بـــا ایـــــام جــــوانــــــی ســـــال ســـابـــق                   بــنـــورک مــیــلــه هــا کــردی تــو پـیـرزال
***
بـسـویــم لـبـلـبـک کــردی تـــو پــیــرزال                     بـزخــم دل نــمـــک کـــردی تـــو پـــیـرزال
دری خــانــه بــــروی مـــــن بــبــســتــی                     کـه خـود را گـنـده گـک کــردی تـو پـیـرزال

سکینه نیز با طالب محبت قلبی داشت. میگویند هرزمانیکه آواز طالب بلند میشد او غرق عرق شده و محو و بی حس میگردید، بعد از چندی دوباره بحال می آمد و می گیریست و آه میکشید. ولی چون اسیر پیرزال و محمد بود توانائی آنرا نداشت که با طالب از نزدیک سخن بگوید، طالب از غم و اندوه سکینه همیشه مریض پریشان و المناک بنظر می رسید در روز ها و سالهای اخیر عمرش که در قریه سیبک امرار حیات مینمود وجودش از حصه صدر و سینه اش سوراخ سوراخ و مجروح و زخمی شده بود. آخرین دو بیتی اش اینست.

سـکــیـنـۀ سـر سـبـد بـنـگـر کـجـا شــد              اسـیـر آن دو سـنـگ بـاین (ا) یـنـاشـد

      (1) باین طائفه است درتیوره

شـــده مـحــبــوس دســت پــیــرزالــی               بـه سیـبـک طالـب غغکش فنا شد

بعد از سرودن بیت فوق در عالم ناپایدار دیری نپائید مریض شد و در قریه سیبک بسن 60 سالگی در سال 1345 هـ ش جان بجان آفرین سپرد و در قبرستان سیبک دفن گردید.   
مزارش در همان قریه زیارت گاه خاص عام است، روحش شاد و یادش گرامی باد.
چنانچه اینجانب غلام دستگیر خورسند شعری را که راجع به سیبک سروده بودم یاد از طالب غغکش نیزشده.

بــیــا ای بـلـبـل افــگــار ســیــبــک               بـزن نـغـمـه تـو در کـهــسـار سـیــبـک
قـــدم گـــاه مــنــور خـضــر رهـبــر              ازو پـیــدا شــــده انـــهـــار ســیــبــــک
***
زفـیـض مــقــدم آن نـور طــلـعــت                یـکـا یـک ســر زده اشــجـــارسـیـبک
زنـوع سـیـبـک زرد،الو و چار مغز               هـمـی رویــد بـهــر د یـــار سـیـبــک
***
گــذشـت طـالـب غـغـکـش زدنـیـا                 بـه تــــوی بــوده او نــامــدار سـیــبـک
حـلـیـم و عـاشـق و پاکـیزه روبـود                کـنــون دفــن اسـت در مــزار سیـبـک

نوت:
یکی از شعرا بنام ملنگ که به لیطان عاشق بوده دو بیتی را به طالب غغکش نوشته بود که طالب نیز جوابش را به بهترین وجهه نوشته و فرستاده است.
ملنگ:

کــه احــمــد عــاشــق روی حــفــیــظـه                 کــه نــازک غــارت جـان عـزیـزه
ســکــیــنــه تــیــر زد بـر قـلـب طـالب                 بــپــیــش چــشــم لــیــطـانم کنـیزه

در جواب ملنگ طالب میگوید.

صــدف در مــوج دریــا نــا شــمــاره                  کـه روز بــرآمـد و گـم گشت ستاره
تــعــریـفت بهـری لیطان نیست لایـق                  بـه ایـن چـشمـای سکینه کن نظاره
***
تـــو مـلـنـگـی و مـن ملنگ تر از تو                  تو دل تنگی و من دل تنگ تر از تو
زدی تــیــری مــیــان قــلـب طــالـب                  نــدیــدم در جـهـان الـدنـگ تـراز تو

 
بنده بنام غلام دستگیر (خورسند) باشنده قریه سیبک مربوط تیوره غور که از قصه پر غصهء طالب غغکش تا اندازه معلومات داشتم با قلم نارسای خود آنرا تحریر و بطور یادگار بمثل یک گوهر ارزشمند بجناب عالیقدر استاد محمد عارف ملکزاده که از هم سلکان قدیمی و یاران صمیمی بنده می باشند پیشکش مینمایم رجا مندم که با لطف شفقت قبول نموده آنراوسیله شوند و قصه فوق را با قبول زحمت در سایت وزین جام غور بنشر برسانند. اگر در تحریر قلم بنده کدام کم و کاستی وجود داشته باشد آنرا اصلاح و بعدا نشر نمایند. با عرض احترام معلم غلام دستگیر.
سایت جام غور با افتخار این داستان را شامل اوراق ادبی وتاریخی این شبکه نموده امید واریم همه قلم به دستان غور با ستان  با ارسال همچو پارچه های ادبی وتاریخی بر غنائی سایت خود شان بیأفزایند تا در آینده من حیث منبع مؤثق وغنی به دسترس علاقمندان قرار گیرد.  تشکر صاحب امتیاز جام غور