آرشیف

2014-12-28

نورالله وثوق

گریز: غزلی بداهه

 

تاسرنشود پیش هوس خم بگریزید
باقامت آزاده منظم بگریزید
اینجا سرتسلیمی فریاد بلنداست
ازهرچه که نامش شده رستم بگریزید
زخم دل تان را نه که تنها بگذارید 
ازقصه ای همراهی مرهم بگریزید 
ای ساده نگاهان کمرِ ناله شکسته
ازشادی این مردم بی غم بگریزید
تافرشِ رهِ کینه ای دیرینه نگردید
ازجاده ای آزادی مبهم بگریزید
آنسو تر ازآنچه که به اندازه نگنجد
حتی که به اندازه ای عالم بگریزید
این ابرسیه مقدم باران تباهی است
خیزید ازین ورطه وکم کم بگریزید 
ازریشه ای پرشیشه ای این تیشه بترسید 
در دامن آیینه مصمم بگریزید
دررا به رخِ هرچه به جز خنده به بندید
از اشک غم وناله ای ماتم بگریزید
تا اینکه سر ازسرِّ سیاهی به درآرید 
برقلّه ای اندیشه ای محکم بگریزید

……
نورالله وثوق
جمعه پانزدهم آذر هزار وسه صد ونود ودوخورشیدی