X

آرشیف

چهره های سه مدرس ادبیات پشتو در غور

اول- یک نفرمعلم بنام محمد شیرین خان نجمی مشهور به« معلم پشتو» با درجه تحصیل صنف دهم( بعد دوازدهم)، قوم پشتون قبیله مومن زی، ازقریه گوگر ولسوالی زرمت پکتیا در سال۱۳۳۵جهت تدریس ادبیات پشتو به تیوره غور، از طرف وزارت معارف معرفی واعزام شد، همانجا ازدواج کرد، همجوار خسر خود، خانه و قطعه زمینی داشت، مورد احترام همه بود، من در سالهای ۱۳۴۲ –۱۳۴۴(در صنوف ۴، ۵ و۶) افتخار شاگردی اش را داشتم برای ما ادبیات پشتو تدریس می کرد. استاد ما آدم خیلی خوبی بود، مردم محل و شاگردان اورا دوست داشتند، از او به نیکویی یاد می کردند. در همان ولایت غور منجمله تیوره سالها با آبرومندی و بزرگواری وظیفه اجرا نمود ازمعارف چند مدال گرفت، سال۱۳۵۰ متقاعد شد، سال۱۳۶۶ وفات یافت و در تیوره دفن گردید. شش فرزند(دو پسر و چهار دختر) با چهل و پنج نواسه و کواسه همه تحصیل یافته یا مکتب رو، از وی با قیمانده، خداوند ارواح استاد را خوشنود داشته باشد.

یک خاطره: زمستان ۱۳۴۲ که هنوز صنف چهارم بودم یک مرغ خانگی را برای فروش به بازار ولسوالی که یک ساعت پیاده روی ازقریه ما فاصله داشت، بردم، در بازار متوجه شدم که استاد پشتو، با دستار گرد و عینک های برفی مقابل من می آید، وارخطا شدم فکر کردم، رفیق پدرم است مبادا مرغ مرا مفت بگیرد، مسیر خود را به سمت دیگری تغییر دادم، اما او مرا صدا کرد و گفت« هاوبچه بیا اینجه» ناچار بر گشتم و به او نزدیک شدم، مرغ را از من گرفت، پهلوی دیوار نشست کمی وزنش را ارزیابی کرد و گفت « ای خروسه به چند می فروشی؟، جواب دادم که به بیست روپیه(چهل قران) این بلند ترین قیمت مرغ بود، استاد گفت همی بیست روپیه گران نیست؟ گفتم معلم صاحاب همغذره قیمت داره، گفت بچیم پانزده روپیه میتم، قبول کردم، سودای ما سر گرفت، اگرکسی به ده روپیه هم می خرید می فروختم. خوشحال به خانه برگشتم.

دوم- سال۱۳۴۷شاگرد صنف نهم لیسه سلطان علاء الدین غوری مرکزولایت غور بودیم، استاد مضمون پشتوی ما شخص جوان، خوش قیافه و خوش خوی بنام گل حضرت صمیم متعلق به قوم وردک، دارای درجه تحصیل صنف دهم (بعدها صنف دوازدهم)، ازقریه ای تسرقی- پوزه لیچ چغچران (معروف به قریه وردک ها) بود. یاد آورمی شوم که حدود هشتاد یا نود سال قبل اشخاصی از ولایت وردک عمدتا ولسوالی جغتو، زمین های در جلگه چغچران خریدند ودسته جمعی آنجا کوچ کشی کرده، قریه ی سرسبز، آباد و خرمی را ساختند (همان قریه استاد ما) ، اینها با مردم محیط بخوبی محشور بودند، با شرایط سخت و پرطلاطم روزگار با آبرومندی ، مردانگی و نیکنامی بسربردند به مردم همان ولایت مدغم شدند. القصه استاد ما آدم لایق، خوش نویس، با سلیقه، عاقل و بلند همت بود، سالها درتدریس و اداره معارف غور در حد مدرس، معاون و رئیس معارف به خوبی و پاکی اجرای وظیفه نمود، شاگردانش به بلندترین مقامات علمی و دولتی رسیدند و همه از وی به نیکی یاد می کنند، استاد ما الحاج گل حضرت صمیم فعلا متقاعد است و سرفراز. الله متعال خودش و خانواده اش را در هردو دنیا سرافراز داشته باشد.

سوم- سال۱۳۴۵ شامل صنف هفتم مکتب متوسطه سلطان علاءالدین غوری در شهرچغچران(فیروزکوه) شدم، تدریس مضمون ادبیات پشتو را درصنف ما یک معلم پشتوزبان، با درجه تحصیل صنف دوازده، به عهده داشت که گویا از منطقه ی «وودخیل کابل» بود، من اورا با نام مستعار«جبارخان» مینامم، او آدم بلندقد و قوی دارای کلاه پوستی و بالاپوش پشمی زرد رنگ مزین با دو ردیف موازی دکمه های فلزی شبه عسکری بود. جبارخان چهره کمی سیاه، بینی بلند، ریش تراشیده، بروت های آویزان، دندان های شخل، قیافه خشم آلود داشت، سن وی را حدود چهل و پنج سال می شد تخمین کرد( درهمان زمان)، وقتی به خشم می آمد بینی اش کج می شد و از سوراخهای بینی دو برس نا منظم موی بهم می رسید و با خشم و نفرت می گفت « اگر کسی درس را یاد نداشت پوتبالیش می کنم پوتبال، دیو دیو دیو…» یعنی با لگد فوتبالش می کنم، نمی دانم چرا او وقتی که به غضب می آمد کلمه بی معنی « دیو» را با فشاربر واو تکرار می کرد. زمانی که قهر می شد و« دیو دیو» می گفت آب دهنش بسمت مخاطب می پاشید، با دندانهای جیک منظره ی وحشناکی را می ساخت. خوب یادم است که روز امتحان تابستانی، یک شاگرد صنف هشتم را که در امتحان ناموفق بود درصحنه ی امتحان ، بگفته خودش « پوتبال» کرد، با لگد به سرو تنه شاگرد لاغر اندام چندین دفعه زد تا که بیهوش شد و زمانیکه به هوش آمد گریخت دیگر به مکتب نیامد. بلی صنف هفتم به خیریت گذشت و من از مضمون پشتو هشت نمره یعنی هشتاد فیصد نمره گرفتم (نمره معیاری ده بود) و دوم نمره صنف خود کامیاب شدم و استاد پشتو مرا نمی شناخت، زمستان به خانه رفتم در ولسوالی تیوره. القصه اواسط ماه جدی همان سال در یک روز سرد، غوغو سگ خانه ما از دروازه بگوش رسید یعنی که مهمان آمده، رفتم دیدم همین « جبارخان» میرغضب بر اسپی سوار است، دستمال گردنی وطنی از کرک به دور سرش پیچیده ایستاده، خدای من! چه مصیبتی، او چرا اینجه پیداشد، او باید کابل به خانه خود می رفت، دست هایش را بوسه دادم، اسپ را در بین حویلی به آخور بستم ، گفت فوری کاه سبز و یک من جو به اسپ بیار، فرفرک واری یک سبد کاه سبز و یک کاسه جو آوردم، به آخور اسپ ریختم بعد استاد را به مهمانخانه بردم، مهمانخانه یک اتاق کوچک دارای سوراخ شیشه دار با فرشی از گلم کهنه و یک بخاری شخلنگ. خانه را خبر کردم که مهمان آمده، بعد هیزم آوردم تا بخاری را گرم کنم چه هیزمی دو بته درونه ی میشی همرای یک چلمه کلان( چلمه از گاش زمستانی گوسفندان از پشکل متراکم تهیه می شود با خشت های کلان ازیک سال پیش)، چلمه را شکستاندم با بته ها به بخاری انداختم، ده بار گوگرد زدم از وارخطایی بخاری را در داده نتوانستم، آنگاه استاد خودش گوگرد را گرفت وبخاری را درداد. دستهای مهمان را شستم و یک کاسه شیرروغن آوردم. بعد از نان، چای آوردم و پدرم پوستین خود را پوشید پیش مهمان آمد، نام پدرمن محمود بود آدم بلند قامت و قوی هیکل در حد شصت و هشت سال سن داشت، مردم قریه ما او را بنام ملامحمود یاد می کردند و چون نام پدر کلانم عبدالمقیم بود دربعضی قریه های همجوار«آدم های بورکنده گپ» وی را «محمودمقیمِ» می گفتند. پدرم وارد اتاق شد بعد از مانده نباشی پهلوی مهمان نشست. به پدرم گفت ماموت مکیم(محمودمقیم) تو هستی؟ گفت بلی آنگاه گفت مه جبارخان معلم از کابل هستم چند سال قبل به تیوره آمدم و به فلان قریه مجاورشما داماد شدیم، عروسی کردیم بهار به چغچران وزمستان اینجا، کنار خسر خود می باشم، شنیده ام که تو« ماموت» زمین دار هستی، گندم دارهستی، گوسفنددارهستی، هیزم دار هستی، باید خودیت پنجاه من گندم، چندبارهیزم بما روان می کردی که نکردی و حالا همین کار را بکنی اگر نه همی بچه ره ناقام می کنم نا قام(ناکام می کنم) باز از مکتب خارج می شه. پدرم آدمی نبود که بترسه و جواب نگویه گفت: مه دوسال قبل شنیده بودم که فقیررسول گاوچران از مفلسی دخترش را به یک معلم اوغون داده، بلی من زمین دارم، گندم دارم، گوسفند دارم، اما متاسفانه امکان دادن هیچ چیزی را ندارم، این بچه ی مرا بهار امسال بدون رضائیت ما به مرکز برده شامل مکتب لیلیه ساختن‌ کاشکی تو او را ناکام کنی که برگرده به خانه بس خلاص. جبار خان از جایش برخواست و با خشم گفت رفتم باز خوب فکر کن. وقتی بر اسپ سوارشد رویش را به سمت من دور داد و گفت‌« بچه ی ماموت! خبر باشی که ناقامیت می کنم نا قام دیودیو دیو…ِ» و رفت که رفت. چند روز بعد شنیدم که لست شاگردان قریه های تیوره را یادداشت گرفته خانه به خانه رفته و باجگیری کرده، پنج همصنفی من بشمول همین « احمدسعیدی» هرکدام یک بار هیزم به خانه خسر جبار خان بردند. کمی افسرده شدم که پدرم به استاد اعتنا نکرد اما او گفت تشویش نکن ازدست همی آدم چیزی نمیایه، اگر او می گفت که از یک جای دورآمده، مربی اولاد های ما است گوشه نشین و محتاج می باشد، با وی مدارا می کردم اما با گستاخی و تحدید، کله ی گرگ نشان داد، زور گوئی کرد- اورا را شخ جواب دادم خوب کردم. تمام زمستان پریشان بودم، دو هفته قبل از نوروز به چغچران رفتیم خبرشدیم که استاد با همه ارگانهای مکتب و معارف رویه بد داشته، او را به مکتب یک قریه ی دور دست یکی از ولسوالی ها تبدیل کرده اند(پشت کوه قاف). خدا را شکر گفتم، دو رکعت نماز شکرانه خواندم و تا امروزکه ۵۷ سال می شود از او خبری ندارم.

بلی مولوی بزرگ گفته بود:

آن حسن نامــی کـه از یک جـود او  ××  صـد وزیــرو حاجب آمــــدجود جو

این حسن کز ریش زشت این حسن×× می توان با فید ای جان صدرسن

 

X

به اشتراک بگذارید

نظر تانرا بنویسد
کامنت

نوشتن دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

مطالب مرتبط

پیوند با کانال جام غور در یوتوب

This error message is only visible to WordPress admins

Reconnect to YouTube to show this feed.

To create a new feed, first connect to YouTube using the "Connect to YouTube to Create a Feed" button on the settings page and connect any account.