آرشیف
پس از رفیق کارمل، معامله بر داعیه غالب آمد
عثمان نجیب
از سلسله خاطره نگاری های عثمان نجیب
گذری بر چگونه گی پلینوم ۱۸ در چند بخش:
شگفتی ها و ناشگفتی های حضور من از تولد تا روزی که اختتام می یابند.
برای رعایت امانت داری در انتقال روایات، پس از این نام کرکتر ها و شخصیت های حقیقی حقوقی مخالف و موافق از پدر مادر تا یک ره گذر و از یک مامور و سرباز تا رییس جمهور ها و وزرا با نام هایی در زمان آن وجود داشته اند و با احترام یاد خواهند شد. کسانی که زنده اند عمر شان دراز و جای رفته ها بهشت برین.
من روایات را برای جلوگیری از انکار به اقرار مانند هر راوی دیگر مستند و مدلل و نشانی گفتن هایی که وجود داشته اند همه گانی می سازم.
کسانی که به نفی آن ها مستندی داشته باشند می توانند به رخ من بنمایانند.
باور من برای این نبشته ها فقط ٱگاهی از حقایقی است که هرگز انتظار نقل کردن آن ها به قول آقای منتقد از یک پادو نیست. آما سوگ مندانه و خوش بختانه حقیقت های تلخ و شیرین اند.
در پی هیچ چیزی جز گفتار حقیقت نیستم.
گذری بر چگونه گی پلینوم ۱۸ در چند بخش:
آنانی که حالا کتب قطوری برای تبرئه ی خود می نگارند ۹۹ اعشاریه ۹۹ در صد دروغ می گویند و جنایات شان به حزب و صفوف حزب و سرنوشت آن ها مشهود است و آنانی که چیزی نه نوشته و خاموش اند خجلت وجدان دارند.
معذرت می خواهم از محترم عرفان عرفان رفیق گران سنگ ما که کسی با استفاده ی غلط از نام آن ها به من اهانتی کرده بود و ایشان پس از آگاهی یافتن توسط رفیق سلیمان کبیر نوری، به من تلفن کرده و از عدم آگاهی شان توضیح دادند .
در حزن انگیزه ابدی خیانت به رفیق کارمل باید گریست.
از کشتمند ها تا دروگر ها و مزدک ها و کاویانی ها و رفیع ها همه ره به خیانت بردند.
فقط دوستم به ایشان ثابت قدم ماند و بس.
من یکی از صد ها هزار عضو حزب بودم که در گم نامی ها بخشی ولو کوچک اما مهمی از بی مبالاتی رهبری حزب در جناح پرچم و رده های دوم قدرت عمدتن تاجیک تبار علیه رفیق کارمل را به خاطر دارم و قسمت دیگری هم مرتبط است به سهم گیری رفقای هزاره تبار و ازبیک تبار و سایر رفقا از اقوام دیگر به شمول بخش ۹۹ درصدی رفقای پرچمی اما پشتون تبار. در دسیسه علیه رفیقکارمل دو گروه پلید سیاه نمایی کردند، اول همه حزبی های پشتون تبار حزب مثل ظهور رزم جو، سلیمان لایق، حضرت همگر، مانوکی منگل و همه اعضای پشتون تبار دفتر سیاسی و کمیته مرکزی حزب. از این گروه شکوه یی هم نیست چون روشن ترین آن ها متعصب ترین و قبیله گرا ترین بودند و هستند کما این که نقیصه ی عمومی چادرنشینی و دوری از فرهنگ شهری و شهر نشینی و نه بود سواد کامل سیاسی و مدنی داشتند و در تحلیل اوضاع هم با جهل جامعه نه شناسی زنده گی می کردند و تعریف علمی از سیاست و مبارزه را نه می دانستند. مثل شاد روان نورمحمد تره کی که حتا ظرفیت حفظ شخصیتی خود را نه داشت و یا حفیظ الله امین که فقط زبان کشتار را می دانست و یا سید محمد گلاب زوی که همه چیز را در بد کرداری میدید و یا هم شهنواز تنی که گامی تا سرحد خیانت ملی را برداشت. در این میان میر صاحب کاروال، راز محمد پکتین، شاد روان محمد اسلم وطن جار آدم های آرام اما نه دانش مند سیاسی بودند و فقط برای داشتن جای پا به خود سعی داشته و به هیچ وجهی منافع قبیله وی خود را فراموش نه می کردند و خط سرخ زنده گی سیاسی و نظامی و اجتماعی شان بود و به مدنیت های شهری و مدرنیته باوری نه داشتند با آن که مبارزات شان هم شامل تحقق آن اهداف هم بود .
بی مقام های هر کاره یی مثل اسدالله پیام و کبیر کاروانی و یا مقام های جانی یی مثل اسدالله سروری، واحد طاقت ( …طاقت در دیدار سال ۱۳۶۱ رفیق کارمل از ریاست عمومی امنیت ملی و در تالار ریاست اداری چنان با شور شعفی رفیق کارمل عزیز گفتند که فکر نه کنم پدر محترم شان آن چنان عاشقانه خطاب کرده باشند…) زرمتی ها، بی خدا ها و اکا ها و هزاران تن دیگر در بدنه های حزب و دولت و قدرت جا داشتند و در منافعی که به عموم شان بر می خورد مشت پولادینی بودند بر دهن اقوام دیگر .
خط منافع تباری سراسر افغانستان اولویت همه ی شان بود و تا کنون است. ( …البته پاک دامنی از فساد و مناعت وجدانی اکثریت شان را نه می توان فراموش کرد...).
مگر دکتر نجیب الله هرگز ببرک کارمل نه شد.
صفیه خواهر یکی از دوستان نزدیک من، مهمان دار هواپیما های آریانا بود به من روایت کردند که پرواز دهلی می رفتیم و هوا پیما از زمین پرید و در حال ارتفاع گیری بود و چند دور هم زده بود، برج مراقبت به یک باره گی پیام برگشت و نشست دوباره داد، گروه پرواز به شمول خلبان های هواپیما دچار شوکه شدیم که کدام سبوتاژ امنیتی داخل هوا پیما نه باشد هدف شان مواد انفجاری بود. در ادامه گفتند ناگزیر سرنشینان و مسافران را اطلاع دادیم تا برای نشستی که نه می دانستیم به کدام دلیل است آماده باشند و کمربند های شان را ببندند. هیاهوی وحشت و گمان زیاد شد و مردم را به خویشتن داری دعوت کردیم و هوا پیما نشست دوباره کرد. پس از نشست و باز کردن دروازه با تعجب دیدیم که هوا پیما را غیر قانونی و با استفاده از قدرت دولتی نشست داده اند تا مهربانو فتانه همسر دکتر نجیب الله و دختران شان را سوار کنند. صفیه در ادامه گفتند (… عثمان بیدر مه به فتانه گفتم که توستی همه گی ما ره زاره ترق کدی… چند نفری چند دانه بکسه مثل شلغم و موترای لینی ده درون طیاره انداختن و پس پرواز کدیم و از مسافر های خود معذرت خاستیم اما مردم بسیار ناراحت بودند که چرا ای رقم استفاده از مقام می کنن…؟).
با این روایت اما ما و شما می دانیم که مادر محبوبه کارمل چی گونه زنده گی و چی رقم فوت کردند…
و اما حزبی های ترسو و معامله گری از جناح پرچم و اکثرن تاجیک، جمعی هم هزاره و ازبیک و پشه یی اقوام محترم دیگر، همه رسالت شان را حتا در برابر اقوام خود فراموش کردند، با آن که عمدتن دارای مطالعات بلند سیاسی و کهنی کشوری و جهانی و اندوخته هایی از تجارب احزاب برادر داشتند، اما یک سره به قول خود شادروان دکتر نجیب الله در سمت بادی ایستادند که رفیق کارمل را با فشار ویران گر به سرزمین ناشناخته های هستی و دنیای سیاست و استخبارات و دور از رعایت همه انواع آدمیت پرتاب می کرد. آن ها فکر میکردند به آن طریق جای بهتر و مقام عالی تری کسب می کردند. در حالی که چنان نه بود و پلنوم هجده قبر همه ی آن ها را آماده کرد، آنان فکر کردند که با پرتاب رهبر شان او می تواند در همه قبرهای خالی به جای آنان بخوابد.
رفیق سلطان علی کشتمند، یا تاریخ نه خوانده بود یا در زوال عقل بود
رنجی بیش تر از همه اقوام را هزاره ها بردند. دوران استبداد عبدالرحمان خانی را فراموش کردند که خواهران هزاره ی ما هم آغوش های اجباری متجاوزان و وسیله ی اطفای شهوت بی دادگران قبیله بودند و یا هم منبع بی پرسان خرید و فروش و پول در آوری ها و حتا تحفه دادن دختران هزاره که پدران شان صلاحیت آن ها را نه داشتند.
رفیق کشتمند ها تاریخ نه خوانده بودند که می دانستند عبدالرحمان برای چیره شدن به قوم هزاره دو تا پسر شیر علی خان رئیس هزاره های جاغوری را یک جا به قتل رساند. شیر علی مذکور از جانب امیر شیر علی خان لقب سرداری هم دریافت کرده بود.
کشتمندی ها وقتی با دکتر نجیب الله علیه کارمل صاحب قرار گرفتند، فراموش کرده بودند که اسلاف دکتر نجیب الله هزاره های شیخ علی کابل مزار را به جرم تعرض به کاروان ها یک سره مجازات کرده و تا ترکستان دواندندشان.
کشتمندی ها در زمانی با دکتر نجیب الله یک جا شدند تا کارمل عزیز را خنجر بزنند که نه توانستند حد اقل شش ورق و سه صفحه “ ۴۴۲ تا ۴۴۶ “ از کتاب افغانستان در پنج قرن تاریخ مرحوم میر محمد صدیق فرهنگ استاد گران مایه ی ما و یا روایت رفتار سران سپاه عبدالرحمان در هزاره جات را از لابه لای سراج التواریخ بخوانند.
کشتمندی ها در زمانی با دکتر نجیب الله علیه رهبر خود ایستادند که یا تجاهل عارفانه (… نام مدرن بی غیرتی…) داشتند و یا واقعن کور بودند. نماینده ی انگلیس از ظلم عبدالرحمان به هزاره ها دل سوز می شود و در یک پژوهش می یابد که از جولای ۱۸۹۲ تا جون ۱۸۹۴ در حدود ۹ هزار « شاید بیش تر … نگارنده…) هزاره تنها در بازار های کابل به طور کنیز و غلام دست به دست فروخته می شدند. او به امیر نامهیی می نویسد تا دست از تعدی بر هزاره ها باز دارد. اما عبدالرحمان جلاد می گوید (… چون هزاره ها از اتباع او می باشند، به طوری که خواسته باشد با قتل، حبس و تبعید آن ها را مجازات می کند…).
اگر کشتمندی ها همه عمر را در بی سوادی تاریخ نه دانی و تاریخ نه خوانی گذشتانده بودند، کارنامه ها و دادن هویت دوباره به هزاره ها را یاد داشتند که توسط رفیق کارمل برای شان باز گردانده شده بود. از مقرری خودشان در مقام معاونیت و بعد صدر اعظم و در دفتر سیاسی حزب تا تدویر جرگه ی هزاره ها، ایجاد مفرزه های رزمی و نظامی هزاره ها و مقرری های تا سطح وزیر و معین و دیپلمات ووو…
پس دلیل قانع کننده یی که مقاومت نه کردن شان در پلنوم هجده برای کنار زدن رفیق را توجیه کند چی بود و است؟ عدم حمایت شوروی یا رو گرداندن از ایشان بحث خارجی و غیر الزامی به حزب بود که در نهایت منجر به قطع حمایت روس ها از نظام می شد. چنانی که حمایت از دکتر نجیب الله را قطع کردند اما قوای مسلح وحزب در کنار شان ایستادند و مردانه از وطن تا سرحد دفع تجاوز پاکستان دفاع کردند. اگر اشتباهات خود شان نه میبود سقوط نظام هم ممکن نه بود.
و اما
تاجیک های ترسو و معامله گر.
از دستگیر پنجشیری تا فرید مزدک ها و تا رفیع ها کاویانی ها جمیله ها و یاسین صادقی ها
تاریخ را مکمل می دانستند که بهترین جوانان شان به نام غلام بچه ها به عنوان گروکان در نزد سلاطین مستبد یک قوم خاص قرار میگرفتند و هم چو برده ها مصروف خدمت به استبداد قومی بودند. هر مدام اینان و آنان می دانستند که برای سرکوب قوم و تبار خود شان استخدام شده اند. آنان می دانستند که اسلاف دکتر نجیب الله حتا با دادن امتیازات سرداری به قوم و قبیله ی خود همه مردم را نوکر خود ساخته بودند. هیچ کسی از ولایات جنوبی و زادگاه دکتر نجیب الله سرباز نه بود، همه فرمانده.
مادران شمال و نقاط مرکزی و بخش های غربی همیشه غلام و کنیز و سرباز و چوب سوخت می زاییدند و مادران جنوبی و قبایل پشتون تبار از روز اول جنرال و دگروال و وزیر و وکیل می زاییدند.
آن گروه تاجیک تبار ها که هرگز به جایی هم نه رسیدند تاریخ را به یاد نیاوردند که حکومت کاملن مردمی و عیار امیر حبیب الله خادم دین رسول الله و اولین شاه راست گو و صادق و کاکه ی تاجیک تبار ها چی گونه دست خوش دسیسه ی اسلاف دکتر نجیب الله شده و خودش با یاران اش شهید طلسم مجددی ها و نادر کثیف شدند. هم هزاره ها و هم تاجیک های ترسوی صاحب مقام وقتی برای سرنگونی رفیق کارمل در پهلوی دکتر نجیب الله ایستادند، حد اقل مردانه گی عبدالخالق هزاره را هم به یاد نه اوردند و برابر آن نو جوان اسطوره یی هم غیرت نه داشتند؟
من تازه دعوای را از جنرال محفوظ برنده و اعاده ی حیثیت و حقوق شده بودم، ضرورت بود تا به منظور اجرای ترفیعات عقب افتاده ام و ختم دوران عسکری اجباری آموزش های بیش تر مسلکی می داشتم. چون از حرفه ی استحکام خسته شده بودم و تا زمان طی مراحل کسب عضویت اصلی حزب شامل کار های سیاسی هم شده نه می توانستم، مرا به آکادمی تخنیک اردو در پل چرخی معرفی کردند. هم صنفان زیادی داشتیم که یاد همه ی شان گرامی باد.
هنوز کارمل صاحب در قدرت حضور داشتند و من هم که زور و دست ام به دامان شان نه می رسید از ایشان شکوه داشتم که چیگونه رهبر بی خبر اند. گماشته گان شان بالای صفوف ظلمدو تعدی می کنند و خود شان از کارروایی آن ها بی خبر اند. مانند جنرال محفوظ که در صحبتی پس از برنده شدن من به من اخطار داده و عکس بزرگ آویزان رفیق کارمل در دفتر جدید خود «کادر و پرسونل» را با دست نشان داده گفت ( … ای ادمه می شناسی … جواب دادم، بلی . … گفت تو به آب روی مه بازی کدی ای آدم مره اینجه مقرر کده تا که ای اس مه هستم و تا که مه ده اینجه هستم تو اینجه نیستی … بفرما برو… من پرسیدم مه که ما آب رو نه داشتیم کل ما ره بی سرنوشت کدی و کشتی حالی که اینجه تبدیل شدی بازام همو کار هایته کده میری…) خلاصه من را کشید. سکرتر او یک رفیق خوب من بودند که حالا در یکی از تلویزیون مشهور کشور خدمت می کنند…
ادامه دارد…
۱۳۹۹ دی ۱۰, چهارشنبه
مخالفان کارمل، مرد تر از شاگردان نا مردِ او بودند
روایات زنده گی من!
رفیق وکیل:
(…بمبارد شان کنین…). هی هی رهبر نما های ما چی گونه زبون شدید و چرا شدید؟
شایعه ی مرگ رفیق کارمل و مارشال دوستم به اثر سقوط طیاره
دوستان زیادی محبت کرده در مورد چرایی نوع نگارش پرسش هایی داشته اند، من همان هایی را می نویسم که فکر می کنم درست اند. برای درک برخی واژه ها باید اصل و ریشه ی واژه را بشناسیم و یا برای درک روش نوشتار بهتر است بدانیم که هیچ قید و قیود خاصی برای انتخاب روش نگارش وجود نه دارد و من قبلن مقاله گونه یی در این مورد نوشته ام. من با رعایت احترام به همه نخبه گان و اساتید محترم هیچ گاهی پیرو آن نوشته هایی نیستم که به روش هریک ایشان نوشته شده است. من روش خود دارم، چون آدم دانایی نیستم و کاهی هم از خرمن سنگین وزن غیر قابل حساب دانش و ادب چیزی نه می دانم، نه
نه می خواهم زیر سنگینی وزن خرمن خرد شوم.
بخش های سی و پنج و سی شش و سی و هفت: من مصمم بودم خیانت یالتسین و گرباچف را به عنوان مهره های غرب در اتحادجماهیر شوروی سابق، ناکامی های KGB و رد ادعا های مقامات جبون شامل کودتای هجده ی ۱۴ثور ۱۳۶۵ دلایل ناکامی شادروان ها رفیق دکتر نجیب و رفیق یعقوبی و در انجام وظایف شان را حلاجی مستند کنم که اولویت مهم تر از آن ها ارج گذاشتن به یاد کرد مرگ جان گداز رهبر حزب و دولت مانع آن شد. من یک سطر یادداشت تحریری نه دارم.
به لطف خدا همه آن چی را می نویسم حقیقت کامل و انتقال عینی روایات اتفاق افتاده است و هیچ گونه دخل و تصرفی در روایات نه کرده، نه کسی حمایت من می کند و نه با کسی مشاوره و نه از کسی توقع دارم و نه هراس از راست گویی ها.
هرکسی هر نوع سندی بر ضد من دارد بفرماید و پیش کش کند. شاید این روایات در نظر کسی یا کسانی کم اهمیت باشد، اما برای خودم و فرزندان و دودمان پدری ام سیر کهن نگاری با حضور خودم است.
بخش سی و پنج:
پس از این در روایات همه کرکتر های زنده «محترم» فوت شده ها و شهید شده « شادروان » یاد می شوند.
فلیپ کاروین و آن دو شخصیت دروغین بی نام هر سه دروغ میگویند. توضیحات در بخش های بعدی.
من در دو نیم دهه ی اخیر فقط یک بار محترم دوستم را دیده و حتا به تبریکی شان نه رفتم، اما به حکم وجدان
حقایقی را می نویسم که گوشه یی مهمی از گذر کهن نه چندان دور وطن ما بوده است.
پیشا ورود:
رفیق یاسین خموش شهپر شعر فارسی می سرآید: # زنده گی در زنده گی بی زنده گی بازنده گی ست #. و راست می گوید.
من از هر لحظه ی خوب و خراب زنده گی تجاربی آموختم، ناکامی ها و کامیابی هایی داشته ام.
نوستالژی من نه در بازنده گی های زنده گی بل در وامانده گی هایی است که به دست دوست نما های خود ما هم بر خود شان تحمیل شد و ما { صفوف ) را در سراشیب کوه سار ها و انجماد یخ بندان حوادث رها کردند. این یا آن رهبر یا عضوی از رهبری نه انگاشتند که ما پانزده سال یک جمعی از فداکارترین ها جامعه، گروهی از جوان ترین های جامعه و لشکری از هر تبار جامعه را برای یک هدف و مرام خاص ملی اندیشی و تحول گرایی اجتماعی به دنبال خود کشیدیم. همین گونه اندیشه نه داشتند که پانزده سال دیگر هم از آن ها قربانی گرفتیم و در هر دو پانزده سال یا در مبارزات مخفی و یا در حکومت داری های پسا پیروزی اجباری بهترین های شان را به زنذان های استبداد سلطنتی فرستادیم و یا هم در مقابله با دشمنان سپر شان ساختیم و سوزاندیم شان. وقتی رفیق راز محمد جوان ننگرهاری شهید با سه رفیق جوان ما در خواجه بغرای خیرخانه در شروع سال ۱۳۵۹ به اثر هدف قرار گرفتن راکت دشمن چنان سوختند که فقط از سیاهی ذغال های وجود شان احتمال می دادیم که کدام شان اند و آن زمان رفیق شاه عبید رئیس و رفیق کبیر معاون اول اداره ی ما بودند. یا وقتی در سال ۱۳۶۱رفیق انور شاه شهید را به کندهار فرستادند هفته یی نه گذشت که خبر شهادت او را شنیدیم. وقتی به آکادمی علوم طبی رفتیم، فقط یک صندوق ذغال تسلیم شدیم و ذغال را به خانه واده اش سپردیم. آن گاه محترم رفیق سیدکاظم رئیس اداره ی ما بودند. به همین گونه همکاران و رفقای زیاد ما شهید و زخمی و معلول و معیوب شدند. رفقایی که به تحویل گیری جسد شادروان رفیق انور با ما یک جا به چهارصد بستر رفتند به یاد دارند که ما جسد رفیق خود را نه یافتیم و پس از جست و جوی طولانی چند تا صندوق سر به سر را در پشت سر دیوار شمالی پتالوژی و یا سردخانه پیدا کرده و با حسرت دیدیم چند جسد دیگر هم کاملن خشک شده بود، مسئولین محترم تعداد خارج از کنترل شهدا را دلیل چنان فراموشی بزرگ می دانستند و ملامت هم نه بودند. همه به یاد داریم، رفیق هاشم لغمان و برادر های شان چیگونه در پی ضدیت های حزبی به تیر بسته شدند و تا امروز کسی از آن هایی که به خاطر آرمان های حزب شان بی رحمانه به رگبار بسته شدند یادی نه کرد. یا آن هایی را که در گودال مشرف به بستر دریای پنجشیر بی گور و بی کفن و بی نماز جنازه و بی دیدار زن و فرزند و خواهر و مادر و پدر و برادر به خواب ابدی شهادت رفته اند چی کسی یاد کرد؟ یا آن جسد شهید شده ی سربازی که در روی جاده بود، به کور شدن چشمان رفیق نبی در زندان امین و یا کوری چشمان رفیق انور امرسیاسی لشکر هشت در کندهار چی کسی ادای احترام کرد؟
به خون پاک جنرال احمدالدین رفیق شهید و جان باز ما و همراهان شان در گارنیزیون پیشغور و رفیق جنرال جلال رزمنده و رفیق جنرال معصوم و در همه کشور هزار ها جنرال، افسر و خرد ضابط و سرباز و هوابازان حزب که قهرمانانه جام شهادت نوشیدند چی ارجی گذاشته شد؟ هیچ و هیچ و هیچ. بعضی های ما آن قدر ذلیل شدیم که حتا چشم به برخی بیوه های شان دوخته و آن ها به نکاح خود در آوردیم. معلولان و معیوبان بازمانده ها را در حساب نه گیریم که رنج وجدان برخی های ما اگر داشته باشیم آزار مان نه دهد. سی سال یا سه ده سال یا سه دهه زنده گی با مشقت و مرگ و ماتم و اسارت به خاطر اهداف عالی، صفوف حزب بهای آن را پرداختند و جان به سلامت برده ها اسیر کید و کین مقامات شده اما همه راضی بودند که حد اقل زنده گی آب رو مندی برای مردم ما دست و پا شده بود
داستان منان رزم مل رفیق عزیز همه ی ما:
رفیق منان برای من حیثیت برادر بزرگ را دارند و همه رهبری حزب ایشان را می شناسند. آقای ظهور تخلص شان را دزدید آن هم به زور، کما این که بعد ها محترم ظهور طور علنی دیگر رفیق کارمل را ارزش نه می داد و شما ها بهتر از من می دانید.
رفیق منان یک قصه یی جالب دیگری غیر از شاهکار زورگیری محترم رفیق ظهور دارند که بار ها آن را روایت کرده اند. شادروان امینی رئیس سابق اتاق های تجارت افغانستان خطاب به محترم رفیق رزم مل گفته اند: ( … تو اگه ده ای سی سال که حزبی هستی کیسه بر می بودی حالی کیسه بر نام دار جهان بودی یا اگه دزد می بودی کلان رهبر دزد ها می بودی و آرگاه و بارگاه می داشتی و اگه تجارت میکدی حالی کلان تجار می بودی …). سال آن را خود رفیق رزم مل می دانند، این دو داستان را آن قدر تعریف کردند من همیشه می گفتم همو قصی کیسه بری ره کو….). حزبی ها با چنان طعن و کنایه مبارزات شان را ادامه دادند و همان رفیق رزم مل که بیشتر از یک تعداد اعضای رهبری عضویت حزب را داشتند به چند دوره سربازی فرستادند که اگر کمک محترم جنرال عزیز حساس یا محترم احمد بشیر رویگر وزیر اطلاعات و فرهنگ و روابط عمومی گسترده ی خود رفیق رزم مل نه می بود، ایشان را هم به جوخه های مرگ فرستاده بودند.
بستن زبان انتقاد و پناه بردن به دبدبه های رنگ باخته ی دی روز نه دردی را مداوا می کند و نه بخشنده گی دارد.
محترم دوستم
من بیش ترین تعدادی را می شناسم که برای راه یافتن به بارگاه دوستم پیشا سقوط قدرت سیاسی حزب و دولت و پسا سقوط آن چقدر وامانده و منتظر بودند.
باری محترم مارشال دوستم در محله ی سکونت گاه وزیر محمد اکبر خان برای من گفتند: ( … عثمان می فامی ای کلانا چقه دل شان میشه که مره ببینن…؟ )، گپ هایی هم به من لطف کردند که بین من و خود شان است. گفتم شاید، ولی مه خو از جمع کلانا نیستم، هر دو خندیدیم، چون همه موافق او نه بودند.
من در این جا نام هایی را به شما یاد خواهم کرد که سایه یی مارشال را به تانک می بستند، اما پس از خدا وقتی پشت ها به زین ها شدند، همان دوستم شمال را پناه گاه پرنده های مهاجر و بال شکسته ساخته همه را بدون هیچ گونه تعلقات پذیرفته و همان آدم ها را در منصب هایی معین مقرر کرد و احترامی به آن ها و خانه واده های محترم شان قابل شد، مثلن محترم جنرال امام الدین خان
من روایت هایی را نکته به نکته می نویسم یا که عملن حضور داشته ام و یا شخص محترم مارشال دوستم برایم باز گفته اند و روایت را از زبان خود شان و مستقیم شنیده ام
اوج قدرت مارشال دوستم و دوستم هراسی در اواخر سال ۱۳۶۶و سال های ۱۳۶۸ و ۱۳۶۹ و ۱۳۷۰ مرحله ی دوستم هراسی علنی از اوایل بهار ۱۳۷۰ حاصل بذر مخفی زمستانی برخی ها بود.
مرحله ی دوم و ویران گر دوستم هراسی
> این مرحله پس از سفر پر دبدبه ی محترم رفیق مانوکی منگل رئیس عمومی مقتدر امور سیاسی اردو پسا کودتا به شبرغان و فاریاب شکل جدی گرفت. من هم در رکاب و مجری نزدیک اوامر شان بودم. همکاران عزیز ما احتمالن محترم عبدالکریم عبدالله زاده و نما بردار محترم نشرات نظامی با ما هم سفری داشتند. نمایش سهم گین قدرت نظامی و مردمی با پیوستن سیل آسای مخالفان به مصالحه ی ملی نهایی شد و همه در ولسواالی پشتون کوت ولایت فاریاب فقط به اساس کار و اعتبار آقای دوستم اتفاق افتاد که بعد ها می خوانید.
اما قبل از همه اسحاق توخی
من در سال ۲۰۱۸ مقاله یی به گزارش نامه ی وزین افغانستان نوشتم که این جا باز رسانی آن بسیار ضرور است.
آن روز هم مانند امروز ۲۳دسامبر۲۰۲۰ که می نویسم بسیار بیمار و این مقاله را در ترن نوشته بودم. اگر غلط های نوشتاری، املایی و تایپی داشته باشد ببخشید.
> محترم دوستم چند بار به من قصه کردند که منظم هفته وار یا هر پانزده روز با شادروان مصطفای قهرمان به دیدار شادروان دکتر نجیب می رفتند و یک باره این ملاقات ها از جانب رئیس جمهور و سر قوماندان اعلای قوای مسلح قطع شدند.
۱۳۹۹ دی ۱۴, یکشنبه
توهم بی پایان کارمل هراسی
نوشته ی محمد عثمان نجیب
به هیچ کسی تهمتی نه می بندم و هیچ حقیقتی را که می دانم کتمان نه می کنم.
هر کس هر گونه اسنادی علیه من یا در رد گفتار من دارد به رخ من و خواننده های با بصیرت بیاورد.
در روش نگارش و کاربرد واژه ها همان هایی را می خوانید که من اصل و ریشه ی آن ها را می شناسم و ما حق نه داریم چیزی را از ریشه عوض کنیم.
برای رعایت امانت داری در انتقال روایات، پس از این نام کرکتر ها و شخصیت های حقیقی حقوقی مخالف و موافق از پدر مادر تا یک ره گذر و از یک مامور و سرباز تا رییس جمهور ها و وزرا با نام هایی که در زمان آن وجود داشته اند و با احترام یاد خواهند شد. کسانی که زنده اند عمر شان دراز و جای رفته ها بهشت برین. و هم چنان زنده ها محترم و رفته ها شادروان یاد خواهند شد..
باور من برای این نبشته ها فقط ٱگاهی از حقایقی است که نقل کردن آن ها به قول آقای نقاد از یک پادو نه اما سوگ مندانه و خوش بختانه حقیقت های تلخ و شیرین اند.
در پی هیچ چیزی جزء گفتار حقیقت نیستم. حتا اقرار و انکار و تایید یا رد آن ها.
نیم نگاهی به عسکری من
ختم وظیفه ی محاربه وی (اصطلاح مروج عسکری) ما در پنجشیر هرگز به معنای راحتی ما نه بود.
کاپیسا حد اقل برای من تجربه ی جدید و بسیار دل انگیز اما پر مشقت جسمی حساب می شد.
وقتی از اتراق کوتاه مدت شب در جانب شرق پل گل بهار بر خیزاندند مان، ماهیت و حتا شکل وظیفه ی ما تغیر کرده بود.
به جای سیخ های شوپ و وسایل ماین روبی و کشف ماین برای ما هاوان ها و گلوله های آن را دادند.
من در گروپ اول هاوان بودم که وظیفه ی انتقال مسند ( ساخته شده از فلز به سنگینی تا ۲۱ کیلو گرام وزن ) را عهده دار ساختندم و اکبر خان سرباز میل هاوان ( سنگینی تا ۲۰ کیلو گرام) حمیدالله خان سه پایه و هر یک از سرباز و افسر و خرد ضابط شامل وظایف چهار چهار عدد ماین هاوان را حمل می کردند. مسند در تخته ی پشت حامل، میل بالای شانه ی حامل، سه پایه متناسب به توانایی حامل حمل می و چهار فیر مرمی یا ماین هاوان بر شانه های راست و چپ حامل طوری جا به جا می شدند که در دو سر یک ریسمان یک یک دانه مستحکم جا به جا شده از پیش روی شانه های راست و چپ به تخته ی پشت حامل حمل می شدند. افراد داوطلب و تنومند تا شش گلوله را هم حمل می کردند. البته آن وزن ها جدا از کوله بار ( چانته ی عسکری ) ضرورت های یک نظامی بوده یک میل اسلحه ی کلاشینکف با حد اقل دو شارژور اضافه، آب و غیره بود.
انتقال آن همه وزن به آدم های ضعیف جسمی مانند من آن هم پیاده و صعود به ارتفاعات کوه ستان ها و کوه های بلند کشور کار آسانی نه بود و کسی هم فکر آن را نه داشت که پروا کند. حرکت پیاده آغاز شد و یک وقتی متوجه شدیم که گروه کلانی از قطعات ارتش شوروی هم راه ما اند. هی میدان و طی میدان رفتیم. جاده ها تا آشنا، محیط نابلد، باور اوپراتیفی صفر، احتمال خطر در صورت بروز حادثه یی صد در صد، محاسبه ی کمک یابی اضطراری تا بیست و سی در صد، اکمالات بعدی فقط در حد انتظار، عقب نشینی های احتمالی جنجال برانگیز ترین عمل مخصوصن برای درازا کشیدن روز ها و ایام عملیات های تصفیه وی و جنگی همه و همه چالش های فرا راه هر شامل جنگ از سرباز تا جنرال بود. پس از حرکت به طرف ارتفاعات دانستیم که هدف از روی جاده تا داخل قریه جات و ارتفاعات و بلندی های سنجن و بولغین و همه ی کاپیسا اند تا تصفیه شوند. ( در عملیات های تصفیه وی فقط تلاشی و گشت خانه به و قریه به قریه مطرح است بدون اجرای مانور انداخت ها و بمباران هوایی یا توپ چی )، پیشا ورود پیاده نظام.
در تمام مسیر راه و رفتن سوی ارتفاعات از گذرگاه های قره یه جات بدون کوچک ترین مقاومت و یا هم ممانعتی گذشتیم. فرماندهان محترم ما نظر به محاکمه ی وضعیت ( اصطلاح عسکری ) منطقه و ساحه تصمیم اتراق اختیاری برای رفع مانده گی یا خوردن هر چیزی که منسوب نظامی با خود داشت می گرفتند. حالاتی که ایستادن از حرکت را سبب می شدند تقریبن اتراق های اجباری صورت می گرفت. ما در کاپیسا و حول و حوش آن هر قدر گشت زنی کردیم به مشکلی مواجه نه شدیم. روز به ختم شدن بود و همه ی ما خسته ی پیاده روی.
دگرمن محترم محمد ناصر خان جوان بلند قامت و رشید و از صاحب منصب های آگاه ارتش و فرمانده قطعه کشف لشکر هشت مسئولیت فرماندهی عمومی را داشتند هدایت استراحت چند دقیقه را دادند.
آن طرف تر سربازان و افسران ارتش سرخ شوروی هم اتراق داشتند.
با دیدن بی فرهنگی سربازان روس بار ها به خود مان و مسلمانی مان و حیای مان شکر کردیم.
جوانان بین سنین ۱۸ تا سی سال شامل ارتش سرخ و تعداد بیش تر شان اعضای کمسمول حزب کمونیست اتحاد شوروی سابق بودند.
امکانات آنان چندین مرتبه بلند تر از ما بود. منسوبان لشکر هشت و دیگر بخش های ارتش و پلیس افغانستان به نوبت و تا حد زیادی دور از چشم و گوش دیگران برای رفع ضرورت می رفتند. اما سربازان روس بدون کوچک ترین اعتنایی چند نفر پهلو یا مقابل هم نشسته هم قصه می کردند و هم روزنامه های کلان به دست می خواندند و هم رفع حاجت می کردند به طوری که هیچ نشانی از شرم و حیا در رخسار شان نمایان نه می بود. در آخر هم با همان کاغذ های روزنامه ها خود شان را پاک می کردند. در چند عملیات مشترک ما
با چنان بی نزاکتی آن ها رو به رو شده و حتا حالت تهوع برای مان رخ می داد.
ما در اولین روز وظیفه و اولین دور وظیفه ی من بیرون از پنجشیر و با تغیر ماهیت آن قرار داشتیم که به دیگران کهنه و بی تفاوت اما برای من جنجالی بود.
چند دقیقه گذشت و روس ها حرکت کردند و برای ما هم احضارات حرکت داده شد. نه می دانم چی گونه؟ شده بود که مسند هاوان در تخته ی پشت من و من در خواب رفته بودم. هیچ کسی هم پرسان من را نه کرده یا ضرورتی نیافتاده تا سراغ من را بگیرند هیچ نه می دانم.
وقتی بیدار شدم که در همان محل اتراق غیر از خدا و من کسی نیست. واقعن ترسیدم. اما مجبور بودم برای جبران زمان از دست رفته و پیدا کردن دیگران و هم چنان برای جلوگیری افتادن احتمالی به دست مخالفان راه خود را پیدا کرده و به قطعه ی خود مان وصل می شدم.
به محاسبه و دلایل عقلی حرکت کردم و سنگینی وزن شانه هایم هم یک معضلی بود. هراسان و پریشان دیگران را جست و جو می کردم که به ناگاه پای راست من لغزید و افتادم، به طوری وزن در پشت من و به حساب گپ های وطنی خودم سر به زمین و با یک پای راست من که بین حفره گیر کرده بود فاصله ی چندانی بین سقوط در عمق دره نه داشتم. از بین سلاح و مسند هاوان و کوله پشتی یا همان چانته باید یکی را رها می کردم تا از سنگینی وزن من کاسته شود که امکان سقوط را کاهش بدهد. کوله پشتی را دور انداخته و بسیار به مشکل و با دعا ها و تقلای زیاد خدا لطف کرد و دوباره با سلاح و مسند بر بالای جاده جهیده و شکر خدا را به جا آوردم. در عین حال بسیار تعجب کردم از بی تفاوتی رهبری و رفقای قطعه ی ما که چی گونه؟ متوجه نه شده اند و یا هم نه خواسته اند از یک همراه غایب شان پرسانی کنند که مهم ترین بخشی از یک وسیلهی جنگی یعنی مسند هاوان هم پیش او است. هر فشاری که بالای من می آمد آقای جنرال محفوظ پیش چشمان من می ایستاد و با او در جدل غیابی بودم. تمام آن حالت حدود یک و نیم ساعت بیش تر را گرفت. یعنی من با حد اقل نظام رفتار پیاده ی که در ساعت تا چهار کیلو متر باشد، شش کیلومتر از دیگران دور و در انزوا بودم و اگر آنان جایی توقف نه می کردند با آن که روز رو به غروب خورشید می رفت، وصل شدن با ایشان مقدور نه بود. به هر حال با توکل به خدا، خسته و مانده و تنها در آن جاده ی وهم انگیز حرکت کردم و حدود نزدیک به یک ساعت بود که با پایین شدن از بلندی جاده چشم ام به جمعیت هم کاران ما خورد.
معمول آن است زمانی که پیاده نظام عسکری حرکت می کند قرارگاه عقبی با وسایل جنگی سنگین حمایتی پیش تر از آن ها در نقطه ی آخر پلان جا به جا می شوند. سر انجام رسیدم که چند تا از همکاران استحکام طرف من آمدند. پرسیدم که خبری از من نه گرفتید، همه گفتند ما فکر کردیم که وقت اسیر شدی یا پایان افتیدی اگر تا نیم ساعت دگه نه می آمدی هلی کوپتر ها را به جست و می خواستند یا از روس ها کمک می گرفتند.
محراب الدین خان به جای دل جویی از من مرا تنبه کردند. حق شان هم بود، چی گونه؟ یک سرباز حتا به حیات خود فکر نه کرده و در قلب دشمن پنهان خوابش می برد، دشمنی که معلوم نیست چی وقت و در کجای مسیر ما سبز می شود؟ آن عمل من خلاف قوانین احضارات محاربه وی بود که مجازات سنگینی دارد. یک غفلت کوچک جریان محاربه و جنگ می تواند یک فاجعه ی غیر قابل جبران به جا بگذارد.
دانستم که شب را آن جا هستیم و من اقبال بلند داشتم، جریان رها کردن چانته را گزارش دادم که جدی گرفته نه شد و از ریزرف های موجود در کاروان یکی دیگری برایم دادند.
تمام دوران نزدیک به دو هفته ی در کاپیسا فقط شب ها بالا شدن در ارتفاعات و روز ها گروه گروه به تصفیه ی قرارگاه های احتمالی در روستا ها بود و کدام حادثه ی قابل توجهی رخ نه داد.
در شب دوم بالا شدن ما به ارتفاعات کوه ستان ها سنجن و بولغین روس ها هم با ما همراه بودند. با توجه به موجودیت امکانات کوه نوردی، آنان در شب پیش تر از ما حرکت داشتند و ما هم به پیروی آن ها خود را عیار می کردیم. در گروه ما من اولین نفر یا سر قطار بودم که دنبال آخرین منسوب ارتش روس در آن زمان قرار داشته و با هم اما به نوبت و یک یک نفر در ارتفاعات کوه ها بلند می شدیم. در جریان بالا روی ها شدت خشم و ستم درجه دار ها و قدم دار های روس بر زیر دستان شان را گواه بودیم. دوتن از نو جوانان ارتش روس که توانایی های جسمی شان ضعیف و احتمالن اهل ازبیکستان یا ترکمنستان آن زمان بودند در جریان بالا رویی ها نا توانی داشتند، اما برای حد اقل سه دقیقه هم نه تنها برای شان مجال تعلل نه می دادند که تنبه بدنی شان هم می کردند. یکی از آن ها بسیار. نا توان و در قطار سربازان هم جوار ما حرکت داشت و هی می افتید و گریه می کرد اما مجالی برای او نه می دادند. من و دوستان هم راه ما شاهدان آن ماجرا بودیم ( شنیده بودیم که ارتش سرخ در چنان حالات فرد از پا افتاده را با شلیک گلوله به قتل رسانده و خود را نجات می دادند، ولی کشتن را به چشم نه دیدیم )، به حال خود مان شکر می کردیم که حد اقل زیر فشار کتک خوردن آمران خود نه بودیم. من با کمی روسی گفتن نیمه درست و نیمه غلط منصب دار و نفر آخری روس در آن جا را مخاطب قرار می دادم و او هم بی علاقه به گپ زدن نه بود. ملاقات ما در ان روز و آن شب جسته و گریخته ادامه داشت. شنیده بودیم که روس ها برای محافظت از یک گلوله باید جان خود را فدا کنند و گلوله را از دست نه دهند، اما آن گپ ها حقیقت نه داشتند زیرا هم در پنجشیر و هم در کاپیسا که با روس ها سر و کار داشتیم عدم صحت آن سخنان ببه وضوح معلوم بود. تصمیم گرفتم تا امتحان کنم و از صاحب منصب روس خواستم تا یک شارژور مرمی دار سلاح کمری میکاروف را برای من تحفه یا هدیه بدهد. وقتی مطرح کردم و در حالی که نا وقت شب و ما در حال صعود به کوه بودیم بدون هیچ تأخیری شارژور اضافی میکاروف خود را به منداد و با آن از او تشکر کردم اما آشکار شد که آن قدر ها هم بند و باز نیستند. به دلیل انبار کردن سلاح های سنگین در قرارگاه صحرایی محله وزن زیادی نه داشتیم و فقط سلاح های کلاشینکف ما با شارژور های اضافی را حمل می کردیم، ساعات دو شب به آخرین ارتفاع کوه سنجن رسیدیم که هدایت جا به جا شدن چند روز به مسئولان محترم ما رسید و در چنان حالات عقبه های قرارگاهی نان و مواد غذایی یا مهمات مورد نیاز و یا ادویه و هر آن چیزی که لازم بود به نیرو های پیش قراول می رساندند. فکر می کنم به دلیل نه بود تصمیم اول ماندن ما در ارتفاعات بود که هدایت حمل نان خشک یا کنسرو ( غذای از قبل آماده شده که معمولن لوبیا یا کچالو و گاهی هم برنج می بود یا گوشت ماهی. ) برای ما داده نه شد و تنها آب آشامیدنی را در ظرف مخصوص قابل انتقال و کوچک فلزی به نام ( پتک آب ) با خود داشتیم. خسته گی مفرط راه و احساس گرسنه گی یی که پس از صرف چای صبح و در نیمه شب بر ماغلبه می کرد، همه را پشیمان کرده بود که چرا؟ مانند گذشته نان خشک در چانته های ما نه داریم. من که چانته ام جدید بود چیزی نه داشتم اما به دلیل داشتن نفس تنگی شدید دو پتک آب گرفته بودم و نان خشک یا کنسرو نه داشتم. فیض محمد ( بعد ها در پنجشیر با چهار تن دیگر از همکاران در انفجار ماینی که کشف کرده بودند شهید شد. ) گفت که ( کمی نان سیلو داره اما بسیار قاق اس…) خوش شدیم و او نان سیلو را بیرون کرد که خدا را شکر زیاد تر از نیمه اما چنان قاقی بود که به راحتی خورده نه می شد فیصله کردیم که هر کسی کم کم بگیره و همراه آب پتک خود بخوره و نان را توسط سنگ و با ضربات شدید خرد خرد کرده و تقسیم کردیم. پس از آن هم هر یک ما سهم خود را با سنگ جو کوب کرده و توسط پتک در روی آن آب ریخته و پس از نرم شدن صرف کردیم که بسیار مزه دار بود. برای فردا صبح تنها من پتک اضافی آب داشتم. از طریق مخابره به فرماندهان ما اطلاع دادند که گروه اکمالاتی حرکت و همه چیز را انتقال می دهند شب را که چیزی از آن باقی نه مانده بود با پهره داری های نوبتی گذشتاندیم. من و آقای محترم اکبرشاه خان فرمانده گروه ما صبح روز دوم بدون سنجش و نه داشتن آگاهی از چی گونه گی وضعیت قریه جات به جانب غرب کوه پایین شدیم تا آب خوردن بگیریم و پتک های تعداد زیادی از همراهان خود را هم گرفتیم. غلطی در تصمیم پایان روی ما به جانب غرب کوه آن بود که قرارگاه صحرایی لشکر هشت در دامنه های جانب شرق کوه بر پا شده و آن سویی دامنه اصلن در برنامه ی تصفیه وی شامل نه بود. عمر ها باقی بودند و اکبر اندیوال خاص من هم گفت که به دلیل زیاد بودن تعداد پتک های آب با ما می رود و هر سه ما پایان شدیم. عمر ها باقی بودند و کسی به ما آسیبی نه رساند، بی خردی دیگرِ ما آن بود که سلاح های خود را هم با خود نه داشتیم. سر انجام دوباره راه ارتفاع را در پیش گرفتیم . به قول عام ( ده جان جور خود شاخک شاندیم ). محاسبه ی اکبر سرباز دقیق بود وزن آب های پتک ها زیاد شدند و انتقال آن ها توسط دو نفر مشکل بود. من در میان دو تا اکبر حرکت کردیم و نیمه های زیادی از روز گذشت و به ارتفاع رسیدیم. قبل از ما گروه اکمالاتی قرارگاه اعاشه و آب بالا کرده بودند.
کوه های بولغین و خم زرگر و مناطق شیر خان خیل و ریگ روان و مناطق هموار و نا هموار همه جا ها و مکان هایی بودند که گام به گام پیاده عبور کرده تا به خود آمدیم از شهر چاریکار سر بر آوردیم و وقتی محاسبه ی زمانی کردیم نزدیک بیست روز ما در کاپیسا و حومه های آن گذشته بود. حرکت از نساجی گلبهار الی شهر چاریکار توسط وسایط حمل و نقل صورت گرفت که شامل تانک ها و ماشین های محاربه وی و توپ خانه ها و همه خیمه و خرگاه جنگی و تن های خسته و خسته یی هر یک از منسوبان ارتش و پلیس بود وروس ها که خود شان تشریف!؟ آورده بودند تا افغانستان را ببینند. روی قطار که ما استحکام چی ها در سر کاروان بودیم به طرف کابل دور خورد البته برنامه رفتار کاروان های نظامی محرم بود و فرماندهان رده ی اول رهبری از طریق ارتباط مخابره وی یا شفری تعین مسیر کاروان را می کردند.
همه ی ما به خصوص من که چند ماه در سفر بودم خوش آیندی داشت اما کوتاه. از مقابل کمیته ی حزبی ولایتی پروان چند صد متر دور نه ده بودیم که هدایت توقف داده شد و دانستیم که خوشی نا حق داشتیم. پس از مدتی توقف گفتند همه پیاده شوندکه عملیات تصفیه وی است. آماده ی حرکت پیاده شدیم. عملیات تصفیه وی از نزدیک های خواچه سیاران آغاز و به روش مارپیچ ادامه یافت چیکل و رباط تا سه راهی بگرام شامل آن بود. آن گاه هم محترم ناصر خان فرماندهی و سرپرستی لشکر هشت را عهده دار بودند. همه ی مناطق خالی از سکنه ولی آثار زیادی از جنگ داشت، هیچ گونه مقاومتی و هیچ نوع مزاحمتی برای ما نه بود و هیچ خطری را حس نه می کردیم.
داخل یکی از حویلی ها شدیم که رنگ و بو یا نشانه یی از سکنه در آن دیده نه می شد و بیش تر به مکان جنگی و متروکه می ماند. در وسط یکی از تنور خانه گونه های آن خاک های تازه انبار شده و هم سطح کف اتاقک دیده می شد. ما بر اساس حکم وظیفه به تجسس آن خاک ها شروع کردیم. آله ی تشخیص ماین های فلزی علامه و آوازی مخابره نه کرد. سیخ شوپ را امتحان کردیم که به راحتی داخل خاک فرو رفت و فهمیدیم که آن خاک ها بالای کدام حفره یی انبار شده اند. با استفاده از بیل چه و کلند کوتاه مسلکی به کندن ان منطقه آغاز کردیم و تثبیت گردید که ضرورت کلند نیست. تخلیه ی خاک را شروع کرده و تا عمق حفره رسیده و از بالا در شگفتی دیدیم که راه هایی به طرف راست و چپ پایان حفره وجود دارند. حفره یی را که تخلیه کردیم بلندای یک آدم دارای قد متوسط و پهنای کلان را داشت هدایت دادند تا من داخل حفره شوم، قبل از آن با استفاده از روش های مسلکی اطمینان حاصل کردیم که سطح حفره ماین و مواد انفجاری نه دارد. توکل به خدا کرده پایان شدم و با چراغ دستی هر دو سوی حفره را دیده و به نقطه هایی رسیدم که مسدود بودند و راهی برای پیش رفت نه داشتند و نتیجه گیری شد که آن جا ها یک پناه گاه اند کما این خود حویلی قرارگاه جنگی مخالفان بود.
من بیرون شدم و حفره را دو باره پر کاری کردیم دلیل هم آن که فکر می کردیم شاید در آخر هر دو راه رو داخل حفره راه هایی باشند که ما نه دانستیم.
بیرون و در جست و جوی داخل حویلی شدیم که غیر از چند حق السوق هاوان و پوچک های مرمی ها چیزی دیگری نه داشت. گروهی که منزل دوم و بام ها را بررسی کردند، از موجودیت برخی علایم سنگر مانند اطلاع دادند. به طرف دیوار جنوبی حویلی انباری از دندانه های بریده شده ی خشک تاک های انگور و شاخه های رخت ها وجود داشتند. یک کاکای تقریبن سن کلان سرباز وابسته به قطعه ی کشف آن ساحه را می پالید و متوجه شدم چیزی را یافتتند، وارخطا طرف من دید و آن شی را با دست راست خود زیر جمپر شان گذاشتند و من فهمیدم که پول نقد بود. کاکای هم مسلک ما هم خسته شده و عرق کرده بودند و هم در چشم با چشم شدن با من ترسیدند، من گفتم ( فامیدم پیسه یافتی، چوندر وظیفه هستیم مربوط دولت می شه ببر به قومندان صاحب تسلیم کو. ) ایشان رفتند و در منزل دوم همان تعمیر که محترمان ناصر خان و محراب الدین خان فرماندهان ما یک جا بودند پول را تسلیم کردند. راستش من از کار خود نادم هستم شاید همان سرباز کهن سال می توانست با همان پول کمکی به خانه واده اش بکند. بحث شرعی آن هم یافتن از قرارگاه جنگی بود و اشکالی نه داشت گمان هم نه می کنم که محترم فرمانده ناصر خان آن را تحویل خزانه ی دولت کرده باشد، چون من مدتی در قرارگاه بودم و راپور خیریت دادن شان را می شنیدم، هیچ گاه از یافتن پول چیزی نه گفتند در حالی از یافتن حفره، حق السوق هاوان و پوچک های مرمی گزارش دادند.
انجام وظایف محاربه وی به من همیشه حدس و گمان را می آورد، چون در امنیت ملی یا شنیده بودم و یا تقریبن آگاهی داشتم که برخی فرماندهان قرارداد هایی با دولت و به خصوص با خدمات و اطلاعات دولتی و ریاست های مربوط آن در مرکز و ولایات داشتند.
از پل گل بهار تا تمام کاپیسا و امتداد راه عبور پیاده نظام و سواره در همه مسیر راه تا سه راهی بگرام و در نوردیدن کوه پایه ها و پهن دشت ها طی مدت نزدیک به یک ماه حتا یک فیر تصادفی هم بالای ما صورت نه گرفت، گویی ما در شهر های ارواح ها پرسه می زدیم و اثری از آدمی زاد نه بود و معلوم می شد آن جا ها با آگاهی قبلی خالی از سکنه شده بودند. اما کار نکویی برای جلوگیری از تلفات انسانی و ویرانی های احتمالی محلات مسکونی بود.
متباقی این روایات را در بخش های بعدی می خوانید.
ادامه ی بحث کارمل هراسی و دوستم هراسی
محترم دوستم پس از احوال پرسی قصه یی جالبی به من کردند که حسادت بانوان خانه را نشان می دهد و لو اگر شوهران شان امور مالی و اداری و نظامی تمام جهان را داشته باشند. یکی از روش های مواظبت دوستم از زیر دستان شان آن بود که هر از گاهی تحایفی به تعداد همسران فرماندهان درجه دار شان آماده کرده و پس از یک دعوت توسط همسر شان به آن می سپردند.
در چنان حالات یا خریداری را از کابل کرده و یا هم هر گونه که لازم می دیدند. اما مشوره یی از کسی نه می گرفتند. فقط پس از خریداری به من می گفتند که این بار این تحایف را خریده اند.
اواخر فصل سوم سال ۱۳۷۰ بود و قرار شد شام یک روز به منزل شان بروم که آشپز شان کله پاچه ی بسیار مزه دار و ازبیکی پلو می پزیدند. رفتم که به گمان غالب رفیق فدامحمد دهنشین در اتاق پذیرایی طبقه ی اول نشسته اند.
من به دلیل نا آشنایی با رفیق جلیل پرشور و رفیق دهنشین همیشه یکی را به جای دیگری عوضی می گیرم که آرزو دارم این بار اشتباه نه کرده باشم. بعد از سلام علیکی آقای دوستم از ایشان اجازه گرفتند که برای چند دقیقه در طبقه ی دوم کار دارند، هر دو بالا رفتیم و محترم دوستم تحایف خرید کرده ی شان را به من نشان دادند که بیش تر از بیست ست کامل زیورات طلایی بسیار عالی بودند. قرار بود فردای آن شب به شبرغان بروند و هدایا را توسط همسر شان به همسران فرماندهان تحت امر خود توزیع کنند. من خندیدم که ( … دل مره او کده میری مام قومندان زیر دستت نیستم و زنام نه دارم که برش تحفه می خریدی…)، پس از شوخی گفتم چیز های بسیار خوب هستند. دو باره پایین شدیم و محترم دوستم با رفیق دهنشین نشستند. من به دلیل کار های نشراتی به دفتر رفته و گفتم تا نان تیار شود بر می گردم. همکاران محترم رادیو تلویزیون ملی می دانند که وقتی در استدیویی داخل شدی تا پس بر آمدن همه وقت را از دست داده یی. من هم مصروف شده و فقط تلفنی به محترم دوستم عذر پیش آوردم که خوردن پاچه در نصیب ما نه بود و رفته نه توانستم. از جریان های بعدی ملاقات آن دو بزرگ وار آگاه نیستم.
بر می گردیم به سفری که در سال 1371 داشته و طی آن با محترم دوستم دیدار کردیم.
هنوز قصر های شان تحت ساختمان بودند و خود شان در بلاک های فامیلی شبرغان زنده کی می کردند.
قصه را ادامه دادند که قرار است به یک آپارتمان دیگری نقل مکان کنند، همسر شان از حسادت همه قالین ها و قالین چه ها و فرش و ظرف را جمع کرده با خود برده که کسی دیگری آن ها را نه گیرد. من و و خود آقای دوستم دانستیم که دیگران کی هستند. خندیدم و زن داری ها ای کارا ره داره… این در حالی بود که آقای دوستم روزانه صدها تخته قالین و قالین چه یا تحایف گران قیمت دیگری به مردم توزیع می کردند. شادروان ها عمر آغه رفیق انور فرزام هم آن جا بودند.
نان چاشت را خوردیم و مصاحبه را ثبت می کردیم، در جریان صحبت ها به گونه ی غیر مستقیم توضیح دادند که سفری با رفیق کارمل نه داشته و اما می دانند که ایشان هم صحت داشته و سفری نه کرده اند که طیاره ی شان سقوط کند کمی هم در مورد وضعیت عمومی نظامی سیاسی صحبت کردیم. بعد از ختم برنامه به فکر رفتن شدیم اما ناوقت بود. زیرا ما باید اول با هلی کوپتر به میدان هوایی بلخ و بعد هم با AN12 به کابل بر می گشتیم. ناگزیر شب را در شبرغان گذشتاندیم و عمر آغه ی مرحوم همراه ما بودند. فردای آن روز حرکت کرده و هی میدان طی میدان کابل رسیدیم. امان موتر را آماده کرد و راهی دفتر شدیم. پس از رسیدن به دفتر، تلفنی خدمت شاد روان دکتر عبدالرحمان اطمینان دادم و هدایت دادند که مصاحبه را زودتر نشر کنیم و به تکرار پرسیدند که از جناب کارمل هم یاد کده گفتم بلی.
مصاحبه را آماده ی نشر کردیم که طی آن محترم دوستم از صحت خود و رفیق کارمل با ذکر تاریخ و ساعت مصاحبه یاد کرده بودند. مصاحبه در دو سرویس خبری و مستقل یعنی سه بار هم در رادیو و تلویزیون به نشر رسید. اما من تا امروز نه دانستم که هدف هر سه شادروان ( استاد ربانی، فرمانده مسعود و دکتر عبدالرحمان )، از نشر آن چی بود؟
دوستم هراسی رفیق مانوکی منگل و بربادی نظام
جنگ جلال آباد با قهرمانی نیرو های فداکار قوای مسلح و حزب پایان یافت، و دفع تجاوز علنی پاکستان سرخی و سر خط اخبار جهان حتا از سرویس های معاندی مثل بی بی سی و صدای آمریکا شده و حکمت یار خجل سر افکنده به پاکستان برگشت.
رفیق مانوکی منگل استان دار آن زمان استان همیشه بهار ننگرهار پسا پیروزی خود را قهرمان درجه اول معرکه می دانستند به کابل فراخوانده شدند.
پرچم افغانستان در نقطه ی مرزی تورخم توسط محترم ذبیح الله زیارمل و برخی دیگر رهبران بر افراشته شد. اما کاملن غیر عادلانه بود، زیرا من شخصن و تعداد زیادی از نیروهای قهرمان آن زمان قوای مسلح شاهد بودیم و رهبری قوای مسلح و شخص رئیس جمهور به خوبی آگاهی داشتند که مستحق بر افراشتن بیرق یا پرچم کسی نه بود جزء:
( محترم جنرال آصف دلاور در خود ننگرهار و شاد روان عبدالغفور معاون رئیس ستاد ارتش جنرال کهن سال اما نستوهی که به خون دل از تنگی ابریشم گذشت و تا تورخم رسید من با نما بردار ما در رکاب شان بودیم.)
پس از کودتای شهنواز تنی در سال 1367 تقرری های جدیدی در سطح عموم دولت صورت گرفت. شادروان محمداسلم وطنجار در مقام رهبری و محترم مانوکی منگل سکان دار مقتدر ریاست عمومی امور سیاسی اردو به عوض محترم ذبیح الله زیارمل شدند. رفیق دگروال محمد اصیل جوان رشیدی که ماشاءالله خدا همه صفات نیک را به شمول اندام و جثه نصیب شان کرده بود سریاور جناب منگل بودند. آشنایی و روابط ما هم مبنای وظیفه وی داشت و ما تحت رهبری مستقیم رهبری محترم وزارت دفاع اعم از وزیر، رئیس عمومی امورسیاسی با معاونین محترم شان، معاونان محترم وزارت دفاع و رئیس محترم ستاد ارتش و معاون محترم شان قرار داشتیم و ممنون همه ی شان هستیم.
منبار ها تأکید کرده و باز هم اذعان می دارم که روش و کرکتر اخلاقی رهبری وزارت دفاع هزار ها مراتبه انسانی تر از رهبری امنیت ملی با زیر دستان شان بود. غرور و تکبر را فقط دو فیصد رهبری امنیت ملی در ادارات شان نه داشتند، متباقی همه کم تر از قیصر روم و تزار روس و فرعون های مصر نه بودند کما این که فراعنه گاهی با زیر دستان شان نرم خو تر می بودند.
اواخر تابستان سال ۱۳۷۰ بود که رفیق اصیل در تلفن به من گفتند، رئیس صاحب عمومی هدایت داده اند تا خدمت شان بروم. به وزارت دفاع رفتم و رفیق منگل هدایت دادند که آمادهی سفر با مواد زیاد باشم و مقصد سفر ولایات جوزجان و فاریاب را گفتند و هدف شان هم استقبال از گروهی که قرار بود در ولسوالی پشتون کوت ولایت فاریاب به مصالحه ی ملی بپیوندند و نتیجه ی کار های اوپراتیفی محترم دوستم با آن ها بود.
ما آماده شدیم و محترم عبالکریم عبدالله زاده با محترم… نمابردار و یکی دیگر از همکاران ما که متأسفانه اسمای شان از ذهن من فرار کرده با من همراه بودند.
ما در اداره ی نشرات نظامی گاهی تابع قوانینی وضعی ذهنی رهبری بودیم که نه در عقل می گنجید و نه بر اصولی استوار بود فقط به پاس رابطه ی رئیس اداره با آقای محترم مزدک و آقای یار محمد بردار محترم شان بر همه تحمیل می شد که زمانی مطابق آن نیرنگ باالمثل کار می بردیم و گاهی هم ما را عصیان گر می ساخت. گزارش آماده گی سفر را محضر رئیس اداره ی ما محترم اشکریز تقدیم کردم و منظور کردند. وزارت دفاع ملی تنها مرجعی بود که به اساس تقاضای ما ریاست نشرات نظامی را تحویل گرفته بود. وزارت امنیت که فکر می کرد با نصب مهره ی شان به رهبری ریاست همه را در کف دست دارند که اشتباه سنجیده بودند و بعد ها می خوانید، وزارت داخله که اصلن فکری هم به موجودیت اداره ی ما نه داشت.
پس از موافقت رئیس محترم اداره، من با آقای دوستم تلفنی صحبت کرده و پلان را پرسیدم و با توضیحات ایشان در تعداد انتقال کست های ثبت افزودیم.
دو روز بعد همه در میدان هوایی نظامی رفتیم و آماده گی ها گرفته شدند و با طیاره ی مخصوص (سالن) هیئت محترم رهبری به ظرف مزار و از آن جا با هلی کوپتر های از قبل آماده روانه ی شبرغان شدیم. محترم دوستم یک روز قبل از سفر هیئت در شبرغان رفته بودند.
آن زمان دولت بر همه اصول استوار و امکانات فراوان نیروی هوایی مجهز و قابل افتخار وجود داشت.
از تجملات ظاهری نه خبری بود و نه اجازه یی.
هنگام نشست به میدان هوایی شبرغان تعداد زیادی مردم به استقبال رفیق منگل صف آراسته بودند و موتر های ولگاه و جیپ به نظم عسکری پارک شده بودند تا همراهان رئیس هیئت را انتقال دهند. در جمع آن و در رأس همه یک موتر مد روز و جدید جذاب. PAJARO توقف داشت که توجه همه را جلب کرد. آن موتر مربوط شخص محترم دوستم بود که در خدمت محترم رفیق منگل قرار گرفت.
گروه ما نه بر اساس صلاحیت بل که به اساس وظیفه و مسئولیت همیشه در موتر های مستقل و پسا نفر اول در هر سطحی که می بود قرار داشت و گاهی هم از آن ها سبقت می کرد.
محترم دوستم از روش کاری ما آگاهی دیرینه داشتند و یک عراده جیپ شخص خود شان را هم در اختیار گروه رادیو تلویزیون قرار داده و خود شان با رفیق منگل در یک موتر طرف محل اقامتی رفتند که از قبل آماده کرده بودند.
روان شناختی های فطری هر انسان با دیدن آن محشر بهشت گون استقبال و پذیرایی از رفیق منگل که در عین بیان گر اقتدار آقای دوستم بود ذهن را آگاه می ساخت که پی آیند مبارکی نه دارد.
با وجودی که رئیس عمومی امور سیاسی اردو به عنوان یکی از معاونین وزیر دفاع حق معاینه ی قطعه ی تشریفات را داشتند، از قبل هدایت داده بودند که چنان مراسمی شامل برنامه ی کاری شان نه باشد. نه مانند امروز که گوسفند دزد و گوسفند فروش و به قول مادر معنوی من ( خوشو ) پیسه فروش ( ایشان صراف ها را بی ساخت و وطنی پیسه فروش می گویند مخصوصن نصیر صراف یکی از دوستان من را )، قطعه را تقدیم می گیرند و حتا یک وکیل احمق در جنازه ی پدر خود خواهان اجرای مراسم تشریفات شده بود و من حالا داستان آن را برای تان تعریف می کنم.
پگاهی بیدار شدن وقت، و رفتن به طرف میدان های هوایی دو بار پرواز و انتظارهای ناکزیری سبب شدند که همه خسته باشند و هم چنان گرسنه.
مکان اقامت هر گروهی در مهمان خانه از پیش نشانی شده بود و ما در طبقه ی دوم جا به جا شدیم.
یک از آن که نان تیار شود همه دست رو های خود را تازه کردند، هر کسی خواست نماز خود را خواند و هر کسی کار دیگری داشت انجام داد. من برای جلوگیری از بروز مشکلات بعدی و رفع مسئولیت خدمت رفیق منگل رفته و پرسیدم هدایت خاصی یا برنامه یی دارند که ایجاب ثبت را کند؟. گفتند امروز همه استراحت می کنیم و فردا به خیر کار ها شروع می شود.
ادامه دارد …
نوشتن دیدگاه
دیدگاهی بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
مطالب مرتبط
پر بیننده ترین مقالات
مجلات و کتب
پیوند با کانال جام غور در یوتوب
صفجه جام غور در فیس بوک
Problem displaying Facebook posts.
Type: OAuthException
Subcode: 460
گزارشات و مصاحبه ها
-
قاری رحمت الله بنیان گزار گروه داعش و سرکرده گروه طالبان ولایت غورطی یک عملیات نیروهای امنیتی افغان در ولایت فاریاب کشته شد
-
کارگاه سه روزه آموزش حقوق بشر و حقوق بشردوستانه برای نیروهای امنیتی و دفاعی در ولایت غور
-
گرامیداشت شانزدهمین سالروز تأسیس کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان در ولایت غور
-
امضاء تفاهمنامه نشر برنامه های حقوق بشری با چهار رادیو در ولایت غور