آرشیف

2014-12-25

سید شکیب زیرک

لاشخورها

خاك هادست بدست هم داده وگردباد آنها را به هوا بلند ميكرد ، روي آب جويچه را گرد ها مانند لايه اي از روغن پوشانده بود.ساري بالاي درخت چنار پیر تمام كوشش خود را ميكردتا از چنگالش خودرا به شاخچه بچسپاند ،در انتهاي كوچه درست دركنار پيچ كوچه آسیايی آبی بود كه ديگر نمي چرخيد،پره هاي سنگ گردانش از خشكي بدور خود تابي خورده بودند ،با گذشتن از كنارش بوي خاك جاي بوي آرد به مشام آدم ميرسيد.

تار هاي گرد گرفته وطويلي از عنكبوت ها شكاف دروازه آسياب را بسته بود.

مرد جوان ونيرو مندي درحاليكه چكمه هاي ساق بلند وسياه رنگي به پاداشت از جيب خود سيگاري بيرون كرد ودر جيب پيراهنش به جستجوي گوگرد پرداخت،بعد از كمي جستجو گوگردي كه ساخت پاكستان بود از جيب خود بيرون آورده وآخرين چوبش را روشن كردبعد از اينكه سيگارش آتش گرفت پوش گوگرد را در دستش بهم ماليده وبطرف جوي آب انداخت وزير لب گفت :لعنتي!.

مد چكمه پوش دو انگشتي را كه سيگار ميان شان بودبهم سائيد تا خاكستر سيگارش بريزد.خاكستر سيگار در هوا بعد از پيچ وتابي روي صورت مردي كه روي زمين افتاده بود خورد واز هم پاشيد.مردي كه روي زمين افتاده بودبر اثر سوزش اندكي كه از آتش سيگار ايجاد شده بود ناله اي ضعيقي كرد و دوباره بحال اغماّ رفت.

مرد چكمه پوش فـحشي زیر لب به زبان خود به مرد خون آلود داد و سپس با نوك چكمه اش به شدت به پهلوي مرد نيم جان كوفت.

مرد چكمه پوش خيلي نيرومند واز قوت جسماني خوبي بر خوردار بود،با آنهم تمام بدنش را عرق فرا گرفته بود،ولي خيلي خوشحال به نظر ميرسيدچون تا لحظات ديگر صاحب كفش هاي با ارزشي ميشد.طول كوچه را با چشمانش پائيد تا با استفاده از خلوت بودن كوچه كفش هاي مرد نيمه جان  را بيرون بياورد.

وي پاهاي مرد نيمه جان خم شدوشروع به باز كردن بند هاي كفش كرد،هنوز چند حلقه از بند يك كفش را نگشوده بود كه از انتهاي كوچه صداي كفش هاي دو مرد به گوش رسيد.

مرد چكه پپوش با دست پاچگي ميخواست لاشةمرد بيچاره را كه تا هنوز به سختي نفس ميكشيد بدوش كشيده فرار كند كه دومرد يكي شان كلاه آفتابي در حاليكه كمر بند عريضي دور كمرش بود به به سر داشت،ديگري كه لا غر اندام بود داراي صورت تراشيده وموهاي زردي داشت،در يك دستش تنابي بود كه انتهاي آن بدور گردن سگ سياهي كه زبانش از كنار دندان هاي تیز سفیدش به بيرون آویزان بود بسته شده بود .

مردچكمه پوش باديدن آندو وچشم هاي سرخ وبيرون آمده سگ سياه شديداٌرسيده ومن من كنان گفت:

م….من…من اورا بدست آوردم به هيچ يك از شما آنرا نخواهم داد . يكي ا دو مردبا كنج لب لبخندي از گوشه لب خود نمود بطوريكه سه دندان طلائي‌ آخر دهانش در مقابل نور افتاب چشمکی زد گفت :اگر مجبورم کنی،سپس اشاره بسوی سگ کرد وادامه داد،کارت را یکسره خواهد کرد .

نه نه اصلا ممکن نیست .مردی که تنابرا در دست داشت بلا فا صله سگ را رها کرد .

سگ بایک خیزخودرابروی مردانداخت،اما هنوزبرروی مرد نیفتاد ه بود که او خودرابه سرعت کنار کشید ه فرارکرد،سگ بدون توجه به فرارمرد خود را برروی جسدد انداخته ودندانهای تیزش راتاآخردرگوشت بدن مردفروکرد .

مردیکه سگ را رهاکرده بودتامیخواست تناب رابدست بیگردکه سگ درحالیکه پاره گوشتی ازبدن مردنیمه جان رافرومیداد باچشمان خون آلود وپنجه های گشاده درحالیکه دمش روی کمرش بود روبرگردانید ونگاه خیره ای به دو مرد کرد آنهابادیدن حالت بدی که به سگ دست داده بود چند قدم به عقب برداشته ویکی ازآنان دست به کمرخود برده تفنگچه خودراازپوش آن بیرون آورده ویک گلوله به جا نب سگ فیر کرد .سگ سیاه که چندین بار این عمل را از این دو مرد دیده بود وهرباریکی ازرفیقانش را ازدست داده بود به سرعت ازجای خود پرید وبادندانهای تیزش بند دست مردی که تفنگچه در دست او بود فشارداد امادرهمین وقت بود که دیگر مرمی چندسانتی متری ازلوله تفنگچه دورشده بودودرحال دریدن پهلوی چپ مرد نیمه جان که حالاازآنسوی پهلویش سربدرآورده ودرخاک میان کوچه فرورفته بود.

مردفریادی کشیدوتفنگچه اردستش به زمین افتادو پا به فرارگذاشت، جسد نیمه جان مردی که خون زیادی ازپهلویش رفته بود درحالیکه پای چپش رامردنخستین شکستانده بود کم کم بخود میآمد .

مردبیچاره اطراف خودرابدقت نگاه کردازدردآهی کشید نیم خیزشدوکفش خودرا به پاکردوبندش رامحکم بست آهسته بلندشدو وقتی مطمئن شدکه سگ سیاه بدنبال آنـدومـردرفته است کمـــی خوشحال شـــد ،گردوخاک هارابه آرامی از لباسش دورساخت ودرانتهای کوچه نا پدیدشد.

 

سیدشکیب زیرک 22/6/1384 – هرات