آرشیف

2015-1-8

جواد جانباز

قـلــب هـــای وحـشـــی

 

بنام خداوند مهربان

عمران پسری زیرک و هوشیارو نابغه بود که در یک  خانواده نجیب و خیلی پولدار زنده گی میکرد. مادرش یک زن مهربان و دانا بود و پدرش هم یک مرد با صلاحیت و و یک سیاست مدار مهربان بود آنها پسر شان  عمران را بی اندازه  دوست داشتند, عمران تازه 12 ساله شده بود که مادرش را  به اثر حادثه ترافیکی  از دست داد و پدرش بعداز سه سال زن دیگری گرفت,مدت کوتاه نگذشته بود که مادراندر عمران با  عمران کینه خاص گرفت که چرا پسر خودش همچو عمران دانا و هوشیار نیست به همین خاطر از هیچ نوع سرزنش از عمران دریغ نمیکرد .
عمران وقتی قضیه را به پدر خود گفت پدرش خانم  خود را سرزنش کرده و گفت: که مال و دارایی من همه چیزیکه من دارم از عمران است او پسر نازنین من است تو نباید او را لت و کوب کنی ,اگر بار دیگری تکرار شد من ترا طلاق خواهم داد .
با شنیدن این حرف ها کینه و بغض  مادر اندر چند برابر میشد  و کینه مادراندر تا حدی رسید که قصد کشتن عمران را کرد.
عمران 18 ساله شده بود که از مکتب به درجه عالی فارغ شد و در پوهنتون در رشته حقوق کامیاب شد ,با این کامیابی ها کینه مادراندر روز به روز زیاد شده میرفت.روزی مادر اندر عمران از کسی شنید که در شمال افغانستان جنگلی وجود دارد که اگر کسی در آن گم شود حتما زنده نمی ماند چون در جنگل گم میشود و جنگل هزار ها حیوان وحشی دارد که از طرف شب از کوه ها پایان میایند و کسی که شب آنجا باشد حتما توسط حیوانات درنده کشته خواهد شد,به همین خاطر مادراندر عمران تصمیم گرفت که هرگونه شده باید در این جنگل عمران را ببرد و او را به یک نوع  بکشد.
مادر اندر هر روز از پدر عمران میخواست که به همان جنگل به میله بروند ولی پدر عمران رد میکرد و میگفت :خانم شما در تمام جای های زیبا چرا این جنگل را انتخاب میکنید مگر نمیدانید که خیلی خطرناک است .
مادر اندر میگفت: که چون جنگل را دوست دارم میخواهم همه فامیل در آنجا  بریم.بعداز چند ین بار تاکید پدر عمران راضی به رفتن به جنگل همراه با فامیل شد و گفت: فقط میریم به یک ساعت چون انجا خیلی خطر دارد خصوصا در تاریکی شب که نباید آنجا باشیم .
تمام فامیل  آمادهگی رفتن را به آن جنگل گرفتند ولی قلب عمران راضی به رفتن نبود ,عمران به پدر خود گفت پدر جان دل من اصلا راضی رفتن به جنگل را ندارد چون راه هم دور است و خطری هم دارد.
پدر گفت:پسرم فقط از طرف شب خطر دارد بس و میدانی که مادرت چقدر اسرار میکنه که بریم پس فقط به یک ساعت میریم و برمیگردیم.
تقربا ساعت 8 صبح بود که همه فامیل (مادر اندر پدر ,برادراندر و خواهر اندر)همراه با عمران به طرف جنگل حرکت کردند و ساعت 12 درآنجا رسیدند ,همه خوشحال بودند ولی قلب عمران گواهی بدی میداد.
پدرش گفت: عمران پسرم چرا اینقدر آزرده معلوم میشی بیا خوشحال باش بیا توب بازی کنیم این جا آنقدر خطرناک هم نیست که میگفتند.
عمران گفت:پدر جان میخواهم من هم با شما ها ساعت تیری کنم اما دلم گواهی بدی میدهد.
پدر گفت :چون بار اول است در جنگل آمدی کمی ترس داری تشویش نکن .
مادر اندر نقشه بر سر داشت که هیچ کسی از آن آگاه نبود,شخصی وحشی را  که ریش دراز و چهره وحشتناک داشت یک مقدار پول داده بود که عمران را در همان جنگل بکشد,شخص خدا نترس در جنگل قایم بود و منتظر موقع بود که آنرا مادر اندر باید مساعد میکرد.
مادر اندر گفت :عمران پسرم بیا که بریم در آن طرف منظره های زیبا را ببنیم و عکس بگیرم .
عمران گفت: مادر جان اینجا جای خطرناک است  نباید از هم دیگر دور شویم ولی مادر اندر اسرار میکرد که دیگر این موقع را بدست نمیاوریم به همین خاطر عمران را به هیله و مکر فراوان یک کمی از دیگران گوشه کرد……..ادامه دارد

قسمت دوم

 
 
بنام خداوند مهربان
 
 
پدر صدا کرد که کجا میرین عمران گفت:تشویش نکن پدر جان جای دوری نمیریم فقط یک چندانه عکس از همین گوشه ها میگریم و برمیگردیم.
مرد وحشی هر لحظه دنبال یک موقع بود تا عمران را از بین ببرد,مادراندر صدا زد عمران پسرم  این پشت چی یک جای خوبی برای عکس گرفتن است بیا اینجا عمران که اصلا فکرش را نمیکرد که مادر اندرش قصد کشتن او را داشته باشد رفت و گفت:مادر جان شما استاده شوید من عکس تان را بگیرم جای خوبی است.
مادر اندر گفت:درست است اما بعد عکس هردوی مارا کی بگیرد پسرم؟
عمران گفت من میرم پدرم را صدا میکنم همه اینجا عکس میگیریم ,ولی مادر اندر گفت: نی باشه من میرم پدرت را صدا میزنم .
در همین موقه بود که مادر اندر رفت و اشاره طرف آن آدم وحشی کرد (یعنی همین موقع اش است) .وقتی نزد پدر عمران رسید پدر عمران گفت:پس عمران کجاست؟
مادر اندر گفت: منتظر من است کمره یادم رفته بود امدم کمره را ببرم.
مادر اندر دوباره رفت تا ببیند که آیا مرد عمران را گرفته برده یا خیر,
وقتی انجا رسید دید که  مرد وحشی با وحشتی بی حد بالای سینه عمران زانو خود را گرفته و عمران را با خون لباس پوشانیده بود و دهن عمران را با دستمال بسته کرده بود تا فریاد نزند,ولی عمران با چشمی پر از و پر از درد فقط نگاه میکرد و بس,عمران چون دید که مادر اندرش بسوی آن مرد میاید لب بر خوشی و از چشم اشکی خوشی را ریخت ,عمران به اندازه سر مو هم گمان  نمیکرد که این نقشه از مادر اندرش است .دید که مادر اندر بالای سرش امد و به مرد گفت :مگر نگفتم که از اینجا به جای دیگری ببر و بعد بکش.
با شنیدن این حرف اشکی آلوده با خون از چشمان عمران  جاری شد که اشک ها نشان دهنده درد و اندوه بی خد بود.
مادر اندر گفت:دیدی عمران این هم نتیجه سرکشی از من ولی عمران فقط اشک میر یخت و میریخت .مادر اندر به مرد وحشی گفت که عاجل باش ببرش از این جا و در جای دیگری با همین چاقو که داری به پا درش بیار تا شب در همین جنگل حیوانات درنده از کوشتش هم سیر شوند.
این بود که مرد وحشی با رفتار که انسان با حیوان هم نمیکند او را کش کرده برد تا در گوشه جان شیرینش را ازش بگیرد.
مادر اندر وقتیکه رفت پیش پدر عمران و پسران دیگر خود پیش از این که پدر عمران دهن خود را باز کند و از پسرش بپرسد گفت :عمران کجاست ؟؟؟؟؟
پدر عمران گفت: عمران که با تو رفت تا عکس بگیرد .
مادر اندر گفت عمران که ده دقیقه میشه که گفت میرم پیش پدر و برادرانم آیا نیامده,پدر که چشمش پر از اشک شده بود با عجله که دستانش میلرزید و پاهایش قوت راه رفتن را نداشت  استاد شد و فریاد زد عمران!!!عمران!!!عمران!!……. و به هر طرف میدوید .مادر اندر هم با حیله و مکر فراوان فریاد میزد عمران کجاستی و به اینطرف و آنطرف میرفت ……….آدامه دارد
 

 قسمت سوم

 
بنام خداوند مهربان
 
پدر بعداز پالیدن همه جا هیچ اثری از عمران نیافت,زمان مانند مرمی میگذشت. پدر عمران,پسرانش و مادراندر مکارش هیچ اثری از عمران پیدا نکردند,پدر عمران عاجل زنگ زد به پولیس ولی وقتی که سربازان رسیدند خیلی ناوقت شده بود چون هوا سیا شده بود و آفتاب هم خدا حافظی میکرد.پدر که هیچ حالی در دست و پاهایش نمانده بود فقط سرش را به درختی میزد و میگفت:او که گفت اینجا نیايیم ,چرا من حرف عمران را نا شنیده گرفتم و اینجا آمدم ,خدا یا پسرم را خودت حفظ کن.
سربازان هم خیلی جستجو کردند ولی هیچ اثری از عمران پیدا نکردند, چون آن شخص وحشی تا توانسته بود عمران دور برده بود.
شب رسید و سربازان به پدر عمران گفت :باید بروید؟ چون اینجا از طرف شب خیلی خطرناک است.
پدر عمران گفت:من تمام عمرم را همینجا سپری میکنم  تا عمرانم را بیابم عمران من مرا رها کرده نمیتواند او تنها نشانه از خانم با وفای من بود,عمران زندگی من است ,عمران همه چیزی من است من چطور او را در این جنگل وحشتناک رها کنم اصلا من در همین جا تا عمران را پیدا نکنم هستم.
ولی سربازان با تاکید بسیار از شانه های پدر عمران گرفتند و به طرف خانه بردنش و بعداز ساعت 8 شب همه رفتند و نا اَُمید شدند .
مرد وحشی عمران را در یک کلبه خرابه که در این جنگل داشت برده بود تا بعداز این که پول را از مادراندرگرفت او را بکَُشد .عمران نیمه جان شده بود و فقط اشکی میریخت و آه از ته دل میکشید.مرد دهنی عمران را باز کرد و گفت :بیا این نان را بخور که تا وقتی پولم را نگرفتم نمیخواهم که تو بمیری .ولی عمران چیزی نمیخورد و فقط اشکی میریخت.مرد گفت: این غذا را بخور که اگر نی همین حالا میکشمت .
عمران با چشمی از اشک و با آه از ته دل پرسید :میشه که یک گپ مرا به مادرم برسانی بعد من هر کاری گفتی میکنم وغذا هم میخورم .
مرد وحشی گفت: تو دیوانه ای مادری که ترا به من داد تا مانند سگ بکشمت توهنوز هم میخواهی که پیغامی برایش داشته باشی خیلی جالب است  درست است بگو چی میخواهی برای مادر جانت بگویم .
عمران گفت:میخواهم برایش بگویی که چرا اینکار را با من کردی آیا من اینقدر بد بودم ,آیا من برایت هیچ ارزشی نداشتم ,آیا من کدام بی احترامی در مقابل تان کرده بودم پس چرا مادرجان این کار را با من کردی!!! به مادرم بگویید که اگر میخواستید مرا بکشید  به من میگفتید من با دو دیده قبول میکردم تا شما با دستانتان مرا بکشتید و من بخاطر شما حاضر به هرنوع قربانی  بودم. حتما شما مرا دوست داشتید و به همین دلیل دستانی تان توانایی کشتن مرا نداشت و خواستید مرا با دست کسی دیگری از بین ببرید .ولی باز هم مادر جان: شما را دوست دارم لطفا پدرم را دلداری بدهید چون او تحمل مرگ مرا اصلا ندارد .امید وارم که بعداز مرگ من شما خوشحال زندگی نمایید.
 
وبعداز آن عمران شعر زیل را  گفت:
 

داستان زیبا( قلب های وحشیقسمت چهارم

 
بنام خداوند مهربان
 
چرا؟ ای مادری من چرا؟این کار کردی—-بکُشتی پسر خود دلش افگار کـــردی
بودم من با وفایت بودم من خاک راهت—-تو زخمی دادی بر من باز هم جانم فدایت
مرد با شنیدن پیغام عمران خنده کرد و گفت:به به عمران جان تو چقدر پسر عالی و مهربان هستی حالا بیا غذا بخور و بدانی که بیشتر از فردا صبح زنده بوده نمیتوانی .
فردا صبح زود آن مرد رفت تا پول ها را از مادراندر عمران بگیرد بعداز رسیدن به خانه پدر عمران دروازه را تق تق زد ومادر اندر عمران در را باز کرد و گفت :آیا عمران را از بین ُبردی .
مرد گفت: نی تا حالا بخاطر هروقت که پولم را دادی میکُشمَش ,مادر اندر پول را به مرد وحشی  داد و گفت:همین حالا تیز میری و عمران را میکُِشی مرد گفت میخواهی آخرین پیغامی که پسرت برایت روان کرده بگویم ,مادر اندر گفت: بگو چی پیغامی. مرد تمام پیغامی عمران را به مادر اندرش گفت ولی هیچ تاثیر بالای مادر اندر نکرد.
مادر اندر گفت: برو این حرف های مسخرف را نمیخواهم  به من بگی.
مرد وحشی حرکت کرد تا برود عمران را از بین ببرد,وقتی در کلبه رسید دید که عمران خود را رها کرده ولی جای نرفته و نماز میخواند.مرد گفت ای دیوانه کی ترا رها کرده و چرا تا حالا فرار نکردی؟
عمران گفت: چون شما وعده کردید که پیغام مرا به مادرم میرسانید و من هم وعده کردم که از این کلبه جای نروم من که به قول خود وفا کردم خدا کند تو هم این کار را کرده باشی, ولی باز هم من اگر فرار میکردم  شاید باز از دست کدام حیوان وحشی کشته میشدم, اگر این کار میشد نه تنها به قول خود وفا نکرده بودم بلکه به صورت وحشیانه هم شاید کُشته میشدم.
مرد گفت:پس پسر  حالا آماده مرگ شو چون من پول هایم را بدست آوردم.
عمران گفت مرگ من دست خداست اگر اراده او این است پس من آماده هستم.
مرد دست و پای عمران را محکم بسته کرد و چاقوی خود را با یک بیل ویک کلند گرفت و عمران را به طرف بیرون از کلبه بُرد تا اول به او قبری بکند و بعد او را بکُشد.
مرد عمران را در بغل یک درخت انداخت و شروع کرد تا قبری بکند .وقتی که خیلی خسته شده بود عمران گفت: آیا میخواهی همرایت کمک کنم چون خیلی خسته شدید.مرد که قلب وحشی داشت گفت :خفه شو گپ نزن همین یک لحظه زحمت است که صد سال راحت میباشم.
کندن قبر  تکمیل شد و مرد به طرف عمران آهسته آهسته نزدیک شد و گفت:پسر جان آماده ای و با لهجه خندان گفت پسر ببخشی که من اقتصاد خوب ندارم که برایت تفنگچه میخریدم و مرگت را آسان میکردم.ولی با همین چاقو نیز میتوانم خوب و راحت بکُشمت.
چاقو را گرفت و در گردن عمران گذاشت ,عمران فقط کلمه میگفت و میگریست,در همین وقت بود که عمران از حال رفت و بیهوش شد و چیزی دیگری نفهمید,وقتی که به هوش آمد دید که یک زنی با اصلحه بالای سرش استاده است و گریه میکند.عمران پرسید خاله جان شما کی هستید آیا شما مرا از دست آن شخصی وحشی نجات دادید؟آیا تو فرشته نجات من هستی ؟ولی آن زن خاموش و بی صدا اشک میریخت .عمران فکر میکرد که در خواب است باز هم پرسید آیا من خواب هستم  ولی آن زن هیچ چیزی نمیگفت فقط نگاه میکرد.عمران فریاد زد شما کی هستید؟چرا حرف نمیزنید؟ ………..ادامه دارد
  
بنام خداوند مهربان
 

داستان زیبا( قلب های وحشیقسمت پنجم

 
زن که اشک درچشمانش جریان داشت به زبان انگلیسی  گفت:که من اصلا نمیدانم تو چی میگی چون من دری صحبت کرده نمیتوانم. عمران که انگلیسی میدانست گفت: من انگلیسی را میدانم و سوالات خود را به انگلیسی از آن زن پرسید.
آن زن در حالیکه تمام لباس هایش را از اشک تر کرده بود گفت:پسرم من یک زنی خارجی از کشور امریکا هستم من با یک گروه زن ها و مرد ها بخاطر کمک به زنان بیوه افغانستان آمده بودم ,در نزدیکی همین جنگل ما مکتب درست کرده بودیم تا همه دختر و پسر های که از درس محروم هستند بیایند در آن درس خویش را بخوانند ولی وقتی که من با چند تن از همکاران خود به دیدن مکتب رفتم یک گروه بنام طالب که وحشی تر از حیوان درنده بودند مرا با همکارانم به گونه وحشیانه در موتر خود انداختند ودر این جنگل آوردند.طالب های وحشی یا بگم دیوانه های که مارا نزدیک صبح زود در این جنگل آوردند بالای ما از هیچ نوع لت و کوب دریغ نکردند .زن که تمام صورتش را اشک پوشیده بود گفت:شوهرم که ما دوپسر و یک دختر داریم همرای من بود آن آدم های وحشی او را در پیش روی خودم به شکل کُشتند که هیچ انسان این گونه رفتار را حتا با حیوانات وحشی هم نمکنند.آن زن در حالیکه گریه میکرد و میگفت:مردم افغانستان همه وحشی هستند همه آدم کُش هستند هیچ شخصی در افغانستان نیست که در  دل رحم داشته باشدو میگفت که من از مردم افغانستان نفرت دارم.
عمران بعداز اینکه تمام داستان زنده گی اش را به آن زن کرد گفت:نی خاله جان افغانستان مردم خوبی هم دارد,مردمی که خیلی مهربان هستند ,مردمی که بخاطر همچو شما کسان که بخاطر کمک در کشور ما آمده جان خود را هم فدا کنند,مردمی که غیر از نیکی دیگر کاری ندارند,مردمی که دل شان پر از نور است,مردمی که اشک بیچارگان را دیده نمیتواند,مردمی که جز محبت در دل شان چیزی دیگری نیست,مردمی که جان بخاطر مهمان نوازی میدهند,مردمی که دل شان پر از محبت و عشق است.
آن زن به عمران گفت:پسرم آیا آن طالب ها که رفتار شان مانند حیوان درنده همرای همکارانم و شوهرم بود افغان نیستند این مرد که ترا به چی بی رحمی میخواست بکُشد آیا افغان نیست,آن کسیکه مانند مادر احترامش را داشتی و ترا به این حالت رساند آیا مادرافغان نبود.
عمران در حالیکه اشک هایش را پاک میکرد گفت:بلی آنها وحشی بودند ولی کسان  هم در افغانستان است که خیلی مهربان هستند,اشخاص بد در هرکشور است حتا در کشورشما و این به این معنی نیست که تمام مردم آن کشور بد باشند.
بعد هردو راه ُافتادند تا یک راه بیرون رفت از جنگل  پیدا کنند,تقریبا نزدیک شام شده بود که آنها به گرد خودشان دَور میزدند و هیچ راه بیرون رفت از جنگل پیدا نکردند و باز هم در همان کلبه مرد وحشی که میخواست عمران را بکُشد رسیدند.
عمران گفت :خاله جان بیا که شب را در همین کُلبه سپری کرده فردا صبح وقت باز حرکت میکنیم تا یک راه پیدا کنیم چون حیوانات وحشی از طرف شب زیاد پیدا میشوند,آن زن گفت: درست است.در حالیکه صدا های حیوانات َدرنده به گونه وحشیانه به گوش میرسید آنها درِ ُاتاق را بسته کردند و خواشتند که در همان کلبه شب را سپری کنند……….ادامه دارد

 

بنام خداوند مهربان
 

داستان زیبا( قلب های وحشیقسمت ششم

 
.آن زن که در دلش غیر از نفرت به افغان ها چیزی دیگری نبود گفت:عمران میدانی که من دیگر در تمام عمر از افغان ها خوشم نخواهد آمد.عمران گفت: بلی این در چهره شما آشکار است هر کسیکه از یک  عضو فامیل ضربه ببیند تمام آن فامیل به نظرش بد میاید و اگر از کدام دوست ضربه ببیند او از تمام دوستان خود نفرت پیدا میکند.ولی من به این عقیده نیستم چون من هم از بعضی امریکایی ها که در بین مردم دنیا تفرقه می اندازند نفرت دارم ولی این به این معنی نیست که من از تو هم بد ببرم و از مردمان دیگر امریکا هم نفرت داشته باشم من خاک پای آنهای هستم که در دل رحم دارند و انسان ها را دوست دارند و به نظر من فقط انسان ها به دو دسته هستند انسان های نیک و انسان های بد و بس.
شب تاریک شد و مهتاب آهسته آهسته در حال حرکت بود هردو با چشم های گریان در بستر که جز خاک چیزی دیگری نبود خوابیدند.
فردا صبح زود عمران که اصلا خواب نکرده بود آن زن خارجی را که او همچو عمران خواب نکرده بود صدا کرد و گفت:خاله جان بیا به راه بیفتیم که از گشنگی همینجا هلاک نشویم.آن زن از جا برخواست و گفت:تو راست میگی عمران بیا حرکت کنیم ولی این بار باید دقت زیاد را به خرچ بدهیم چون آن دفعه قبل فقط گِرد خود میچرخیدیم.آن دو مانند پروانه های  داغ دیده شروع به حرکت کردند آنها بعداز یک مدت طولانی یک جاده خاکی را پیدا کردند که هیچ اثری از موتر و یا چیزی دیگری نبود.عمران گفت:خاله جان همینجا جای خوبی است  که باید منتظر باشیم چون چاپ های تیر موتر دیده می شود حتما از اینجا موتری گذشته است باز هم شاید کدام موتری بیاید.آن زن گفت فکری خوبی است بیا همینجا منتظر باشیم.هر دو که تشنگی وگرسنگی در چهره های شان نمایان بود در همان سرک خامه نشستند بعداز یک مدت طولانی  عمران گفت:خاله خاله ببین یک  نفر داره با موترسیکل  اینطرف میاید بیا که ازش کمک بخواهیم آن زن گفت: میترسم که این هم از افغان های که گفتم نباشه,عمران گفت:نی خاله تمام انسان ها که بد بوده نمیتوانند در این دنیا آدم های خوب زیاد تر است نسبت به آدم های بد, به نظر میرسد آدمی خوبی باشد مرد با سیکل خود نزدیک و نزدیک تر شد .عمران صدا زد آقا آقا لطفا مارا کُمک کنید ما در این جنگل گم شده ایم.آن مرد با لهجه بسیار نیک گفت: بیایید من شمارا در سرک پخته میرسانم و شما میتوانید یک موتر از آنجا گرفته به هرجای که خواسته باشید بروید. باشنیدن این حرف عمران خیلی خوشهال شد و به زن خارجی موضوع را ترجمه کرد و او هم گفت درست است و از آن مرد تشکری کرد .
آن مرد موتر سیکل خود را گوشه استاده کرد و تفنگ شکاری خود را با خود گرفت و گفت :بیایید از دنبالم من شما را میخواهم در راه درست رهنمایی کنم تمام شان راه ُافتادند  آن مرد که دل همچو دیگران وحشی داشت آنها را در یک جای خلوت بُرد. آن دو بیچاره و غمدیده نمیدانستند که این مرد هم همچو وحشی های  دیگر است و هدف شوم دارد.
بعداز اینکه آن مرد بوالهوس آنها را به یک جای خلوت و گَُوشه برد گفت:

داستان زیبا ( قلب های وحشیقسمت هفتم

 
بنام خالق یکتا
 
این زن خارجی را بگو تفنگش را به من بدهد چون اصلا خوب نیست اگر تفنگجه با شما باشد.آن شخص هم با حیله و نیرنگ های بی حد تفنگچه آن زن را گرفت و بعداز یک چند لحظه که مرد کاملا اطمینان پیدا کرده بود که صدای آنها را هیچ کسی نمیشنود تفنگچه را کشید و به صورت عمران سیلی محکم زد و گفت پسر تو اینطرف بیا و اینجا بنشین عمران با نکرانی زیاد و چهره ترسناک گفت:کاکا جان چرا چی گپ است آن مرد با وحشی گری عمران را به یک طرف و زن را به طرف دیگری انداخت و شروع کرد به انجام عمل نا شاهسته که حتا مسلمان ها از شنیدن آن شرم میکنند,آن مرد وحشی میخواست بالای آن زن نیمه بِسمل و غمدیده تجاوز غیر اخلاقی کند.
زن خارجی که از وحشت چیزی به زبان گفته نمیتوانست و زبانش از این همه وحشی گری ها لال شده بود اشک چشمانش را پوشید بود.
عمران با قهری زیاد بالای مرد حمله کرد لیکن آن مرد با هیکل بسیار قوی عمران را لت و کوب کرد و با شلیک یک مرمی در شانه عمران اورا به زمین انداخت.عمران که باخون سر و صورتش شسته شده بود فقط میتوانست نگاه کند و از حرکت وجودش باز مانده بود.آن مرد وحشی لباس های آن زن خارجی بیچاره را از تنش کشید و با وحشی گری عمل بسیار شرمناک را با آن زن انجام میداد آن زن چیزی گفته نمیتوانست فقط میگریست و میگریست .عمران که از دیدن این حالت دیوانه شده بود یک بار الله گفته از جای خود بلند شد و با سنگی به سر آن مرد بی دین کوبید و آن مرد در زمین اُفتاد.آن زن که بی حال  در گوشه افتاده بود فقط گریه میکرد و بس.
آن مرد وحشی خواست که دوباره بالای عمران حمله کند ولی عمران با چالاکی تفنگ را بطرف آن مرد کرد و گفت:آیا تو انسان هستی آیا مادری که ترا شیر داده انسان بوده؟آیا تو نام از انسانیت شنیدی ای ؟آیا کدام انسان در خانواده شما وجود دارد؟ بعد به طرف مرد فیر کرد مرمی در سینه مرد اصابت کرد و مرد را از پا در آورد عمران که تمام دست و پاهایش میلرزید لباس های آن زن را برایش داد گفت مادر جان لطفا خودتان را زجر ندهید چیزی که در سرنوشت من تو نوشته شده بود همین بود حالا لطفا لباس های خود را بپوشید آن زن که دیگرنفرتش به  افغانها بیشتر و بیشتر شده بود گفت: عمران ! دیدی که من گفته بودم افغانها همه وحشی هستند همه دیوانه هستند, ولی عمران از حال بی حال شده بود زن که معلوم میشد که داکتر هم است شانه عمران را که مرمی به صورت خراشیدگی اصابت کرده بود بسته کرد.
عمران که دیگر اشک در چشمانش به ریختن نبود بعداز مدت که سر حال شد گفت:حالا لطفا بیایید که موتر سیکل همین مرد را بگیریم و از این جای که غیر از وحشت چیزی دیده نمیشود برویم.
آن زن که قدرت راه رفتن را نداشت از جا به سختی بلند شد و شروع به راه رفتن کرد.
آنها به موتر سیکل رسیدند و عمران موتر سیکل را روشن کرد و گفت:خاله جان بیا بالا حالا من و تو از خانه وحشت میبراییم و میریم در خانه خود حالا ما آزاد شدیم.همین بود که هردو با موتر سیکل شروع به حرکت کردند آن دو معصوم نزدیک در سرک پُخته شده بودند که یک گروه طالبان در پیشروی شان رسید آنها طالب نی بلکه حیوانات وحشی در لباس انسان بودند……….ادامه دارد
  

داستان زیبا( قلب های وحشیقسمت هشتم

 
 
بنام خالق یکتا
 
با تفنگچه های که داشتند بالای عمران و آن زنی مظلوم فیر کردند و موتر سیکل شان را پنچر و بعد دست های شان را بسته و آنها را به طرف مخفیگاه که داشتند بُردند. یک بدبختی پشت سر دیگرش بالای این مظلومان میامد.
این بود که این دو مظلوم به دست حیوانات وحشی بنام طالب اُفتادند آنها این دوبیچاره ها را به صورت بسیار وحشیانه در یک حویلی بُردند و هردو را در یک اتاق تاریک انداختند.اشکی نبود که ریخته شود بدبختی پی بدبختی دیگر بالای این دو مظلوم  آمده میرفت ان دو مانند دو آهوی شده بودند که به زیر دندان های شیر های وحشی دست و پنجه نرم میکردند.اتاق کاملا تاریک بود و آنها بجز تحمل به این همه درد و رنج چاره دیگری نداشتند.نزدیک صبح شده بود که ناگهان صدا های ناله و فریاد از بیرون به گوش عمران و آن زن رسید ناله های که کاملا شباهت به ناله های خودشان که در اول داشتند بود آن زن به عمران گفت: فکر کنم این وحشی ها مظلومان دیگری را هم به این دوزغ میاورند.لحظه نگذشته بود که چهار نفر دیگری را که دو زن و دو مرد که یکی آنها خارجی  بود در همین اتاق که عمران و آن زن بود انداختند آنها خیلی نگران به نظر میرسیدند آنها فریاد های از ته دل میکردند ولی کسی نبود به داد شان برسد.عمران که درد های زیاد تر از همه دیده بود گفت :لطفا آرام باشید اینجا جای نیست که کسی ناله های مارا بشنود فقط ما باید به خدا خود را بسپاریم. یکی از مرد ها که به نظر میرسید ترجمان  باشد گفت:ما فقط اینجا به خاطر کمک به مردم آمده بودیم نه چیزی دیگری.
آن مرد خارجی که سنش هم از شست زیادتر معلوم میشد به زبان انگلیسی گفت:اینها از ما چی میخواهند ما که کدام کاری نکردیم ما برای کمک آمده ایم کمک به یتیم ها,کمک به بیوه ها,کمک به کسانیکه معیوب اند و کمک به اشخاص که از قحطی چیزی برای خوردن ندارند آیا این کار گناه است؟
عمران به زبان انگلیسی گفت:نی کاکا جان نی اصلا این کاری بدی نیست اما اینها کسانی هستند که بد و خوب را درک کرده نمیتوانند ,اینها کسانی هستند که بنام انسانیت کلمه را نشنیده اند,اینها کسانی اند که برای ریختن خون پیدا شده اند و از ریختاندن خون بیگناهان خیلی لذت میبرند  این اشخاص گپ من و شما را اصلا درک نمیکنند و به آن اهمیت نمیدهند.یکی از زن های که تازه گرفتار شده بود و از جمله همین چهار نفر بود که تقریبا 30 ساله معلوم میشد گفت: :ای خدا به داد ما برس ما چی گناه کرده بودیم که اینچنین جزا به ما میدهی.
چهره های همه از وحشت مانند خون سرخ شده بود همه میگریستند,همه داد میزدند و همه ناله و فریاد میکردند.
ساعت تقربا یازده قبل از ظهر بود که چند تن از طالبان به اتاق این مظلومان داخل شدند و این بیچاه گان را کشان کشان به بیرون از اتاق بردند,این مظلومان را در بین حویلی انداختند.
این بیگناهان همه شان انتظار میکشیدند که این وحشی ها همرای شان چی کاری را انجام خواهد داد چهره های شان از وحشت مانند برف سفید شده بود. آنها میدانستند که بزودی کاری بسیا وحشتناکی همرای شان صورت میگیرد.عمران خدا خدا میگفت……….
  
بنام خالق مخلوقات
 

داستان زیبا( قلب های وحشیقسمت نهم

 
چشم ها و دستهای شان با دستمال های سیا بسته شده بود.فقط انتظار مرگ را میکشیدند .یکی از قومندان های طالبان دستور داد که چشم های شان را باز کنند چند تن چشم های آن مظلومان را باز کردند, کلانتر طالبان گفت:شما ها به جرم جاسوسی و به جرم تشویق مردم به دین کفریت اینجا سزا خواهید دید شما کافران میخواهید مردم را به دین عیسوی دعوت کنید و مردم مسلمان را از دین منکر میسازید و جزای شما این است که یکی یکی سر بریده شوید.آنها از ترس چیزی از دهن شان بیرون کرده نمیتوانستند. عمران خواست چیزی بگوید که یکی از طالبان با لگد در صورتش کوبید و او را در زمین انداخت دیگران خاموش و بی حد پریشان معلوم میشد.همین بود که قومندان طالبان اشاره طرف یک مرد  افغانی که تازه دستگیر شده بود کرد و گفت: اول این خاین وطن فروش  حرامی را بیارید تا سرش را ببرم یک طالب که نوجوان معلوم میشد فلم برداری میکرد و دیگرانش آن مرد بیچاره را کشان کشان به طرف قومندان برد همه فقط نظاره میکردند چراکه چیزی از دست شان بر نمیامد و اگر جزیی ترین حرکت میکردند با لکد و مشت سرکوب میشدند .آن قومندان وحشی چاقوی خود را با سنگی تیز میکرد و میخندید,آن مرد بیچاره تمام جانش میلرزید و به شکل فریاد میگفت من پشتون هستم من مسلمان هستم و کلمه را به زبان جاری میکرد ولی هیچ چیزی و هیچ گفتاری تصمیم این وحشی ها را تغیر داده نمیتوانست.انها چهار نفره پاها و دست های ان مرد را محکم گرفته بودند و قوماندان شان با نهایت بی رحمی سرش را از تن جدا کرد و با سرش فوتبال بازی کردن را شروع کردند.آن مظلومان همه گریه میکردند حالی در جان هیچ کدام شان باقی نمانده بود تمام دست و صورت ها پر از خاک و گرد شده بود.در همین وقت قومندان طالبان صدا کرد آیا با یک توپ بازی میکنید یا توپ زنانه هم برای تان تهیه کنم این بود که اشاره طرف ان زن 30 ساله که فقط خدا خدا میگفت کرد و گفت:این زن را بیارین آنها شروع به کش کردن آن زن بیچاره کردند آن زن با دست های خود از خاک ها کش میکرد و میگفت من یتیم های دارم آیا به فکر انها هم نیستید بخدا آن یتیم ها کسی جز من ندارند ولی  انها به خنده و مسخره گری گفتند تشویش نکن یتیم ها را نیز سر میبُریم .آن مردان وحشی در حالیکه ما همه فریاد میکردیم آن زن مظلوم را به صورت وحشیانه سر بریدند و سرش را بالا بالا می انداختند,با دیدن این لحظه های دردناک عمران, آن زن  و آن دونفری دیگر از حال کاملا رفته بودند و مرگ را احساس میکردند.عمران که چندین بار نزدیک شدن به مرگ را تجربه کرده بودو با سن کمتری که از همه داشت فریاد میزد و میگفت من خود را بخدا میسپارم و شما ظالمان را همچنان……….ادامه دارد
  
بنام خالق مخلوقات
 

داستان زیبا( قلب های وحشیقسمت دهم

 
آن طالب های ظالم که امروز از کشتن بیگناهان خسته شده بودند در همین حال کلانتر شان گفت: این پسر بچه خاین و حرامی را بیارید تا سرش را در دستش دهم این بود که دو نفر به طرف عمران امد و او را هم کشان کشان به پیش قوماندان خود بُردند قوماندان شان گفت: ای حرامی تو در حال مردن هستی آیا نمیترسی؟ که این قدر حرف هم میزنی.عمران جواب داد گفت نیاز مرگ نمیترسم چون من مرگ را چندین بار چشیدم ولی از خدا میترسم و همچو شما نیستم که نه از مرگ و نه از خدا بترسم .آن طالب با شنیدن این حرف یکی از انگشتان عمران را گرفت و با چاقوی که در دست داشت از بیخ برید عمران فریاد میزد و ناله های عمران در تمامی آسمان پیچیده شده بود و در همین حالت هم عمران دید که آن زن و آن مردی که هر دوی شان کافر بود دست دعا در آسمان دراز کرده بودند و بخدا دعا میکردند عمران خوشنود شده و تمام درد هایش را در درون قلب خود پنهان کرده و لبخند میزد.لبخندی پر از درد,لبخند پر از اندوه و لبخند پر از غم.
قومندان طالب ها گفت فعلا این حرامی را ببرید به امروز بس است چون خسته شده ام باز فردا مفصل به آرامی مرگ را به این حرامی بدهم که دوزغ هم ارزویش باشد.
فردا بخیر اگر نفر های مارا از زندان آزاد نکردند یا کردند  سر این سه نفر را از بدنش جدا خواهیم کرد.انها دوباره این سه مظلوم را به همان اتاق انداخت و شب رسید همه میترسیدند و غذای که برای شان میرسید مجبوربودند غذا بخورند چون اگر این کار را نمیکردند بزور لت و کوب غذارا در دهنشان  می انداختند.
انها همه از حال رفته بودند و هیچ شیمه گپ زدن را نداشتند ولی عمران با این همه درد پی در پی یکبار به صورت ناگهانی از زبانش خارج شد و برای آن زن و مرد خارجی گفت بیایید مسلمان شوید؟آن مرد رخ به طرف عمران کرد و گفت:میخواهی ما هم مانند این درنده ها شویم میخواهی ما هم انسان های مظلوم را سر ببریم .آن زن هم که گوشه نشسته بود گفت:آیا دین شما همین است آیا دین شما دین است که به کشتن ادم های بیگناه امر میکند؟ آیا خدای شما هیچ کار با این درنده ها نمیکند؟ آیا خدای شما به داد این همه مظلوم نمیتواند برسد ؟ تو چرا این حرف را میزنی عمران؟درست است که تو پسر خوبی هستی ولی این ها که خود را مسلمان واقعی میگویند آیا اگر این مسلمانی است من جان میدهم ولی از مسلمان نفرت داشته میباشم.
عمران پاسخ داد و گفت:این حرف به صورت ناگهانی از دهنم بیرون شد اما شما انچه فکر میکنید آن قسم نیست.خدای من خدای است که زمین,آسمان,آفتاب,مهتاب,انسان ,حیوان ,خوبی و بدی را آفریده است خداوند راه خوب و بد را به ما نشان داده ولی این ما هستیم که کدامش را انتخاب کنیم ,خداوند راه و چاه را آفریده ولی این دست ماست که راه را انتخاب کنیم و یا چاه را ,خداوند من یکتاست و هیچ شریکی ندارد او مهربان است و مهربان ها را دوست دارد.عمران در حالیکه اشک از چشمانش جاری بود بسیاری از موضوعاترا که راجع به اسلام میدانست برای آن زن خارجی و مرد خارجی تعریف کرد که بسیاری سوالات آنها را جواب میداد.ولی بعداز یک مدت کوتاه آن زن باز سوال کرد که پس چرا خداوند تو مارا کمک نمیکند؟ چرا او مارا این همه زجر میدهد؟پس چرا مارا از این درد های که پی در پی میاید خلاص نمیکند اگر ما کافر هستیم پس چرا این همه مسلمانان که این درنده ها کشتند را نجات نداد و ها چرا ترا که بسیار خدایت را دوست هم داری نجات نمیدهد چرا ترا که یک مسلمان خوبی هستی ده هزارها بلا انداخته بگو عمران این سوالات را چی گونه چواب میتی آیا باز هم میخواهی که ما مسلمان شویم……….
  

داستان( قلب های وحشیقسمت یازدهم

 
 

بنام پروردگار بی نیاز, که بنده گانش با او میگویند راز

 
عمران دست به چشم های خود کشید و در حالیکه اشک هایش را پاک میکرد ناگهان قصه بیادش آمد که دقیقا جواب تمام سوالات آن زن را ارایه میکرد, عمران شروع به گفتن آن قصه کرد و گفت:
آهنگری پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال‌ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگی‌اش اوضاع درست به نظر نمی‌آمد. حتی مشکلاتش مدام بیشتر و بیشتر میشد.
یک روز عصر دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: «واقعا که عجیب است درست بعد از این که تصمیم گرفته‌ای مرد خدا ترسی شوی، زندگی ات بدتر شده، نمی خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام رنجهایی که در مسیر معنویت به خود داده‌ای، زندگی ات بهتر نشده بلکه بدتر هم شده ایا اشتباه نکردی از این که خواستی یک مسلمان واقعی شوی.
آهنگر مکث کرد و بلافاصله پاسخ نداد. سرانجام در سکوت، پاسخی را که می‌خواست دریافت.
این پاسخ آهنگر بود:
در این کارگاه، فولاد خام برایم می‌آورند و باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چه طور این کار را می‌کنم اول تکه های فولاد را به اندازه‌ی حرارت جهنم حرارت میدهم تا سرخ شوند. بعد با بی ر‌حمی، سنگین‌ترین چکش را بر می‌دارم و پشت سر هم به آن ضربه می‌زنم، تا این که فولاد شکلی را بگیرد که می‌خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو می‌کنم، و تمام انرا خوب بخارمیدهم، فولاد به خاطر این تغیر ناگهانی و شدت آتش ناله می‌کند و رنج می‌برد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست بلکه چندین بار باید آن فولاد ها را حرارت و زجر بدهم.
آهنگر مدتی سکوت کرد و سپس ادامه داد:
گاهی فولادی که به دستم می‌رسد، نمی‌تواند تاب این عملیات را بیاورد.چون حرارت، ضربات چکش و آب سرد، تمام فولاد را تَرَک و دَرز می‌اندازد. میدانم که این فولاد، هرگز یک شمشیر مناسبی و خوبی در نخواهد آمد. آنوقت است که آنرا به میان انبوه زباله‌های کارگاه میاندازم و از خود دور میکنم چون دیگر فولاد های کار آمد نیستند و آن فولاد های که در تمامی حرارت ها و چکش خوردن تاب آورد آنرا با خودم میگیرم و بهترین شمشیر از آنها درست میکنم.

میدانم که در آتش رنج فرو میروم. ضربات چکشی را که زندگی بر من وارد میکند را با نهایت علاقه میپذیرم.و همیشه این احساس را میکنم که من هم مانند  فولادی هستم که از شدت حرارت و چکش خوردن  رنج میبرم. اما تنها دعایی که به درگاه خداوند دارم این است :
«خدای من، از آنچه برای من خواسته‌ ای صرف نظر نکن تا شکلی را که میخواهی  به خود بگیرم. به هر روشی که می‌ پسندی  ادامه بده ؛ هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز، هرگز مرا به کوه زباله‌های فولادهای بی فایده پرتاب نکن و نگذار که من مانند فولاد های شوم که باید از درگاه تو رانده شوم……….ادامه دارد

 
بنام پروردگار بی نیاز, که بنده گانش با او میگویند راز

داستان( قلب های وحشی) قسمت دوازدهم

بعد عمران گفت: از خداوند میخواهم که مارا به اندازه که زجر میدهد صبر و حوصله هم عنایت نماید.آن مرد و زن که هردو با شنیدن این قصه اشک های شان مانند دریا میریخت گفتند:ما میخواهیم مسلمان شویم بگوکه باید چی کار را انجام دهیم بعداز خواندن کلمه و یک ساعتی عبادت عمران روی به طرف آنها دَور داد و گفت: حالا باید نقشه بکشیم باید کاری کنیم تا از اینجا خارج شویم .چون نباید فقط منتظر مرگ باشیم اگر ما یک قدم برداریم خداوند چندین قدم بر خواهد داشت اگر ما کار نیک را انجام دهیم خداوند ج هم مارا یاری خواهد کرد.پس درینصورت باید کاری کرد تا از دست این حیوانات وحشی خلاص شویم.
آن زن که حالی نداشت گفت :تو دیوانه شدی عمران آیا کاری از ما بر میاید که بکنیم آیا میتوانیم غیر از زاری و گریه کاری دیگری کنیم؟آیا میشه از این همه طالب ها فرار کرد؟هیچ امکان ندارد.
آن مرد هم گفت:راست میگه هیچ کاری از دست ما ساخته نیست چون ما در چاه افتاده ایم که نی راه بر امد داریم و نی توان مقابله پس چطو امکان داره که نقشه بکشیم ما همه خواهیم مُرد .
عمران گفت:بلی میدانم ولی ما باید یک کاری کنیم نمیشه که نشسته فقط مرگ یکدیگر خود را تماشا کنیم پس هیچ امکان ندارد که یک موقع مساعد نشود من نقشه دارم که ما هر سه باید آنرا انجام دهیم چون اگر هر کاری کنیم ما حتمی کُشته میشویم .
آن زن و مرد با حیرت نهایت زیاد گفتند چی نقشه ای؟
عمران گفت:من مطمعنا میدانم که بسیاری از طالبان از طرف شب میروند,شاید به طرف خانه های شان و یا شاید جای دیگری ولی دلم گواهی میدهد که از طرف شب اینجا تعداد کمی طالبان میباشند بعد عمران روی به طرف آن زن کرد و گفت: پس درینصورت نصف شب تو خود را مریض بینداز بعد من فریاد میزنم که تا بیایند بعد در هنگامیکه طالبان دروازه اتاق را باز کردند تعداد شان به ما معلوم میشه شاید تعداد شان هم کم باشه چون نصف شب میباشد, وقتی که تعداد شان معلوم شد هر کدام ما بالای یکی شان حمله میکنیم و خود را بخدا می سپاریم چون بخواهی یا نخواهی کُشته میشویم پس بهتر است با مردانگی بمیریم. آنهار همه این نقشه را قبول کردند……….ادامه دار
 
  

داستان ( قلب های وحشی) قسمت سیزدهم

 
بنام پروردگار بی نیاز, که بنده گانش با او میگویند راز

ولی قبل از عملی شدن این نقشه سه تن از طالبان با سروصدای زیاد تقریبا ساعت 10 شب بود که دروازه اتاق که این معصومان در آن مانند حیوان نگهداری میشدند را کوبیدند و دونفر آنها داخل آمدند و یک نفر شان در بیرون با تفنگچه اش که معلوم میشد اماده فیر باشه استاده شده بود.
آن دو طالب های وحشی که در داخل آمده بودند گفتند:ای پسر حرامی به این زن خارجی بگو که ما این زن را به یک ساعت کار داریم گفتند تشویش نکنه نمیکشیمش فقط ساعتش را تیر میکنیم, با شنیدن این حرف رنگ از صورت عمران پریده و حیران ماند و اشکهایش صورتش را کاملا شسته بود.
(آن وحشی ها هستند که باعث بد نامی اسلام شده اند,آنها هستند که اسلام را به دنیا بنام وحشت معرفی کرده اند, آنها هستند که از نام اسلام سوء استفاده میکنند و جزای انرا محاجرین ,مسافرین و هزار ها بیچاره دیگر میبینند, آنها هستند که مردم دنیا از افغان و نام افغان نفرت پیدا کرده اند, آنها باعث شدند که تمام ملت بیچاره آواره و محتاج به هر گروه از مردم دنیا شوند, آنها باعث شدند که کشور ما عقب مانده ترین کشور در جهان شود) 
عمران که با شنیدن این حرف هوش از سرش پریده بود و نمیدانست چی بگوید و چی کاری را انجام دهد دست و پاهایش می لرزید ولی با وجود این همه با شهامت و مردانگی کامل یکبار با عجله بالای همان یکی که اصلحه پیشش بود و در بیرون از اتاق استاده شده بود حمله کرد درین وقت آن مرد خارجی که خیلی باهوش هم بود بالای دونفری که داخل اتاق بودند حمله کرد.
عمران با طالبی که در نزدیک دروازه بود که هردو باهم در جنگ بودند کاری کرد که هردو با وجود اینکه یکی دیگر را با مشت و لگد میزدند داخل اتاق شوند اصلحه آن مرد وحشی در بیرون از اتاق افتاده بود در همین حال آن زن خارجی با مهارت و چالاکی کامل دروازه اتاق را از داخل بسته کرد تا صدا در بیرون نرود وتفنگچه که بیرون افتاده بود را هم گرفت و داخل اتاق شد……….ادامه دار

با احترام 
احمد جواد جانباز