X

آرشیف

صاحبانِ حوصله و تشنه کامانِ تاریخِ دهه‌ی شصت بخوانند.

روایات زنده‌گی من

 

شادروان دکتر نجیب ۸ ماه چشم به راه یک اشاره‌ی احمدشاه مسعود بودند

رفیق دکتر نجیب:

 

اڅِک را بالای سینه‌ی مردم شمال می نشانم:

 

بخش های ۹۴، ۹۵ و‌ ۹۶ و ۹۷

ماندگار :

از ناشران گرامی احترامانه می‌طلبم تا مقدمه‌ی نوشته ها را حفظ کنند. غایله گران هر فرصتی را غنیمت می شمرند.

خطاب برای سفسطه سرایان:

آنانی که این روایات من را یادداشت های شخصی می دانند، می دانند که نه می دانند. من قصه پرداز نه بل بخش حقیقی این روایات استم و بدون من کامل نیستند .

بار ها اذعان داشته و بار دیگر اکیداً می گویم که تمام موارد انتقادی من به همه طرف ها برخی و یا اکثر نخبه هایی اند که فتنه آفرینی کرده اند، مهم نیست از کدام تبار، قوم و قبیله و یا دودمان و یا عشیره اند. تاجیک، پشتون، ازبیک،‌ هزاره، پرچمی،‌ خلقی، تنظیمی، سرخ، سفید، سیاه و هر کسی که باشد، مرور کلی نگاشته گونه ها ادعای من را ثابت می‌سازد. من به همه اقوام شریف کشور احترام بی پایان دارم، اما دشمن معامله گرانی به نام نخبه هاستم. بیش‌ترین خاطرات من با رفقایم بوده است که طیف کلانی از همه اقوام کشور اند، هر گاه نامی از کرکتر ها یا هم‌کاران محترم من شامل روایات فراموش می‌شود لطفاً خود شان یا دیگر هم‌کاران عزیز ما به من گوش‌زد نمایند و یا به اصلاح بپردازند تا من آگاه شوم.

من یک سطر یادداشت تحریری نه دارم و هر چی می نویسم به لطف خدا و بای گانی حافظه است.

به هیچ کسی تهمتی نه می بندم و هیچ حقیقتی را ‌که می دانم کتمان نه می کنم.

هر کس هر گونه اسنادی علیه من یا در رد گفتار من دارد به رخ من و‌ خواننده های با بصیرت بیاورد.

در روش نگارش و کاربرد واژه ها همان هایی را می خوانید که من اصل و ریشه ی آن ها را می شناسم و ما حق نه داریم چیزی را از ریشه عوض کنیم.

هیچ تهدید و تخویفی به جزء مرگ مانع من شده نه می تواند تا حقایقی را بیان نه کنم که می دانم و این نوشته را همین حالا در بسترِ بیمارستان نوشتم. دامن من را هر کسی از هر سویی دیده می تواند که الحمدالله مکدر نیست.

امان الله خان بانی بی حجابی و اسلام ستیزی بود و محمود طرزی پدر بی حجابی و دین ستیزی:

فراموش نه کنیم که آهنگ سفر و‌ عِشرت شش ماهه در اروپا امان الله خان را آن امان الله غازی که می شناسید نماند، زود چهره بدل کرد و زود فریفته‌ی تجملات ظاهری اروپایی شد. البته آن چه را امان‌الله به عنوان مقلدِ کلتور دیگران به کشور آورد خودش به هم دستی طرزی خُسرش بانیان بدحجابی و دین ستیزی بودند. تاریخ را می دانیم که برای دریشی پوشیدن مردم در شهر گشتاپو ها گماشت و بانوان را چه تشویقی که به بدحجابی و شکستن شیرازه های خانه‌واده‌گی نه کردند، دین را کاملاً فراموش کردند.

ملکه را در اروپا روی لچ ساختند و با او به گردش اروپا رفتند و‌ در برگشت هم ایشان را الگوی بد حجابی قرار دادند و خمی هم به اَبرو نه آوردند و حالا یکی غازی و دیگری پدر مدرنیته لقب گرفته اند که لقب دهنده گان هم فرق بین مدرنیته و ترقی و تقلید و سلطه‌ گرایی را نه می دانند.

پس در داوری کهن پردازی و جواب دهی به خداست که فقط باید امان الله خان و طرزی حتا به جای ملکه‌ی بی‌چاره و همه زنانی که رفع حجاب کردند جواب بدهند. عجب اولاامری و عجب به قول برخی نادان ها مدرنیته گراهایی.

حالا رفیق امرخیل به عنوان یک حزبی ‌‌و یک مبارز چپ‌گرا خلقی یا پرچمی بگویند آیا کدام یادی و‌ خاطره‌یی از هر دو جناح حزب دارند که بی حجابی جزء مرام شان و یا هم رکنی از اجراات شان بوده باشد؟ چه کسی سزاوار تحسین است ‌و چه کسی مستوجب مجازات؟

پیشا ورود:

به قولِ حقیقی صاحب استاد خِرَد و اندیشه که روزی در مجلس اداری به آقای اشکریز گفتند : «… تو کدام طیاره ره ساختی که مه بال شه نه ساختیم…داستان را بعد ها روایت می کنم…»

در وزن باختنِ کردار هاست که درنوردیدن جاده‌ های صلابت برای برخی دونده گان نارسیده به خط پایان سنگینی کرده و لهِ شان می‌کند.

در همان زمین گیری و سقوط هواپیما گونی به پوز می خورد و غیر از آن که معجزه یی بال پرواز و هدایت کننده‌ی روان پریش را با سرنشینان بی خبر از حال و احوال نجات دهد راهی باقی نه می ماند. سر نشینان بی چاره یی بی خبر سرنوشت شان را به تقدیر خدا سپردند و پنداشتند که خلبان در عالم اسباب کَشی ها و آدم کَشی ها و طی طریق از زمینِ برخاست تا خطِ نشست حد میانه‌یی را رعایت و ایشان را به سلامت می رساند. اما دریغ که چنان نه می شود و خلبان روان باخته هوا پیما را از خاورِ پرواز تا باخترِ پر بستن و نشستن بی مهابا در تلاطم می اندازد. وقتی به خود می آید به قول شادروان دکتر نجیب که امرخیل صاحب گرامی نقل کردند خلاف قانونِ هوا بازی پوزِ هوا پیما را در عکسِ خط نشست‌ِ سرنوشت می مالَد و آن بی زبان آهن پاره را با همه آن آدم و اَدَمِ در کوله پشتی جا افتاده را به زمین می زند و غروب سرنوشت را برای شان اخبار کرده و با تلاش نجات خودش و بی فکر بی ارزش نگری به مابقی آدم ها هر سویی تقلا می کند تا مگر بینن سیوانی او را تنها از کمین‌گاهِ مرگ برهاند و دیگران را خاک به سر کند. شادروان دکتر نجیب الله از همان خلبانان بودند.

استاد امرخیل با روایت گفتار دکترِ شهید مبنی بر جلوگیری از پوز به زمین زدن احتمالی هواپیما من را به یاد یک حقیقی از آن گونه انداختند که هنگام‌ِ تصدی خودشان به قوای هوایی و فرماندهی عمومی رفیق جنرال فتاح به مدافع در ولایت خوست اتفاق افتاد و منی سرگردانِ تقدیر هم با هم‌کاران گرامی هم در جمع سرنشینان هوا پیما بودم به این شرح:

 

من ‌و‌ ر فیق میرصاحب کاروال:

جدا از ملاحظات و انتقادات سیاسی، تربیت عالی یکی از ویژه‌‌گی های رهبری و اعضای حزب ما بود حتا کسانی مثل آقای تڼی و هم‌راهان شان که متأسفانه بعد ها خیانت را پیشه کردند هم بی بهره از اخلاق و رفتار آدمیت نه بودند.

من با رفیق میر صاحب کاروال در جریان وظایف به خصوص سفر هایی که در رکاب شان می بودم آشنا شدم، شکسته‌گی، متانت، مناعت و عزت نفس از عناصر ماورایی ساختار وجود شان بود. ارچند در گذشته هم گفتم، رفیق مصطفای روزبه به من خبر درد آورٍ مرگ ایشان را دادند و من هم همان جا ایستادم و تفحص و تجسسی نه کردم تا اخبار بدتر از آن را نه شنوم.

رفیق کاروال برای بررسی وضع امنیتی پاس‌گاه ها و پاسبان ارتش و پلیس و امنیت ملی هر از گاهی به ولایت خوست سفر کرده و به دور افتاده ترین پاس‌گاه های مدافعان وطن رفته و پسا آگاهی از وضع معیشت و احضارات و اکمالات در مقابل سربازان و افسرانِ غیور وطن سرتعظیم فرود می آوردند و به به آنان می‌گفتندکه شما مستحق تعظیم استید.

انشاءلله که غلط نه کرده باشم رفیق بصیر همت دستیار و رئیس محترم دفتر رفیق کاروال و ‌جمع زیادی همیشه در کاروان سفر های شان حضور داشتند

آخرین سفر رفیق کاروال پیش از سقوط خوست به آن ولایت بود، محترمه مهربانو نسرین سکرتر مقام وزارت اطلاعات و فرهنگ هدایت محترم رویگر وزیر اطلاعات ‌و فرهنگ را به من رساندند تا یک گروه از هم‌کارانِ عزیز ما را برای هم‌رکابی با رفیق کاروال آماده و به فرود‌گاه بین المللی کابل بفرستم.

من جریان را به رئیس محترم دفتر ما گفته و با اخذ هدایت شان یک نمابردار و. یک گزارش‌گر را آماده کردم تا به فرودگاه انتقال شوند. بدبختانه که نامِ نمابردار محترم ما را فراموش کرده ام اما گزارش‌گر ما آقای یونس مهرین از که آن‌گاه دوران سربازی شان را در اداره‌ی ما می گذشتاند بودند.

برای اطمینانِ خاطر خودم ایشان را تا فرودگاه هم‌راهی کردم که خدمت رفیق کاروال و رفیق همت معرفی شان کنم.

در فرودگاه دیدم رفیق کاروال متصل درب اتاق انتظار مقامات تنها تشریف داشتند، رسم تعظیم کردم با محبت همیشه‌گی‌ از من و‌ هم‌کاران ما جویای احوال شدند و من آن دو عزیزِ ما زا حضور شان معرفی کرده و‌ گفتم ایشان هم‌‌رکابانِ سفرِ شماستند.

رفیق کاروال در سفر های آن چنانی به طور معمول دریشی نظامی یا دگر کالی می پوشیدند با تعجب از من پرسیدند…«… تو … نه میرِی کتی ما…عرض کردم وزیر صاحب اطلاعات و فرهنگ به من هدایت نه دادند…فرمودند… تره به رویگر صاحب غرزی نیس … مه کتیش … گپ میزنم … بیا کتی مه برو… جای رفته نمیتانی… من بدون هیچ گونه آماده‌‌گی قبلی تن به هدایت شان داده و محترم امان راننده را گفتم. برود دفتر و به اشکریز صاحب بگوید که من به اساس هدایت رفیق کاروال رفتنی خوست شدم.

 

تقدیرِ پروازِ من ‌با خواجه صاحب بوده…

تقریباً همه رفقای رهبری، مسلکی و سیاسی و پروازی قوای هوایی کشور آشنایانِ گرامی ما و با خواجه صاحب بیش‌تر هم‌سفر بودیم. آن بار هم هواپیمای رسمی AN32 جدیدی موسوم به سالن که دارای بخش خاص تشریفاتی به مقامات بود به هدایت و‌ گروه‌بانی خواجه صاحب آماده‌ی پرواز بود. فکر

می کنم‌ به احترام رفیق کاروال بود که هواپیمای نظامی از فرودگاه ملکی پرواز کرد.

به دلایل امنیتی هوا پیما ها در تاریکی شب یا در صبح‌گاهِ وقت و یا معمولاً به تشخیص حالت صورت می گرفتند، ما هم ناوقت تر پرواز کرددیم. آقای یونس مهرین مانند خودم آدم با قدِ پخچ مو های مجعد و منظم اما ماشاءالله چهار شانه و تک و‌ ‌پتره با پوست و رخسار گندمی و مدام دوسیه گکی زیر بغل بودند. با تهذیب و نویسنده و گزارش‌گرِ نکو. بچه های دفتر همان‌گونه که مرا در غیابِ من به دلیل خپی آوازم کانال دو نام داده بودند، برای یونس عزیز ما هم به دلیلِ همان دوسیه‌ی هم‌راه شان نام میتر خوان می گفتند و‌ شکی نیست که مهرین صاحب هم در نام‌گزاری های شوخی آمیز بالای دیگران هم‌دست بودند….

نزدیک نشست شد و ناوقتٍ شب که هواپیما پایان رَوِی جانب فرودگاه خوست را گرفت که صفر امکانات هم نه داشت. هواپیما در اولین بر خورد تایر های پیش رو دچار سانحه و تقریباً از اداره خارج شده بود… یعنی سیستم اداره‌ی چهار تایر پیش رو به سبب فشار زیاد شکست و هواپیما با چنان سرعتِ نشست به مانند « اندَل چُو » خیز هایی غیر قابل اداره می زد…‌آقای مهرین در آن هنگام از من پرسیدند…‌که نشست هواپیما همان رقم بود … و من گفتم بلی… حالی ایستاد میشه تشویش نه کو… اما برای همه‌ی ما قابل تشویش بود، حیات همه در دنیا بود و پوزِ هواپیما پسا چندین پرشٍ. غیر قابل مهار به زمین اصابت کرد و هواپیما خودش را کَش کرده کَش کرده به آخر جاده‌ی نشست ایستاد و همه سرنشینان را یکی بالای دیگری انبار کرد و من نمابردار محترم ما با آقای مهرین هم از انبار شدن در امان نماندیم ‌و همه سر نشنینان به گونه‌یی از یک درب پیش رو خود را بیرون پرتاب کرده و به پناه‌گاه های از قبل ساخته شده می رساندند و به دان گونه بود که دیدیم هواپیمای جدید به اثر اشتباهی به پوز خورد. جنرال صاحب به صورت قطع در جریان آن حادثه اند،‌ حالا چه پاسخی خواهند داشت؟ آن شب مسئول کی بود؟ شما به نفر اول قوای هوایی، جنرال صاحب فتاح به حیث فرمانده عمومی مدافعه، خودِ هواپیما، خلبان ها، خواجه صاحب گروه‌بانِ گروه پرواز، سیاهی شب، فرودگاه و یا کاروال صاحب و هم ‌راهان شان؟ ‌‌در مورد هواپیما ربایانی مثل آقایان تڼۍ، اکا، و‌هاب و سلطان زوی عین پرسش ها را تکرا می کنم.

وقتی این پرسش ها را پاسخ مسئولانه و عالمانه دادید که شکی نیست عالِمی هم استید و پسا فروپاشی های سیاسی و اقتداری بوده که حس نفرت به غیر را هم در خود پرورانیده اید.

رفیق دکتر نجیب:

اڅِک را بالای سینه‌ی مردم شمال می نشانم:

استاد امرخیل صاحب گرامی:

شما در هر مقامی بوده باشید ولی هرگز معاون دکترِ شهید نه بودید که از همه فعل و انفعالاتِ عملی ایشان آگاه بوده باشید، سال پیش روایتی را رفیق فرید مزدک کردند.‌

به این گونه:

«…داکتر نجیب در دیدار با فعالان حزبی شهر کابل در وزارت خارجه،«سخنان تند و تیزی به نشانی «شمالی‌ها» به زبان آورد هنگام تفریح در اتاق کوچکی که پهلوی تالار بود باهم نشستیم. پس ازچند لحظه خاموشی؛ آهسته و آرام برایش گفتم که درست نبود که خشم شما این جا نمایان شد. این‌گونه نمی‌توانیم مشکل پیش آمده را حل کنیم و برایش پیشنهاد کردم بهتر می‌شود تا چند تن از رهبری حزب و دولت را با خود گرفته به مزار سفر کنید و با مسئولین آن دیار «آش آشتی» بخورید، یک بخشی از پیشنهادهای شان را بپذیرید تا رفع کدورت شود و زمینه‌های کار مشترک با آن‌ها دوباره آماده گردد. پس از سکوت کوتاه برایم گفت: نه! تا جنرال اسَک را روی سینه های شان ننشانم نمی‌مانم!»

این خاطره مربوط به زمستان سال ۱۳۷۰ می‌شود که داکتر نجیب در برابر شمال با عقده رفتار داشت و و هر چی از دست او آمد انجام داد، این روایت تایید روایت جنرال صاحب بابه جان است که من «محمدعثمان نجیب»،‌ در بخش های پیشین روایات زنده‌گی آورده ام، در جلسه‌ی سر قوماندنی اعلای قوای مسلح بوده که شادروان دکتر نجیب به محترم آصف دلاور استاد و جنرال بزرگ سرزمین ما مستقیم گفته بودند … رفیق دلاور تو از موضع شمالی گریت نمبرایی …»،‌ من آن زمان که محترم رفیق رفیق مزدک این نوشته را در گزارش نامه‌ی وزین افغانستان نشر کردند، به حیث یک عضو عادی حزب که سرنوشت ما را به باد سپردند و رفتند و خودم شاهد بودم برای رفیق مزدک ‌نوشتم و حالا هم به آن دیدگاه ام ایستاده ام که چرا با سر نوشت رهبر ما یعنی رفیق کارمل عزیز و همه‌ی ما به قول ناکارِ رفیق صخره صفوفِ بی‌کار و‌ تعیینات کننده چنان کردند.

شما هم می‌دانید من هم می دانم و همه می دانند که شادروان دکتر نجیب تا آخرین ثانیه های خشم عقب نه نشستند و نه تنها جنرال صاحب اڅک را فرا نه خواند بل بر مشکلات افزود و رسول بی خدا را به عنوان اهرم فشار به مزار فرستاد و سوگ‌‌ مندانه آن گونه که شما فرمودید نه بود.

برآیندِ آن همه سراسیمه‌‌گی سقوط نظام در کشور بود که دامنه اش دکتر و برادرش را به پای دار بُرد ‌و هم‌تباران خودِ تان به دستور پاکستان و روس چنان با فضیحت شهید شدند ‌و به شمول شما و جمع اڅک چی کسی به دردِ شان خورد؟

دکتر نجیب سبب قتل عمدِ دو کودک :

بر خلاف ادعای تان آن‌گاه نیرو های مستقر هوایی در بلخ به هیچ صورت از شما اطاعت نه می‌کردند و‌ همه تحت اداره‌ی محترم جنرال دوستم در آمده بودند.

از اثر دستور مرکز که شاید توسط شما ابلاغ شده باشد جنگنده‌ های بم افگن از کابل یا بگرام سوی شمال به پرواز آمده و برای ایجاد رُعب و‌ وحشت ‌‌و روان فرسایی در پایین ترین سطح ممکن یا بم های صوتی را به صدا در آورده و یا هم عبورِ توان فرسا را به نمایش گذاشتند.

روایان و شاهدان عینی ماجرا های حُزن انگیزی را ماندگار ساخته اند من این جا یک نمونه از چشم دید هم‌وطن ما را به شما باز رسانی می کنم

«..محمود طهماس :

پيشنهاد رفيق والا گهر جنرال صاحب عظيمي بسيار دقيق و مشوره منطقي بود و نگر رفيق مزدک گرامي هم از طرز ديد داکتر نجيب فقيد هم درست است. من در حيرتان بودم دو فروند جيت جنگي بر فراز شهرک حيرتان آنقدر پايين غريدند که از ترس صداي وحشتناک آن ها يکي دو خانم حامله بااز دست دادن طفل در بدن شان آوازه گرديدند .بنابراين چنين نبود که داکتر نجيب از امکانات تهديد و زور استفاده نکرد ه باشد. هنوز اسک و تاج محمد در مزار شريف حکومت مي درنگاندند. ولي تا توانسنتد از اوغانيت و قومگرايي استفاده کردند که سرانجام يک رييس دولت باخرد به همان انداز ه کوچک شده رفت و از طرف ديگران و اطرافيانش به حاشيه کشانده شد. ما همه شاهد بوديم چگونه تعدادي سر سپرده بعد پ هژده دورش جمع شده بودند و ديديم بعد از مدتي چگونه آرام آرام ترکش نمودند. آن تکبر و غرور بيجا که از برکت روس هايي که به کارمل وفا نکردند و دوستان و رفقايش بدستش آمده بود نبايد آنقدر نا بينا ميشد که شد…».

 

دکتر نجیب در پی رُفت جنایات :

گویی بخت برگشته‌گی چنان سرگیچه‌گی را شامل حال رفیق دکتر نجیب ساخته بود که به داخل و خارج در پی تعمیم تجارب عبدالرحمان خانی بودند و نه اِنگاشتند که فصل عبدالرحمان خانی ختم شده است.

رفیق فرید مزدک معاون حزب وطن دست راست و‌ چپ دکتر در کودتا علیه استاد خود و علیه رهبر خردمند خود بودند.

خود من درآوردی های دکتر چنان لجام گسیخته می‌شوند که خوب‌ترین متحد شان را به ستوه آورده و رفیق فرید متوجه اقداماتی می شوند که دست تبارگرایی عینی و علنی دکتر شهید را در رُفتِ جنایات نُخبه های هم‌تبار شان رو می کند، این روایت تکان دهنده‌ همه را مات و‌ مبهوت ساخت.

۱۳۹۹ خرداد ۱۲, دوشنبه گزارش نامه‌ی وزین افغانستان:

 

« …فرید مزدک: دکترنجیب، عین اشرف غنی بود

اشاره: وقتی فرید مزدک دربارۀ عوض شدن ماهیت دکترنجیب می نویسد؛ دیگر شوخی بردار نیست.

«داکتر نجیب با وداع با لنینیسم به عبدالرحمن خان و نادر خان به مثابه بهترین نمونه های از دولتمداران فکر میکرد . او یکی از نزدیکان خویش را به هند فرستاد تا در آرشیف های آنجا چیز های پیرامون کار کرد ها و تجربه های عبدالرحمن خان جمع آوری کند . آن وطندار رفت ، دید و برگشت و به داکتر گفت که:

” هنگام خوانش هر سند خجالت کشیدم . “چونکه شاهان ما در حق مردم هند جز زشتی چیزی نکرده اند. بعد ها داکتر به جای او کسی دیگری را فرستاد و ماموریت تغییر نکرد».

من وقتی بیانیه های آتشین اشرف غنی را پیرامون عبدالرحمان خان و امان الله خان میخوانم هیچ گونه تفاوت میان این ها نمی بینم. نجیب به همان اندازه اشرف غنی بود که اشرف غنی عبدالرحمان خان است و مستبد.

البته با حرمت فراوان به دوستداران دوکتور نجیب الله و اشرف غنی احمدزی که هر کس حق دارد کسی را دوست بدارد و یا ازش متنفر باشد؛ اما هیچ کسی نیست که قابل نقد نباشد و‌ مبرا از اشتباهات…».

کجای کردار دکتر سیاهی نه دارد تا بر سپیدی های اَعمال‌‌ شان چیره‌ نه شوند؟

رفیق فرید نه می‌توانند با این روایت مبرا از محکمه شدن باشند، چی‌گونه بود آن گونه یک تلاش جنایت کارانه را تا سال ۱۳۹۹ پنهان ماندند؟ و دولت هند چه‌گونه بی مهابا دست باز داده بود برای دست‌رسی به آن اسناد؟

 

شادروان دکتر نجیب در انتظار احمد‌شاه مسعود:

استاد امرخیل بسیار با عصبیت از گویا تأمین ارتباط یک تعداد به قول خود شان ناراضیان با جمعیت اسلامی و احمد شاه مسعود سخن می رانند. اما جدا از چرایی ارتباط گرفتن با مسعود، چرا نه کفتند که اگر ارتباط گرفتندبا مسعود جرم بود پس چرا دکتر نجیب نزدیک به یک سال کرسی وزارت دفاع را به آرزوی قبولی مسعود بی سرپرست و بی وزیر حفظ کرده بودند؟

غیر از تڼی که بعد ها خاین شد همه وزرای دفاع ناکارای جنگ بودند:

به روایت تاریخ وزارت دفاع افغانستان هرگز وزیر کارا نه داشته که کارزار جنگ را هدایت کند.

از رفیق گل آقا تا رفیق رفیع و رفیق وطنجار همه مردمان با شخصیت و نکو و دارای مُحسنات عالی اما مدیران ضعیف و نا توان.

آقای تنۍ که مدیر خوبِ جنگی بودند دست به خیانت علیه کشور و‌ ملت زدند با آن که اقدام شان رنگ و بوی تباری علیه شادروان دکتر نجیب می داد که پسا ناکامی کودتا بار ها طعنه‌ی مروج کاربرد محلی علیه تڼۍ را به بزرگان و محاسن سفیدان محترم خوست و پکتیا و پکتیکا و عمدتاً پشتون تباران یاد آوری می‌کردند و یکی از قصه های هم ورد زبان ها شده بود و‌ من به ملاحظات اخلاقی احترامی آن را یاد نه می کنم اما بار ها نشر شده و ثبت با‌ی‌گانی های رادیو تلویزیون ملی اند.

 

رفیق دگروال محمد ابراهیم خان کندهاری فرمانده نستوهِ غند ۷۲

بخش های پیشین مرتبط به این روایت را احتمالاً خوانده باشید.

در ختم عملیات خوست بود که گفتند تا زمان رسیدن نوبت پرواز منطقه‌یی به نام خرسین «من دقیقاً به این نام شنیده ام »،‌ را تصفیه می کنند.

من در کندک ۱۳۱ استحکامٍ فرقه‌ی ۸ بودم و گروه ما را خدمتی تحت امر غند ۷۲ پیاده دادند که به دلیل تلفات زیاد در محاربات مشهور به غندِ آدم خوار بود. «… هنوز به صفت منشی جوان غند ۷۲ تعین نه شده بودم…»، ظهرِ ناوقت و‌ عصرِ وقت‌تر از مرکز صحرایی فرماندهی عملیات وارد ساحه شدیم. اداره‌ی عمومی رهبری عملیات به دوش محترم جنرال محمدهاشم خان معاونِ ناکامِ فرقه‌ی ۸ و بعد ها رئیس عملیات های وزارت دفاع و فرماندهی بخش عملیاتی ساحه به دوش محترم دگروال محمد ابراهیم خانِ کندهاری بود.

رفیق ابراهیم خان خلقی آدمِ میانه قدی و با میانه‌ی در دو سوی فربه بودن و لاغر بودنِ جسمی، رخسار گندم گون با کمی چین و‌ چروک‌ در پیشانی، دودگرِ بی وقفه‌ی سیگار، بسیار سریع الحرکه و ماشاءالله تندرستی بودند که با وجود گذشت عمر شان از دورٍ جوانی هم‌چنان بر زمین می تاختند و‌ با روحیه‌ی بلند رزمی عمل می کردند، سِمتٍ رهبری فرماندهی غند ۷۲ پیاده را داشتند.

در مسیر حرکت ما که مساحتی نسبتاً بزرگی داشت تا رسیدن هدف یک گذرگاه عبوری حد اقل با عرضِ حدود دو‌ کیلو‌متر بود، محاسبه‌ی طول گذرگاه به دلیل و‌ پندار آن که ارتفاعات جانب راست یعنی غربِ ساحه را پلیس ملی تحت پوشش دارد برای ما مهم نه بود، جانب چپ نیرو های دیگر ارتش و مقابل هم که تپه‌ی مورد نظر بود تا اشغال گردد.

 

در دادم افتادیم:

بیش‌‌ترین تعداد منسوبانِ از کندکِ استحکام در رکابِ کندهاری صاحب ایفای وظیفه‌ می کردیم که مسئولیت گروه را من داشتم، پسر عمه ام میرظفرالدین خانِ داوطلب هم شامل آن نیرو ها بودند. از تپه‌ی مبداء حرکت تا عبور از گذرگاه به دامنه‌ی تپه‌ی مقابل را بی هیچ مانعی گذشتیم.

من به نسبتِ قدم‌دار بودن در گروه‌بانی استحکام چی ها، با رفیق ابراهیم خان دوشادوش بودم تا هدایات شان برای پاک کاری ساحه از احتمال ماین ها را کسب نمایم. خاطر همه‌‌ی ما جمع بود که نیرو های پلیس در جناح راست حضور دارند و به چشم هم دیده می رفتیم که تعدادی افراد مسلح یکی پی دیگری در تپه‌ی جانب راست و دورتر از ما نمایان می شدند و به اصطلاح عسکری «… خط مستقیم یا یواستَوِی لیک…» می‌رفتند. آفتاب به نشستن نزدیک می‌شد و پایین شدنِ اشعه‌ی آفتاب مانع شناخت افراد بود. ما هنوز به دامنه‌ی تپه رسیده بودیم که یک باره وضع تغیر کرد و از خالی گاه بین تپه‌ی مورد نظر ما و تپه‌ی راست انداخت های شدیدی سوی ما شروع شد ‌و چنان شدید بودند که همه‌ی ما را زمین‌گیر ساخت. به وضوح می دیدیم که برخی سربازان و صاحب منصبان‌ِ غیر حزبی و غیرِ متعهد حتا کوله پشتی های شان را رها کرده و به صوب دامنه‌‌ی تپه فرار می کردند.

گویی گله‌‌‌گُرگی در میان رمه‌ی گوسفندان رخنه کرده و آغیل ها را درهم شکسته بود. هاوان ها یکی از سنگین ترین کوله پشتی و سر شانه‌یی منسوبان در جبهات است و با غند ۷۲ دو پایه هاوان مکمل بود که شش نفر مکلف به انتقال پارچه پارچه‌ی آن ها بودند. دو تخته مَسند، دو‌ میل، دو سه پایه‌ی استنادی اجزای لایته‌جزای هاوان ها بود، من هم زمانی مسند دار بودم. هر منسوب شامل وظیفه و‌در صورتِ نیاز افسران و‌ درجه داران هم مکلف به انتقال چهار فیر مرمی هاوان علاوه بر ۲۱ تا ۳۰ کیلو وزن کوله پشتی ها بودند، آن روز همه کس همه چیز را رها کرده بود بدون آن که بداند اگر دشمن یا اشرار بیاید تا آخرین لحظاتِ مقاومت می توان آنید زنده بودن داشت. مکان فرار هم جای نه داشتیم و فراری ها هم در همان دامنه به فکر مهمانی رفتن خانه های خُسُر های محترم شان محلی را پناه گاه ساخته بودند، من هم که چندان دلاوری نه داشتم اما مجبور بودم برای حفظ روحیه‌ی هم رزمان ام خود را دلاور جنگ نشان بدهم. محترم ابراهیم خان هدایت دادند که هر طوری شده باید تپه را بگیریم و‌ پریشان بودند که اشرار از عقبِ تپه قُله را نه گیرند و ما را مثل گندم دَرَو نه کنند‌، تماس شان با مخابره قطع نه می شد ‌و بیمِ شورش احتمالی داخلی از میان سربازان یا منسوبان و بیم ختم شدنِ چارج بطری های مخابره و بیم فرار رسیدنِ شب و ده های پی آیند منفی افکارِ همه به خصوص محترم کندهاری صاحب را فراگرفته بود. به من هدایت دادند تا یک بار گردشی بالای منسوبان استحکام داشته باشم که بایستی در گروه اول به منظور پاک کاری مسیرِ دامنه تا قُله‌ی تپه آماده شوند. خوش بختی آن بود که باوجودِ محاصره از اصابت مستقیم مرمی ها در امان بودیم.

 

نامزدبازی های منسوبانِ در کمین افتاده:

حسب هدایت کندهاری صاحب من رفتم سراغٍ استحکام چی های خودِ ما که کسی گوشه‌یی را حفر کرده‌ی قبلی را پیدا و داخل آن شده، کسی هم در گوشه‌یی افتاده و توکل به خدا کرده و جالب آن که دیدم میر ظفرالدین خان پسر عمه‌ام یک حفره‌ی از پیش آماده شده را پیدا کرده ‌و در آن جا به جا شده. به شوخی گفتم: «…. بِخِی کاکِی نامزاد بازی آمدی خانی خُسرِت..؟؟ داوطلب آمدی حالی مرغ واری مرغانچه می پالی… گفت …. آه وَلهَ بد کدیم… ».

سعی و تلاش من و محترم رفیق ابراهیم در قانع ساختنِ. حتا یک نفر از منسوبانِ گیر افتاده در دام به جایی نه رسید که حدِاقل برای زنده ماندن خود فکر کنند. گناهی هم نه داشتیم، روحیه‌ی جنگی که یک بار آسیب دید برگشتناندن آن در آن واحد و در میدانِ جنگ کار سهلی نیست مگر فداکاری فرمانده رهبری جنگ.

 

فداکاری ابراهیم خان فرمانده غند ۷۲:

برگشتم و‌ گزارش دادم که کسی حاضر به بالا شدن طرف قُله نیست.

قُله های تپه های خوست آن قدر ها هم بلند نیستند که مثل کوه ها قابل تسخیر نه باشند، اما نه بود روحیه‌ی جنگی از آن ها پامیر یا بامِ دنیا می سازد.

همه می دانستیم که اگر محاصره شکستانده شود و حالت عادی برگردد، حداقلِ مجازاتِ گریز از امر در میدان جنگ حبسِ ابد یا اعدام بود اما با آن هم وظیفه را رها کردیم. آن جا بود که کندهاری صاحب هم فرماندهی کردند و هم فداکاری.

 

استحکام حرکت کو:

پس از گزارشِ من بود که محترم رفیق ابراهیم حاکمانه و از موضع یک فرمانده تنها به من امر کرده و‌ گفتند استحکام حرکت کو… تا بگویم کسی به حرکت حاضر نیست با تَحَکُم فرمودند… خودته میگم … من که مُدام مادون بودم … با خود گفتم …زورِ اِی قومندانام به مه رسیده… گفتم هزار دفعه…کدام سُو بُرُم گفتند … بیا از پُشتِ مَه… خود شان کلاشینکف را به دست گرفته و پیش شدند و من را به دنبال خود کشاندند… به طرف قله حرکت کردیم. مخابره چی شان جوانِ برومندی از ولایت ننگرهار بودند و نه ترس. به پشتو پرسیدند: « … صیب بطری گانې به څنگه وکو… ټول ختم دی ا و یوه پاټی ده… ابراهیم خان هدایت دادند: «… ته مونږ سره نه ځی…کله چی سَرته ورسیږو بیا زه خپله قرار صادر کُم…او ته به خامخا مونږ پاس ته گوری…»

بسیار سخت است وقتی موقعیت چنان بیاید که کسی در میدان جنگ حتا برای زنده ماندن خود نه جنگد و از فرمانده فرمانده فرمان نه بَرَد و فرمانده ناچار خودش را به تهلکه بیاندازد تا زیر دستان را نجات دهد.

مسیر چندانی نه بود فقط شهامت می خواست که ابراهیم خان به نمایش گذاشتند. چند قدمی دنبال شان نه رفته بودند‌ که به من امر کردند در پهلوی شان بروم… نزدیک شدم ….گفتند … جنگ اس دگه…همی حالتا میایه…کَلیت خو چوچه گک اس مچم مغزام داره یا نی…. شوخی می کردند تا من را روحیه بدهند.. سر انجام هر دوی ما به خیر و سلامت تپه را اشغال کردیم.

 

انسان ناتوان:

چون من تاریخ حقیقی را روایت می کنم، با عرض پوزش از خواننده های محترم این روایت را می کنم:

هم‌‌زمان رسیدن به قله هر دوی ما به رفع ادرار ضرورت جدی پیدا کردیم، اکر سر بلند می کردیم هدف قرار می گرفتیم.‌ ابراهیم خان گفتند، چاره نیس… استنجا را هم درست خشک کرده نمیتانیم هر دوی ما پشت های خوده طرفِ یکی دگه دور میتیم… و رفع ادار می کنیم… در عین حال با خنده گفتند… زَنِ. مام خوش اس که شُویش قومندان ابراهیم خان اس…خبر نداره که اشرار … ادرار شه ده موضع ریختانده… استحکام چی اِی یام یک خاطره‌س…. با مشکل و شرم ناگزیر بودیم… کمی نه گذشته بود که دیدیم مخابره چی پیدا شد و تعداد زیادی از منسوبان هم آهسته آهسته آمدند.

 

ابراهیم خان همه را عفو کردند:

وقتی کمی راحت شدیم و هوا هم به تاریکی می رفت ابراهیم خان با دوربین جناحِ چپ را نگاه کرده و با خود به پشتو گفتند…دا خو ټول اشرار دی…وزارت داخله چیرې ده… همه را در محلات دور و‌ نزدیک قُله جا به جا کرده و عاجل با مخابره به مرکز فرماندهی تماس گرفتند و در جریان تماس بودند که حملاتِ توپ خانه‌یی از همان مسیر به جانب ما شروع شد و‌ سلاح سنگین دوربُرد هم فیر های بی وقفه می کردند. به مرکز توپ خانه‌یی فرماندهی ارتش هم از روی خریطه‌ی جنگی محل نشانی دادند تا وارد عمل شوند، به قوای هوایی هم تماس گرفتند تا جنگنده ها را بفرستند، من که آن قدر امور جنگی را بلد نه بودم از عمل کرد های شان بسیار خوش می شدم و روحیه‌ی همه شاملان وظیفه دوباره قوی شد. ابراهیم خان به فرماندهی عمومی گفتند که همه خسته اند و بطری مخابره ختم است و امکان بودن شب در قُله نیست و پرسیدند: … نفرای گلاب زوی کجاستن ما اشراره خیالِ از او ها کدیم… فرماندهی عمومی جواب دادند که وزارت داخله بدون اطلاع به آن تپه را رها کرده و در نتیجه چنان حالت پیش آمده..

ابراهیم خان پس از ختم تماس مخابره به همه‌ی که در گوشه و‌ کنار قُله جا به جا شده بودیم و دیگر ترسی در وجود ما نه بود تصمیم عفو خود را مشروط به عدم تکرار چنان حالات اعلام کردند و با بزرگی به مرکز فرماندهی گزارش نه دادند.

 

تردیدِ رفیق دگروال محمد ابراهیم خان کندهاری در کارایی آقای تڼۍ و آتش توپ خانه‌یی:

عجیب ارتشی نیرومند و فعالی داشتیم که در منطقه کم نظیر بود.

هنوز صحبت های رفیق ابراهیم ختم نه شده بودند که غرش سهمگینِ جنگنده ها آرامش را برهم زد و گذرگاه منتهی به تپه و مرکز فرماندهی را تا بسیار ساحات دیگر مورد حمله قرار دادند. و فضا راحت شد و‌ چند لحظه پسا برگشت جنگنده ها صدای انفجارات توپ خانه‌یی از نشانی یی که ابراهمی خان داده بودند شنیده و‌ ستون هایی از دود و خاک در آن ساحه سوی آسمان بلند شد.

در همان زمان فرمانده محترم غندِ پنج توپ‌خانه‌یی فرقه‌ی ۸ که متأسفانه همین لحظه نام شان از ذهن من رفت از طریق مخابره به رفیق ابراهیم با خوشی اطلاع دادند که درست هدف را نشانه رفته اند.

آن جا بود که رفیق ابراهیم گفتند: «… یکی تڼی بسیار نام کشیده و مه تا حالی قومندانی شه نه دیدیم … و یکی شما توپچیا بسیار نام کشیدیِن که مه تا حالی نه دیدیم هدفه زده باشین… ‌» شاید آن سخنان شوخی بوده باشد و گاهی برخی گپ ها در لفافه‌ی شوخی هم گفته می شود.

 

جنرالِ سگ باز معاون وزیر دفاع:

مهم نیست که مقرری چنان افراد در کدام زمان بوده ولی مهم است که چرا بوده؟

من در اداره‌ی امنیت ملی بودم و مرحوم رفیق کبیر از زبردست های کارته‌ی چهار مدیر عمومی یکی از بخش ها بودند و‌در طی تغیرات و‌ تبدلات مدیر بخشی شدند که من را هم آن جا فرستادند تا مثل گذشته اسپ اسباب کَش برای دیگران باشم.

از گذشته ها شنیده بودیم که ایشان از دوستان و رفقا و هم نشینانِ خاصِ مرحوم رفیق خلیل معاون وزارت دفاع در زمان تصدی رفیق گل آقا به مقام وزارت بودند.‌

من با ایشان شناختی هم نه داشتم و ارتباط کاری که هرگز نه داشتیم اما مدام می شنیدیم که ایشان رفیق و برادر خوانده‌ی زورِ رفیق کبیر اند و خُلقِ و‌ تندی دارند و‌ بهترین و‌ جنگی‌ترین سگ ها را نگه‌داری و پرورش می کردند. و به بیش‌تر به خلیل سگ باز مشهور بودند تا جنرال خلیل. چی توصیفی.

 

جنرال خلیل وزیر دفاع را به سنگ سر میزی زد:

باری شنیدیم که رفیق خلیل در پی کدام مشاجره وزیر محترم دفاع را با سنگ سرمیزی نشانه رفته و آن را به سوی شان پرتاب کردند.

من در تأیید یا رد آن شنیدنی ها کاری نه دارم اما حد اقل تا سه بار چنان شایعات در کابل پخش شده بود.

دفتر کاری ما منزل رفقای محترم وحید و عبدالله کریم زاده ها بود در کارته چهار بود، همان روز شایعه رفیق کبی کمی ناوقت تشریف آوردند، پسا احوال‌پرسی من از ایشان سوال کردم که از شایعات در مورد تقابل رفیق خلیل ‌و وزیر صاحب دفاع خبر دارند؟ با تعجب گفتند، نه ‌و به عجله ترک دفتر کرده فقط به من وعده دادند که وزارت دفاع می روند و دوباره می آیند. موتر سرخ فولکس واگون شان را سوار شده و سرعت حرکت شان نشان می داد که پِدال را به چی فشاری زیر پا خُرد کرده اند.‌

خصوصیات ظاهری، رفتاری،‌ کرداری ‌و گفتاری و عیاری مرحوم رفیق کبیر را در بخش های پیشین توضیح داده ام.

دو سه ساعت گذشت تا رفیق کبیر برگشتند و به مجردِ دیدنِ من با خنده‌ی آمیخته به غرور گفتند… گپت راس… بوده … پیش رفیق خلیل رفته بودم… گفتم گپ من نیست شایعه‌ی شهر است. من شخصاِ هنوزم که این سطور را می نویسم کاری به صحت ‌و ثُقم یا تردید آن ماجرا نه دارم.

به شمولِ رفیق امرخیل صاحب، همه منسوبان ارتش از کهنه‌کاران و تازه های آن زمان و از صادقان تا خاینانی که بعدها کودتا کردند می دانند:

اگر جنابِ جنرال صاحب دلاور و شادروان جنرال نبی عظیمی نه بودند ارتش حال بدتر از امروز می داشت:

البته نه می توانیم نقش فداکارانه و‌ مدبرانه‌ی فرماندهانِ فرقه ها و قول اردو ها و لوا ها و غند ها و کندک های مستقل یا داخل تشکیل و مدیران سیاسی هم نادیده گرفت. بحث این جا تنها رهبری ارتش و‌ نقش شادروان استاد رزم و بزم و قلم خنجر است که جناب امرخیل صاحب بسیار بی انصافی در حقِ شان کردند.

دیدیم که شادروان جنرال محمدظاهر سوله‌مل معاون وزرات دفاع ملی خوست را جانانه به اشرار سپردند، چرا امر خیل صاحب یادی از ایشان نه کردند…؟

شاد روان ها و رفقای رهبری دکتر نجیب، یعقوبی و باقی هرگز مؤفق نه بودند:

 

ادامه دارد..

X

به اشتراک بگذارید

Share

نظر تانرا بنویسد

کامنت

نوشتن دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

مطالب مرتبط

پیوند با کانال جام غور در یوتوب

This error message is only visible to WordPress admins

Reconnect to YouTube to show this feed.

To create a new feed, first connect to YouTube using the "Connect to YouTube to Create a Feed" button on the settings page and connect any account.