آرشیف

2015-4-13

محمد اسحاق ثنا

شــیـــــــر زن

شاعر به مرگِ شیرزن شعری برین ماتم بگو
بنویس و آتش زن دگر بر انجماد گفتگو 
اندوه ما عریان شود در رفتن این نازنین
از سینه آهی کن برون بغضی نماند در گلو
“ فرخنده “ بازآ در سخن از درد جانسوزت به من
از ناکسان کن قصه ها از ظلم شان گو مو به مو
حرفت به دل ناگفته ماند جاهل ز دینت رانده خواند
بر خاک خفتی بی گناه با عالمی از آرزو
با رفتنت یک شهر غم زائیده شد در کوچه ها
رفته کنون فریاد تو در کوچه ها بی گفتگو
چشم عدالت کور بود انسانیت مردود بود
سنگ بود و چوب و خودسری هر سو که کردی جستجو
گوید “ ثنا “ درد ترا  کی کم شود این ماجرا
آخر کجا یابد قرار ماییم و هر دم های و هو

محمد اسحاق “ ثنا “
ونکوور، کانادا