آرشیف
شب زیبایی بود
لطیف آزاد
شب زیبایی بود. مهتاب و هزاران ستاره در سیاهی آسمان میدرخشیدند. قریه در روشنایی ماه چهارده و هزاران ستارهی دیگر پیدا بود. سکوت همه جای قریه را پُر کرده بود. تنها صدای چند قورباغه از زیر آب و عووعوو چند سگ از آن پُشت تپههای دور سکوت شب را میدریدند و دوباره سایهی سکوت همه جا را در بر میگرفت. کسی به چشم نمیآمد. همین که صُبح شد، در نزدیکی غار شیرو پلنگ یک نفر مشغول کار بود. در آنجا یک خانهای قدیمی دود زده و در نزدیکیهای خانه، دختری که شاید 13 سال سن داشت، گوسفندان خود را همواره میچرخاند و میچراند. گاه وقتها چادرش را دوباره مرتب میکرد. و میتکاند تا خاشههای چسپیده به چادرش را جدا کند. خاشهها در هوا می چرخیدند و به زمین میافتادند. دقیقتر که نگاه میکردی، میدیدی که موهای طلایی دختر در نور خورشید دو چندان میشود. و خودش همچنان سرگرم به کار خودش است. دراین وقت صدای پسری شنیده شد باریک که گفت: مریم! مریم بیا نان بخور که وقت نان چاشت شده. و همهی مردم وقت نان خوردن به خانه هایشان میروند و تو چرا نمیآیی؟
مریم جواب برادرش را نداد. دوباره چادرش را باز نمود و تکاند و مرتباً بست. مادرش دم دروازه منتظر ایستاده بود و چشم به زمینها دوخته بود. وقتی خبری نشنید، کفشهای پلاستکیاش را پوشید و بطرف مریم آمد. همین که نزدیک شد، گفت: دخترم! دراین وقت روز چه کار میکنی؟ چرا نمیآیی که نان بخوری و نان سرد شد؟… مریم گفت: مادر جان! میخواهم با گوسفندانم اینجا باشم و گرسنه هم نیستم چون نیم از نان خُشکی را که صبح داده بودی هنوز تمام نشده و کمی از آنرا به آن برهگک ابلق دادم. من شام گوسفندان را گرفته میآیم.
مادر مریم که زن بسیار خوب و با حصوله بود از حرف های مریم به خنده افتاد. و خنده کنان پرسید: در جمع گوسفندان بودن چه بدردت میخورد؟ مریم گفت: مادر جان آنها جمعیت بسیار آرام و صبور هستند. و من میخواهم مثل آنها بوده و با هیچ کسوناکسی درگیریی نداشته باشم. و سرم به کار خودم مشغول باشد همان گونه که آن برهگک سرش را از علف بالا نمیکند. با حیرت به مادرش نگاه کرد و گفت: مگر تو ندیدی و نشنیدی که چند روز پیش کوچیهای اوغان زمینهای مردم و کشت و درو آنها را چگونه به علف زار شتران و بره و بزغالههای شان تبدیل کرده بودند. این به هر حال. از نیلی و زلرگک گرفته تا کوهاجل تا چهاردر، همه کوه و پَل را صاحب شدند. آنروز کس نبود یک صدا بزند: های اوغان کَچَل پا! اینجا مُلک پدرت نیست. اینجا زمین های پدریات نیست. اصلاً تو ای اوغان از کدام گروه افتادهای؟ و اهل کدام دین و آین استی(؛
مادر مریم آهی کشید! و از شنیدن سخنان دخترش متأثر شد. او میدانست؛ ولی زبانش در دهان باز مثل خیلیها بسته بود. و او یک زن بود نه یک مرد… و این زن نیز میدانست که مریم جُز این خاک است و قدر این یک مُشت خاک سفید را میداند. به همین خاطر به طرف مریم رفت و به روی پاهایش خَم شد و تا هم قد مریم شود. در حالی که با دست هایش موهای بیرون شده از چادر را از روی چشمانش پس میزد. گفت: دخترم! مادر صدقهات شود. شجاعت و شهامت تو با مردم زمانهی 1357 خیلی از هم دور است. خداوند تو را آفریده تا این مردم از تو چیزی یاد بگیرند که هر چند دختر استی. همان گونه که خدا فردی را مسلٔت کرد تا جلوی خیلی از وحشیگریها را بگیرد. آن وقت در جمع مردان مردی پیدا نمیشد، تا آنکه مردی ظاهر شد و او اسمش سلطانراضیه بود. و تو دخترم! سمبُلشجاعت باش تا بقیه از تو ثمری بگیرند و مثل تو شوند و فکر تو را داشته باشند. زیبا و با افکار دلربا. مردها که نتواستند کاری بکنند. جز اینکه خودشانرا در چهاردیواریها مخفی بکنند تا چوپان یکی از خیمهداران کوچیها قرار نگیرند. و حداقل این زن هاست که دست و پا دارند و هم خلاف اسلام ناطق العقل نیستند.
مریم مادرش را هم فکر خودش خطاب کرد و در آغوش گرفت و گفت: مگراینکه خداوند از غیب به مردم این مُلک و خاک قوتی دهد تا مُشتی بر دهن شتر داران موی کشال زنند. شتر دارانیکه جز چراندن چند گوسفند و بُز کاری ندارند. شتر دارانیکه عقل و اندیشهای آنها را چند شتر لاغر و ماده تشکیل داده است. شتر داران زورگویی که منطق شان زور است. و شتر داران بویناک. مریم با چشمان پُر از گریه میگوید: مادر جان! مگر ما غیرت و شرافت نداریم؟ درین هنگام چشمان زیبایش برج شیر و پلنگ را به نیایش کشید، انگار منتظر ظهور شیر و پلنگ دیگری از لای این برج کهن بود. منتظر دو قهرمان. منتظر دو مرد واقعی تا شاید بتوانند از یاغی گری کوچیها بستانند.
مادرش هیچ وقت به سوالهای او پاسخ قناعت بخش نداشت. در حالی که مریم را در بغل گرفته بود، بلند شد و به طرف خانه با جمع گوسفندان به راه افتاد. مریم و گوسفندانش را در خانه رساند. وقتی مریم را خانه برد، رویش را بوسید و گفت: مریم جانم، دختر ناز و یکدانیم! حالا نان خود را بخور و استراحت کن. نان خورد مریم زیبا چشم، و چشمهای زیبایش را بست و به خواب رفت. آسمان صاف و دل آرام بود. صدای پرندگان آرام خوابیده بود. و مریم از بس خسته بود تا فردای آن روز را خواب بود. این روزها آرام و زیبا بود ولی روز مریم نبود.
صبح شد. آفتاب پُر نور و درخشان از پُشت قلههای خُشک و بلند طلوع کرد. روشنی آن از کلکین اتاق به درون تابید. آن قدر چشمان زیبا چنان جلا دار را آزرد تا این که او از خواب شیرین بلند شد. پلکهای نرمش را گشود و عروسانه در جایش نشست. چیکچیک صبح گاهی پرندگان را شنید. با دستهای نرمش، چشمهای نرم ترش را مالید. سپس دستانش را در حالی که بالا می برد، از هم خوب باز کرد و بدو طرف بدنش کشید. بعد بلند شد و به بیرون رفت. بیرون را خالی و خلوت یافت. مثل اینکه مردم هنوز بیدار نشده باشند. آواز خوانی پرندگان دلش را پُر از شوق کرد. ناگهان صداهای نا مفهومی شنید. گوشهایش را خوب تیز کرد. صدای مردی بود. مردی که صدایش نامعلوم بود. ولی صدای مادرش را افسرده یافت. آن مرد از پُشت در میخواست داخل بیاید ولی مادر مریم اجازه نمیداد. مرد با لنگی بزرگ، لباسهای چروکین، قد بلند و با آن روی سیاه چون سرگین، دروازه را تیله میکرد و میگفت: اوخیزی دروازه خلاصه که…
مریم دوان دوان به راه افتاد و به هر سو دوید ولی هیچ کس را به کمک نیافت. از سر بام به پایین نگاه کرد و لی نتوانست خود را پرت کند. متوجه شد که آن مرد مادرش را محکم گرفته و داخل آمده است. و به بطرف داخل حویلی آهستهآهسته قدم بر میداشت. هرچه به مریم نزدیکتر میشد، چهرهای آن ترسناکتر میشد. به مریم نزدیک شد، اما وقتی متوجه شد هیچکس درین خانه نیست، مادر مریم را تیله داد و در یک گوشهای سایهای از دیوار نشست. کمرش را به دیوار تکیه داد. کمی که ضربان قلبش آرام شد، با عصبانیت فریاد زد: تاسی اغواری ما آزمایش کری چه زه سوک یوم.؟. ولی ده هیچ چانه او له هی چانه دی ساحهی خلکو او چهار اطرافو دار نلرم. (چهارپایخان سگزی هیچ وقت و از هیچ چیز نمی ترسد).
از زیر چادرش تفنگی در آورد که میلهی دراز داشت و آنرا به دیوار تکیه داد. پس ازینکه سخنانش تمام شد، سکوتی عمیقی بین آنها ایجاد شد. دختر و مادر با دست و پای لرزان که زبان شان بند آمده بود، نمی فهمیدن چه بگویند و چه راهی بسنجند. درین هنگام تنها فشفش وزش باد بین شاخ و برگهای درختان و بین درز های دیوار شنیده میشد. حتی از خدا هم خبری نبود. آن مرد حوصلهاش سر رفت و دور زد تا به خانه داخل شود. ناگهان در گوشهای از دیوار عکس سیاه و سفید پدر این خانه را متوجه شد. پدر مریم که یک و نیم سال قبل عین درگیری با کوچیها که گندمهای للمی آنرا چرانده بودند، کشته شد. به طرف آن رفت و همین که نزدیک شد و دید، گفت: لعنت به شوهر خبیثت. بعد ازین که پدرم را فوش داد مادرم به سرش فریاد کشید. از سر و گردن مادرم گرفت و آنرا به دیوار کوبید که بی هوش به زمین افتاد. و گفت: از هیچ کس ترس ندارم.
مریم که مادرش را بی هوش یافت، پا به داد و فغان سر داد. این اولین بار بود که مریم چنین مرد ظالم را میدیده است. آن مرد خیره به خیره به صورت مریم نگاه کرد. بعد ریسمان از طبراق خود بر آورد و دستهای مادر مریم را بست و پیچاند. مریم که میخواست مانع آن کار شود آنرا سیلی محکم بر صورت نرمش کوبید و از دستش گرفته و بداخل خانه کشال کشال کشاند و در را بر رویش محکم بست. مریم زیبا چشم کوشش بسیار نمود و در را همواره با ضربان مُشت و لگد کوبید و داد خدا میزد. مادر مریم که زنی زیبا روی و قد بلند داشت، بر اسپ سوارش کرد و خودش نیز پیش روی وی نشست و از چهار طرف آنرا با ریسمان بست و با هیبت اسپ را به حرکت در آورد.
اسپ صدای کشید و دو دستش را به آسمان بلند کرد و به راه افتاد و آهستهآهسته مادر مریم را از منطقه دور کرد. حتی از شیر و پلنگ هم خبری نبود. مریم جُز رد پای اسپ دیگر هیچ رد پای از مادرش نیافت. آن مرد تاریکی شب را بر مریم سیاه چشم افزود کرد و از میان هزارها بوته و خاشهها عبور کرد. دیگر نه آن مادر مریم است و نه خبری از راضیه شدن مریم. تنها چیزی که باقی مانده آن گلیم پشمی و سکوت تلخ خانه ای است که از آن حتی خدا آگاه نشد.
هدف: یادبود تاریخی.
نویسنده: لطیف آزاد.
—————————————————-
پی نوشت:
این داستان، داستانِ اتفاق افتیدهیست بر بسیاری از مناطق افغانستان. ظلم و یاغیگری کوچیهای پش.تون را به نمایش گذاشته است. و مطالبیکه مفهوم ناپذیر بودند در زیر عرض عنوان گردیده است.
۱- غار شیر و پلنگ: منار تاریخی است در ۲۲ کیلومتری غرب ولسوالی تیوره(غورقدیم) در قریهی به اسم “یخن سفلیٰ” ولایت غور، موقعیت گرفته است. این منار از عصر سلطان غوری(سوریان) بجا مانده که در وازهی شهری بوده با دو پهلوال، یکی شیر و یکی پلنگ.
۲-نیلی و زلرگَک و چهاردر: از جمله قریهجات مشور ولسوالی تیوره استند.
۳- کوهاجَل: کوه بزرگیست در ۱۵ کیلومتری غرب این ولسوالی. اطراف این کوه را هزار چشمه گویند و این همان موقعیت جغرافیایی است که ملکشنب آمد و سرزمین سوریان را در دامن همین کوه، بجا گذاشت.
۴- سال ۱۳۵۷: این سال متوفق به زمان خاصِ نیست. البت منظور از چند دهه قبل است. در آن زمان بیشترین شغل مردم را زمین داری و دامپروری تشکیل میداده است و توان مقابله با هیچ گروه را نداشتند.
۵- سلطان راضیه: یکی از سلاطین امپراطوری غوریان بوده است.
نوشتن دیدگاه
دیدگاهی بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.
مطالب مرتبط
پر بیننده ترین مقالات
مجلات و کتب
پیوند با کانال جام غور در یوتوب
صفجه جام غور در فیس بوک
Problem displaying Facebook posts.
Type: OAuthException
Subcode: 460
گزارشات و مصاحبه ها
-
قاری رحمت الله بنیان گزار گروه داعش و سرکرده گروه طالبان ولایت غورطی یک عملیات نیروهای امنیتی افغان در ولایت فاریاب کشته شد
-
کارگاه سه روزه آموزش حقوق بشر و حقوق بشردوستانه برای نیروهای امنیتی و دفاعی در ولایت غور
-
گرامیداشت شانزدهمین سالروز تأسیس کمیسیون مستقل حقوق بشر افغانستان در ولایت غور
-
امضاء تفاهمنامه نشر برنامه های حقوق بشری با چهار رادیو در ولایت غور