آرشیف

2015-1-8

گل آقا همرزم

زنــي بـــا چـهـــرة سـيـــاه

(ترجمه از فولكلور مجاري)

بود، نبود، نمي دانم كجا بود، اما يك جايي بود كه يك پادشاه بود و 12 پسر داشت. پسران پادشاه هميشه با هم سفر مي كردند و خصوصا دوست داشتند كه به جنگل بروند و ساعت تيري كنند. آنها هر بار كه به جنگل مي رفتند، با مرد پيري برمي خوردند. او به آنها مي گفت: فرزندان، هميشه به جنگل نرويد، بلكه گاهي هم به ديگر جاها سفر كنيد و جهان را ببينيد.
پسران پادشاه روزي به پدر خود گفتند كه وقتي به جنگل مي روند، پيري با آنها ملاقات مي كند و آنها را توصيه مي نماید كه بروند و جهان را ببينند.
پادشاه نمي خواست به پسران خود اجازة سفر به جهان را بدهد. پسران پادشاه در هر جنگلي كه مي رفتند باز هم با آن پيرمرد روبرو مي شدند كه به آنها توصيه مي كرد بروند و جهان را ببينند، وگر نه، عاقبت خوبي نخواهند داشت.
آنها كه سخنان پيرمرد را مي شنيدند، ناراحت مي شدند و باز هم اين مطلب را با پدر خود در ميان گذاشتند، ولي او باز هم به سفر آنها موافقت نمي كرد. تا اين كه روزي پادشاه به آنها پاسخ مثبت داد و گفت، برويد شما را به خدا سپردم. پسران پادشاه سوار اسپهاي خود شدند و به راه افتادند. آنها اولين شب را در يك جنگل سپري كردند. در جنگل، قصر بزرگي ديدند و بدون اين كه بپرسند آيا كسي در اين جا زندگي مي كند و يا نه، به داخل آن رفتند و همه اتاقها را گشتند. در داخل قصر دوازده اتاق و در داخل هر اتاق يك تخت خواب بود. آنها در داخل يكي از اتاقها، دوازده ميز ديدند كه بر روي آنها براي دوازده نفر غذاهاي مختلف و لذيذ چيده شده بود. در نزديك قصر يك طويله بود كه گنجايش دوازده اسپ را داشت. پسران پادشاه اسپان خود را در طويله بستند. بعدا دوباره وارد قصر شدند؛ دور ميز نشستند و غذا و نوشيدني خوردند و نوشيدند و بعد، استراحت كردند. ولي پسر بزرگ پادشاه را صدايي از خواب بيدار كرد. او شنيد كه كسي صدايش مي زند:‌ يانوش بيرون بيا!
پسر پادشاه از اتاق خارج مي شود و مي بيند كه دختري با صورتي زغال مانند، در بيرون ايستاده است. دختر سياه چهره به يانوش مي گويد: شاهزاده، از چهرة من كه اينقدر سياه و زشت است نترس. من دختر پادشاه هستم و يازده خواهر دارم، مثل تو كه يازده برادر داري، ولي جادوگري، مرا جادو كرده و زماني به حالت اولي برخواهم گشت كه دوازده پسر پادشاه كه در اين قصر هستند، براي هفت سال، هفت ماه، هفت هفته، هفت روز و هفت ساعت در اين قصر زندگي كنند و در اين مدت از قصر، بيرون نروند و ازدواج هم نكنند.
دختر سياه چهره، بي گفتن چيز ديگري، مثل قطرة آبي در زمين فرو می رود، از نظر غايب می گردد. يانوش، صبح، آنچه ديده بود به برادرانش حكايت می کند. ولي برادرانش به راه می افتند و در جواب می گویند: اگر اين دختران، زيباترين پري هاي خداوند هم باشند، براي اين قدر مدت، در اين جا نخواهيم ماند.
يانوش به تنهايي در قصر باقي ماند و برادرانش هنوز از جنگل عبور نكرده بودند كه راه آنها را دوازده گرگ گرفتند و مانع سفر آنها شدند.  پسران پادشاه كه نتوانستند در برابر گرگها مقاومت كنند، خجالت زده به سوي قصر برگشتند، ولي در آن جا نتوانستند براي خود و اسپهاي خود خوردني پيدا كنند، اما يانوش از خوراك خود و اسپ خود به آنها هم داد.
فردا، پسران پادشاه تصميم قاطع گرفتند و گفتند حتي اگر زلزله هم بشود بايد به سفر ادامه دهيم. اما هنگامي كه از قصر پا به بيرون گذاشتند، هر كدام آنها به يك مجسمه تبديل شد.
يانوش تنها در قصر بود و جز او هيچ زنده جاني در آن جا وجود نداشت. اگرچه مواد خوراكي براي خودش و اسپش كفايت نمي كرد، ولي او سالها و ماهها را در آن جا سپري كرد، تا اينكه سه روز به پايان موعد ماند. يك شب، دختر سياه چهره به نزد يانوش آمد و به او گفت: امشب يازده پري با چهرة برادرهايت به نزد تو مي آيند و ترا با نيرنگ و سخنان زيبا دعوت مي كنند كه از اين جا بروي، ولي تو به آنها گوش نده. وقتي كه آنها ببينند كه به حرفهاي آنها فريب نمي خوري با تو پيشامد ظالمانه مي كنند، ولي تو خشونتهاي آنها را نيز تحمل كن.
شب هنگام، همانگونه كه دختر سياه چهره گفته بود، يازده پري آمدند و دور يانوش را گرفتند و به او گفتند كه ماندن در اين جا ديوانگي است و با سخنان چرب و نرم او را تشويق كردند كه با آنها برود. ولي يانوش به آنها پاسخي نداد و سرانجام، پريها به خشم آمدند و استخوانهاي يانوش را درهم شكستند.
فردا، دختر سياه چهره آمد، بدن يانوش را مالش داد و پس به حالت اولي درآورد. او به يانوش گفت: تو در امتحان اول، موفق بودي، ولي امشب باز هم آن يازده پري مي آيند. آنها اين بار با لباس پدر و مادرت مي آيند و باز هم از تو دعوت خواهند كرد كه با آنها بروي، ولي تو بايد باز هم خاموشي اختيار كني و به آنها هيچ پاسخي ندهي. البته آنها با تو برخورد ظالمانه خواهند كرد. دست و پايت را به زنجير خواهند كشيد و تو را به درختي خواهند بست. تو باز هم هيچ حرفي با آنها نزن، از آنها نترس و فقط به من فكر كن.
آن شب، همه اين حوادث رخ داد. پريها به لباس پدر و مادر يانوش آمدند، او را دعوت كردند كه با آنها برود،‌ اما وقتي كه پاسخ مثبتي از يانوش نشنيدند، او را به زنجير كشيدند و به درختي بستند.
صبح، دختر سياه چهره آمد، رنجير را بريد و يانوش را رها كرد. او بدن يانوش را مالش داد، و آسيب و رنج از تن يانوش رفع شد و به حالت اولي درآمد. صورت دختر سياه چهره نيز قدري سفيد شد و او به يانوش گفت: ببين يانوش، صورتم سفيد شده، نه؟
دختر سياه چهره به يانوش گفت: اگر امتحان سوم را نيز با موفقيت بگذراني، صورتم كاملا سفيد مي گردد و جهان به كام هردوي مي شود.
او به يانوش گفت: امشب باز هم پريها به لباس پدر و مادرت و به لباس برادرها و  نزديكانت مي آيند و باز هم ترا اذيت مي كنند و بالاخره در تابوت مي گذارند و آتش مي زنند، ولي تو باز هم هيچ حرفي با آنها نزن و فقط به من فكر كن.
آن شب، هم پريها آمدند و باز از يانوش دعوت كردند كه با آنها برود و به خاطر يك دختر سياه، زندگي خود را به خطر نيندازد، ولي يانوش به آنها هيچ پاسخي نداد و آنها او را در تابوتي گذاشتند و آتش زدند.
صبح، دختر سياه چهره آمد، بدن يانوش را مالش داد و او دوباره به هيئت اصلي خود درآمد و حتي هفت بار زيباتر از قبل شد. دختر سياه چهره باز هم از يانوش پرسيد: ببين، سفيد شده ام، نه؟
يانوش جواب داد: بلي، سفيد هستي، مانند گل نيلوفر.
دختر گفت و حالا حركت كن به پيش برو، طرف شهر سياه، طرف شهر من، ولي من در اين جا مي مانم. من اين جا مي مانم، همراه برادرانم و بعدا ما هم از دنبالت مي آييم. و پيشاپيش بدان كه در راه با يك دختر بسيار زيبا روبرو خواهي شد و او با سخنان زيبا از تو مي خواهد كه با او بروي، اما تو روي از او برگردان و هيچ چيزي نگو، ورنه، با زندگي ات بازي كرده اي. تو به راهت ادامه بده و بالاخره به يك ميز مي رسي كه بر آن هرنوع غذا و نوشيدني چيده شده. نه به طرف غذاها نگاه كن و نه هم به آنها دست بزن، ورنه زندگيت كاملا به خطر خواهد افتاد. هردو بعد از اين گفت و شنيدها، خداحافظي كردند و يانوش سوار اسپ خود شد و به سوي شهر سياه به راه افتاد.
يانوش در راه به كنار يك جنگل رسيد و ديد كه يك دختر زيبا استاده است. دختر با تبسم از يانوش پرسيد: تو كه هستي و چه هستي؟ تو جوان مقبول از كجا آمدي و به كجا مي روي؟ خواهش مي كنم همراه من بيا.
اما يانوش بدون هيچ سخني، از او رو گرداند و به راهش ادامه داد. چند قدمي كه رفت، ديد كه يك ميز با غذاهاي لذيذ چيده شده است. يانوش كه گرسنه و تشنه بود، با خود فكر كرد كه اين كار پريها خواهد بود، ولي باز هم بدون اين كه از اسپش پياده شود، يك لقمه از نان گرفت و يك قورت از نوشيدني ها نوشيد. ولي فورا از اسپ به زمين افتاد و مثلي كه روي بهترين تخت خواب دراز كشيده باشد، به خواب عميقي فرو رفت.
دختر سياه چهره، سوار گاديش، رسيد و متوجه شد كه يانوش به زمين افتاده است. او يانوش را صدا زد و سپس تكانش داد، ولي يانوش بيدار نشد. او شمشير يانوش را گرفت و روي آن نوشت: اگر بيدار شدي، واپس به سوي قصر برو. در آن جا در طويلة اسپها، يك پارچة فلزي هست كه بايد پيدايش كني و آن را از وسط با شمشير نصف كني. با انجام اين كار، برادرانت زنده مي شوند. تو آنها را نيز با خود به شهر سياه بياور. راه شهر سياه از بحيرة سرخ مي گذرد و هنگامي كه آن جا مي رسيد، يك مرد بسيار قوي هيكل، شما را از آب عبور مي دهد. بعد از عبور از آب به او بگوي كه انگشترت در آب افتاده و از او خواهش كن تا برگردد و پيدايش كند و وقتي كه او به سوي آب برمي گردد، شما رابطة خود را با او قطع كنيد، وگرنه، زندگي همة شما به خطر مي افتد. در نزديك درياي سرخ يك كوه است و شهر سياه در ميان آن كوه قرار دارد، ولي اسپهاي شما نمي توانند از طريق اين كوه بروند. در دامنة اين كوه، مرد بسيار كوچكي زندگي مي كند كه قدش بيشتر از يك بلست نيست. او با ديدن شما، سروصدا راه مي اندازد و حرفهاي ديوانه وار و پراكنده اي مي گويد، ولي شما هيچ پاسخي به او ندهيد. او به خشم مي آيد و شما را گرفته به طرف كوه پرتاب مي كند و شما در شهر سياه به زمين فرو مي آييد.
زماني كه يانوش در تاريكي شب بيدار مي شود و نامة دختر سياه چهره را مي خواند، سوار اسپ خود مي شود و واپس به سوي قصر حركت مي كند. آن جا در طويلة اسپها، پارچه فلزي را پيدا مي كند و با شمشير آن را دو نيمه مي كند. يانوش فورا مي بيند كه در بيرون، برادرانش با اسپهاي خود زنده مي شوند. آنها فكر مي كنند كه فقط براي يك شب در آنجا استراحت كرده اند، در حالي كه هفت سال و هفت ماه و هفت هفته و هفت روز و هفت ساعت را گذشتانده بودند. بعدا براي همه طعامهاي لذيذ آماده مي شود و سپس آنها سوار اسپهاي خود مي شوند و راه شهر سياه را در پيش مي گيرند. هفت روز و هفت شب مي روند و باز هم به درياي سرخ نمي رسند. آنها بالاخره به جايي مي رسند كه مرد قوي هيكلي بسر مي برد. او پسران پادشاه را با اسپهاي آنها از آب عبور مي دهد. يانوش كه توصية دختر سياه چهره را فراموش نكرده بود، به آن مرد قوي هيكل مي گويد كه لطفا انگشتر بسيار قيمتي مرا كه به دريا افتاده پيدا كن. زماني كه مرد قوي هيكل روي به دريا مي كند، يانوش او را تيله مي كند و او به دريا مي افتد. مرد قوي هيكل، سروصدا راه مي اندازد؛ دشنام مي دهد و مي گويد: تو سگِ ديوانه، هشيار بودي كه مرا به دريا انداختي‌. ورنه كسي از شما جان به سلامت نمي برد.
يانوش جواب مي دهد: دختر سياه چهره هشيار بود كه اين را به من آموخت.
بعدا پسران پادشاه سوار اسپهاي خود شدند و به سوي شهر سياه به راه افتادند. آنها در عرض راه در برابر يك خانه جهت صرف غذا توقف كردند. پسران پادشاه وارد آن خانه شدند،‌ ولي در داخل خانه، بجز يك پيرزن بسيار ضعيف و افتاده هيچ كسي ديگري وجود نداشت. يانوش با اظهار تشكر به او گفت: خدا به تو شب خوش بده، مادر كلان!
پيرزن گفت: خوشبخت هستي كه مرا به نام مادركلان خطاب كردي، ورنه زندگيت به خطر مي افتاد.
يانوش گفت: من مرتكب هيچ كار بدي نشده ام.
پير زن گفت: پس دختر مرا چه كسي كشته است؟
يانوش گفت: من نمي دانم. من در زندگي خود كسي را نكشته ام.
پير زن گفت: هيچ مي فهمي كه آن فلزي را كه با شمير قطع كردي، دختر من بود!
يانوش با خود فكر كرده گفت خوب است از اين جا زودتر برويم و با پير زن خدا حافظي كرد و گفت: دلتنگ نباشيد مادر كلان، خداوند به عوض اين دختر، دختر ديگري به شما مي دهد.
آن مرد كوچك اندام كه در آن جا بود، غالمغال بسياري به راه انداخته بود و فرياد مي زد: اي مردمان چه مي كنيد اين جا؟ چه كساني هستيد؟ چرا آمديد اين جا؟ اين زمين متعلق به من است، اين شهر از من است و از پدر كلان من به من ميراث مانده است.
پسران پادشاه كه حرفهاي كوچك اندام را شنيدند، خنديدند،‌ ولي هيچ جوابي به او ندادند. آن مرد به خشم آمد و دست هر يك را گرفت و به طرف كوه پرتاب كرد. همة آنها بي هيچ آسيبي در شهر سياه به زمين فرودآمدند. در آنجا دوازده دختر پادشاه، انتظار دوازده پسر پادشاه را مي كشيدند. آنها بالاخره به هم رسيدند و با خوشحالي ازدواج كردند. آنها در آن جا ماندند و من آمدم.

(پایان)